6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Hani.Army انتشار: 3 سال پیش 38 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این اولین داستانم هست که میخوام به صورت چند تا پارت بنویسمش 🙂 و... یه تک پارتی نوشتم از Bts ولی نمیدونم کدوم اعضا رو وارد داستانم کنم ( دو تا از اعضا رو میخوام وارد داستان کنم ☄️)
امیدوارم از داستان لذت ببرید 💋😇 به نظرسنجیم هم سر بزنید
آخرین روز مدرسه ، آه که چقدر لذت بخش است وقتی میدانی از صبح روز بعد به مدت چهار ماه تمام صبح ها قرار نیست ساعت شش بیدار شوی😩 ، با چشمانی خواب آلود از تخت دل بکنی و به مدرسه بروی . تابستان بلاخره شروه شد ، چیزی که همهٔ دانش آموزان هشت ماه تمام منتظرش بودند ...
کلید را از جیبم در آوردم ، در خانه را باز کردم و رفتم داخل . - سلام ، من آمدم ... ( متن ها رو به صورت کتابی نوشتم شما موقع خواندن به زبون عامیانه بخونید 😉)
مامان :( - سلام ، خسته نباشی . جشن امروز چطور بود ؟ خوش گذشت ؟! )
- اره ، خوب بود
مامان :( - خوبه پس برو لباسهایت را عوض کن و بیا ناهار بخور )
بدون اینکه حرفی بزنم کیفم را در آوردم و روی مبل خاکستری رنگ کنار پنجره پرت کردم و به سمت اتاقم رفتم .
از زبان مامان « مثل همیشه کیفش را پرت کرد روی مبل و خیلی ریلکس به سمت اتاقش رفت ..صد دفعه به او گفته بودم جای کیف روی مبل نیست ولی کو گوش شنوا؟!!😒 همینطور که داشتم غذا رو ظرف میکردم و با خودم حرف میزدم متوجه شدم تلفنم داره زنگ میخوره .
- الو ، بله . بابا :(- سلام چخبر ؟! چیکار میکنی ؟ ) . - سلام ، خبری نیست .. سارا تازه اومده دارم غذا برایش ظرف میکنم . بابا :( آها ، خب چیزه ... میدونی .! ) . عجیب صحبت میکرد منم اولش یکمی ترسیدم بعد گفتم :- چیه چرا مِن .. مِن میکنی ؟!! . بابا :( - چیزی نشده فقط ... آقای حمیدی زنگ زد و ما رو به ویلایشان دعوت کرد ... دیگر من هم که در رودروایسی { امیدوارم درست نوشته باشم منظورش همون تعارف است } گیر کردم پیشنهادش را قبول کردم . - خب خوبه که ☺️.. بعد از اینکه اومدی خونه در مورد اینکه کی قراره بریم حرف میزنیم 😌🙈. بابا :( - نه .. منظورم اینکه من بهش گفتم برای همین فردا میریم 😵) . خیلی شُکّه و عصبانی شدم آخه این دیگه چجور قولی است که او داده . - آخه مرد من به تو چی بگم .. ما چجوری برای فردا آماده بشیم .....»
لباسهایم را عوض کردم و داشتم دست و صورتم را می شستم که صدایی شنیدم انگار صدا مامان بود که داشت با یکی دعوا میکرد .. کارم تمام شد و رفتم به سمت آشپزخانه و سر میز نشستم . مامان بشقاب غذا را آورد و جلویم گذاشت و منم شروع کردم به غذا کردم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده . ولی مامان خیلی عصبانی بود و اینو کاملا میشد از صورتش فهمید . همینطور که غذا میخوردم زیر چشمی هم به او نگاه میکردم ! جرعت نمیکردم حتی یک کلمه با او حرف بزنم ... یکدفعه به سمت من برگشت و گفت : بعد از اینکه غذایت را خوردی برو لباسهایت را جمع و جور کن که فردا قرار است به مدت ده روز تا دو هفته به ویلای یکی از دوستان قدیمی پدربزرگت برویم .
ممنونم که تا اینجا داستان همراهم بودی و امیدوارم که خوشت اومده باشه 😊لایک و کامنت هم یادتون نره لطفاً 😘 و نظر سنجی هم یادتون نره 😉💞 درضمن برو بعدی که ادامه داستان رو بخونی 🍨
- چرا انقدر یهویی تصمیم گرفتین بریم؟
مامان :( - آقا و خانم حمیدی { دوست قدیمی پدر بزرگ } از ما دعوت کرده اند که به ویلایشان برویم و بابات را هم که خودت خوب می شناسی ، به کسی نه نمی گوید . بنابراین دعوتشان را قبول کرده علاوه بر آن ما هم مدت زیادی است که به مسافرت نرفتیم و مدرسه تو هم که دیگر تمام شده پس برای همگی مان این مسافرت خوب است .
حتی بعد از این حرف های مامان به من باز هم حس میکردم ته دلش خوشحال نیست ... اما سعی میکرد با حرف هایش من را قانع کند که از رفتن به این سفر راضی باشم . هرچند که این مسافرت یک اتفاق ناگهانی و شوکه کننده بود اما من همچنان آنقدر هیجان داشتم و خوشحال بودم که نفهمیدم به چه سرعتی غذایم را خوردم و لباس هایم را در چمدان بستم و حاضر و آماده بودم که همان لحظه سفرمان را شروع کنیم ..اما چه حیف که باید تا فردا صبح صبر می کردم .😬
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
آفرین🤣