عضو جدید ۴۳(فصل پنجم)

چن روز پیش بهمون گفتن که قراره بریم فرانسه و بخاطر همین همه چی بهم ریخته...اولش قرار بود که اصلا نریم ولی نمیدونم دیقه آخری چی شد که همه چی عوض شد...امروز یکشنبست و همگی تعطیلیم و توی خونم اوضاع زیاد خوب نیست...نامجون که از صب فقط داره با تلفن صحبت میکنه و سعی میکنه همه چیزو مرتب کنه...شوگام که از صب از اتاق کارش بیرون نیومده...بقیم دارن چمدوناشونو جمع میکنن و من و جیمینم داریم سریال میبینیم... جین:هییی جیمین تو اون تیشرت صورتی منو ندیدی؟!هرچی میگردم پیداش نمیکنم.. جیمین:نه من خبر ندارم...هیونگ داری میری آشپزخونه چن تا چیپسم بیار... جین:میدونی که اگه تهیونگ بفهمه به چیپساش درست زدی دعوا راه میندازه... جیمین:قرار نیست بفهمه...اذیت نکن دیگه فیلم بدون چیپس اصلا حال نمیده... جین چن تا بسته چیپس اورد و پرتشون کرد سمت جیمین.... جین:شما دوتام پاشین آماده بشین به اندازه کافی همه کارا توی هم پیچیده شمام دردسر نشین... جیمین:باشع الان میریم......اه وین اینو باز کن...باز نمیشع!! چیپسو ازش گرفتم و بازش کردم...داشتیم فیلم میدیدیم که شوگا در اتاقشو محکم کوبید و اومد توی سالن... جیمین:عه هیونگ اومدی؟! شوگا:کمتر اکسیژن مصرف کن و بگو نارنگیای من کجان؟! جیمین:اممم...توی یخچال😶 شوگا:اوکی ممنون.....نارنگیای من وایستین که اومدم🤤 من:چر اینطوری کرد؟! جیمین:فکر کنم شارژش تموم شده....نارنگی بخوره درست میشع...بیا بقیه فیلمو ببنییم.... من:اوکی... هنوز چن دیقه نگذشته بود که شوگا با یه کاسه پر از نارنگی اومد و روی مبل دراز کشید و به صفحه تلویزیون خیره شد...بعدش نامجون اومد و بقیه رو صدا زد و گفت که همه جمع بشن..

نامجون:خب من همین الان آخرین هماهنگیارو کردم....فردا صب حرکت میکنیم و نزدیکای شبم میرسیم... جین:یاااا چخبره؟!مگه داریم میریم عروسی؟سره صبر بریم بیایم دیگه.. کوک:هیونگ حواست نیستاااا...ما داریم برای فستیوالی که سالی یبار توی پاریس برگزار میشع میریم...این مراسم ۲ روز دیگه برگزار میشع.. جیمین:خب این الان خیلی هول هولیع که!! نامجون:میدونید که دست من نیست...ما فقط قراره توی فستیوال شرکت کنیم و فرداش یه کنسرت کوچولو داریم...بعدش برمیگردیم...همین.. جیهوپ:یعنی ۲ روز بیشتر طول نمیکشع؟؟ نامجون:نه ۲ روزه برمیگردیم...خب حالا باید بشینین یکم فرانسوی یاد بگیرن.. شوگا:به به کلاس زبان آموزیم دوباره شروع شد😒 تهیونگ:آخ جون داریم میریم پاریس..پاریس.. کوک:هیونگ...ما کلا ۲روز اونجاییم...وقت نمیکنی بری عکسایی که دوست داری بگیری.. با یادآوری اینکه این سفر خیلی طول نمیکشه...لبخند تهیونگ از بین رفت...میدونم که اون خیلی پاریسو دوست داره اما خب کاریش نمیشع کرد... نامجون:خب بیاین شروع کنیم.. چن تا کلمه یاد بگیرین کافیع... من:خب پس من میرم تا راحت تر یاد بگیرین...با اجازه😅 کوک:هووووی!!کجا؟تو خودتم باید یاد بگیری...الکی الکی نیست که🤨 من:آمم من بلدم واسه همین فکر نکنم نیازه باشی😁 جیهوپ:چی؟! جیمین:شوخی؟ جین:چرت نگو بیا بشین یاد بگیر... من:دارم جدی میگم... تهیونگ:نکنه قبلا رفتی فرانسه؟هان؟ من:نه بابا من تاحالا پامم اونجا نزاشتم... جیهوپ:داره مشکوک میزنه...بدجوریم مشکوک میزنه🤔 من:نه بابا مشکوک چیع😅ما چون دوتا زبان رسمی داریم که یکیش اینگلیسیع اون یکیم فرانسویع...بخاطر همین توی مدرسه به بچه ها هردوتاشو یاد میدن..منم از بچگی بلدم دیگه😁(خب بچه ها...لطفا به این موضوع توجه کنین...ما الان توی کشورمون به زبان های مختلفی صحبت میکنیم ولی خب یه زبان ملی داریم که اونم فارسیع...توی کانادا هم دو تا زبان ملی وجود داره که انگلیسی و فرانسوی هستش و حتی توی بعضی از شهر ها کانادا به زبان فرانسه صحبت میکنن ) کوک:بابا ایول👏 جین همونطور که داشت به من نگاه میکرد برگه ای که نامجون روش جمله ها و کلماتی که قرار بود حفظ کنن رو نوشته بود روی میز پرت کرد... جین:خب ما داریم یه دستگاه مترجم با خودمون میبریم دیگع نیازی نیست اینارو حفظ کنیم... شوگا:خوبع...من ترجیه میدم الان بخوابم..شبتون خوش.. نامجون :هی کجا میرین؟!حداقل سلام کردنو یاد بگیرین... من:مشکلی نیست بسپارینش به من😉 همگی بلند شدن و رفتن تا آخرین کاراشونم برای مسافرت دو روزمون آماده کنن...

