7 اسلاید صحیح/غلط توسط: ice bear انتشار: 3 سال پیش 240 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امروز اومدم با داستان واقعی راپونزل. لطفا لایک کنید و فالو کنید. تستام باحالن. پشیمون نمیشید😊
زن و شوهری عاشق در کلبه نوک تپه میزیستند.در همسایگی آنها،جادوگری با نام فرو گوتل میزیست. آنها بسیار خوشبخت بودند. تا اینکه روزی همسر مرد، باردار شد. خوشبختی شان تکمیل شده بود. تا اینکه...
همسر مرد، ویار نوعی کاهو ی عالمانی با نام راپانزل داشت. و ان
کاهو کاعو های، تنها در خانه جادوگر بد ذات، موجود بودند. لازم به ذکر است که فرو گوتل، گیاه شناس بود، نه حادوگر.گل جادویی هم شرمنده. مرد سه روز از حیاط هانه او کاهو دزدید تا اینکه...
جادوگر که نامش «گوتل» بود او را دید و متهم به سرقت کرد. مرد التماس کرد که پیرزن رهایش کند. پیرزن نرم شد و قبول کرد که مرد را آزاد کند به شرطی که نوزادشان را بعد از تولدش به جادوگر تقدیم کنند. مرد قبول کرد. وقتی دختر به دنیا آمد پیرزن او را تصاحب کرد و مانند یک زندانی پرورش داد و او را «راپانزل» نامید. وقتی دختر به دوازده سالگی رسید، جادوگر او را در قلعهای در اعماق جنگل زندانی کرد که پلهای و دری به بیرون نداشت؛ فقط یک اتاق داشت و یک پنجره. وقتی جادوگر به برج میرسید فریاد میزد:
راپانزل، راپانزل، موهای زیبایت را پایین بینداز تا بیاییم بالا.
با شنیدن این جملات، راپانزل کنار پنجره مینشست و موهایش را در قلابی میپیچید و به پایین پرت میکرد.
در جای دیگر کتاب آمده که جادوگر میتوانست پرواز کند؛ برای همین دختر هیچ وقت طول واقعی موهایش را نمیدانست.
متن عنوان
روزی شاهزادهای از آنجا میگذشت و آواز خواندن راپانزل را شنید. او که مدهوش صدای زیبای او شده بود، قلعه را پیدا کرد ولی نمیتوانست بالا بیاید. او اغلب به جنگل میرفت و آواز زیبای دختر را میشنید. روزی که شاهزاده در جنگل بود، گوتل را دید که چگونه وارد قلعه میشود. وقتی جادوگر رفت، پسر خواهش کرد که راپانزل موهایش را پایین بیندازد. دختر این کار را کرد و شاهزاده توسط آن وارد قلعه و با راپانزل آشنا شد و در نهایت از او درخواست ازدواج کرد. راپانزل پذیرفت.
آنها با هم نقشهای را برای فرار کشیدند. شاهزاده شبها به ملاقات راپانزل میرفت (تا توسط گوتل گیر نیفتد) و تکهای ابریشم برایش میبرد تا آنها را ذره ذره به هم وصل و طنابی برای نجات خود از قلعه درست کند. البته نقشه هیچگاه به ثمر ننشست زیرا راپانزل احمقانه او را لو داد. در چاپ اول آمده بود که راپانزل به گوتل گفت که شکمش در حال بزرگ شدن است و لباسش برایش تنگ شده. در ویرایشهای بعدی آمده که راپانزل حواسش نبود و به گوتل گفت که بالا آوردن تو از بالا آوردن پسرها سختتر است.[۲] وقتی گوتل از ماجرا باخبر میشود به شدت عصبانی شده و موهای بلند و صاف راپانزل را کوتاه میکند و او را به حال خود در جنگل رها میکند.
وقتی پسر آن شب میآید، جادوگر موهای راپانزل را برایش آویزان میکند تا او بالا بیاید. در کمال وحشت، شاهزاده جادوگر را میبیند. وقتی گوتل به او میگوید که دیگر راپانزل را نخواهی دید، در ناامیدی از یافتن راپانزل خود را به پایین پرت میکند و توسط خارهای گیاهان کور میشود. در ویرایشهای بعدی آمده که جادوگر او را هل داده و به پایین میافتد و خارها به چشمش فرومیرود و کور میشود.او ماهها تمام زمینهای کشور را برای یافتن راپانزل زیر پا گذاشت تا این که یک روز صدای آواز خواندن راپانزل در حین آوردن آب را میشنود و آن دو دوباره به هم میرسند. وقتی آن دو در آغوش هم افتادند، اشکهای راپانزل بلافاصله چشمان پسر را شفا داد. در روایت های بعدی آمده که راپانزل دو پسر به دنیا آورد (در روایت های دیگری آمده که یک دختر و یک پسر به دنیا آورد). شاهزاده او را به قلمرو خود برده و آن دو تا آخر عمر در کنار یکدیگر به خوشبختی زندگی کردند. در ویرایشهای بعدی آمده که وقتی شاهزاده از قلعه به پایین افتاد، جادوگر خم میشود تا او را ببیند که موها از دستش به پایین سر میخورد و تا ابد در قلعه زندانی میشود.
اما اینم اصل ماجرا نیست.... داستان اصلی از یه داستان بدتر الهام گرفته شده. بارابا، یه دختر مسسحی بوده که پدر بت پرستی داشتهــ. اما باربا نمیخواسته کافر باشه، برای همین پدرش، توی برج زندانی و شکنجه ش کرده تا شهید شده...
تو مامانم لایک و فالو نکردیـــــــــــ
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالی💖💖💖💖💖
ممنونم