نمیتونستم بخوابم...جونگ کوکم که اصلا نیومده...حتما رفته اتاق جین هیونگ بخوابه...هر کاری کردم نتونستم بخوابم..بخاطر همین بلند شدم تا برم یه لیوان آب بخورم شاید خوابم گرفت...داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که دیدم جیمین و تهیونگ کناره هم نشستن و زل زدن به جونگ کوکی که روبروشون نشسته و یه کوسن و محکم بغل کرده و داره با چشمای عصبانی نگاهشون میکنه.....حس فضولیم گل کرده بود...شاید دعواشون شده یا دارن بازی میکنن...خیلی آروم رفتم و کنار تهیونگ نشستم..

نمیتونستم بخوابم...جونگ کوکم که اصلا نیومده...حتما رفته اتاق جین هیونگ بخوابه...هر کاری کردم نتونستم بخوابم..بخاطر همین بلند شدم تا برم یه لیوان آب بخورم شاید خوابم گرفت...داشتم میرم سمت آشپزخونه که دیدم جیمین و تهیونگ کناره هم نشستن و زل زدن به جونگ کوکی که روبروشون نشسته و یه کوسن و محکم بغل کرده و داره با چشمای عصبانی نگاهشون میکنه.....حس فضولی گل کرده بود...شاید دعواشون شده یا دارن بازی میکنن...خیلی آروم رفتم و کن از تهیونگ نشستم. تهیونگ:نخوابیدی؟! من:نه..چیزی شده؟! جیمین:نه بابا جونگ کوک داره بچه بازی درمیاره... کوک:جیمین شی بهتره هیچی نگی... چخبره...الان دیگه مطمئن شدم که دعوا کردن و اوضاع اصلا خوب نیست... جیمین:این بچه بازیا چیه داری درمیاری جونگ کوک تمومش کن دیگه... کوک:تو همه اروزهامو خراب کردی...زندگیمو به گند کشیدی.. ارامشمو ازم گرفتی..اونوقت بهم میگی بچه بازی درنیارم؟!😠 دیگه داشتم نگران میشدم...مگه جیمین چیکار کرده که جونگ کوک داره این حرفا رو میزنه و اینقدر عصبانیه... جیمین:هییی جونگ کوک چرا داری کُلی بازی درمیاری...من فقط دستم خورد شیرموزت ریخت زمین همین🙄 کوک:دیگه از این بد تر!!!نکنه میخواستی بد‌ ترشو سرم بیاری؟!هان! تهیونگ:با جفتتونم بسه دیگه! یعنی سره شیرموز افتاده بودن به جون هم؟😳 من:میگم سره شیرموز دعوا شده؟! جیمین:آره بخاطر یه لیوان شیرموز دارا اینطوری با من حرف میزنه... جونگ کوک:پارک جیمین بهتره که دیگه چیزی نگی وگرنه نمیتونم تضمین کنم تا فردا زنده بمونی😑اون فقط یه شیرموز معمولی نبود...اون چیزی بود که میتونست منو تا یه هفته شارژ کنه...ولی این آقا با نهایت بی ملاحضه گی ریختش زمین😒 تهیونگ:بسه دیگه...فردا برات میخرم جونگ کوک... کوک:نه نمیخوام...من الان میخوام شیرموز بخورم... تهیونگ:قول میدم حتما فردا برات میخرم...جیمینم قول میده واست بخره... جونگ کوک:مگه فردا پرواز نداریم؟!تو که وقت نمیکنی برام بخری😒 تهیونگ:جیمین ببین به چه روزی انداختی مارو...رسیدیم پاریس اونجا حتما واست میخرم... معلوم بود جونگ کوک راضی نشده ان ما نمیتونست روی حرف هیونگش حرفی بزنه... من:امم..اگه خیلی دلت میخواد برات درست کنم... کوک:واقعانی؟!😆 من:اهمم..جین هیونگ تازه واسه خونه خرید کرده کوک:اهممم😊 تهیونگ:وین فقط تو میتونی الان از این شرایط نجاتمون بدی...وگرنه تا صب قراره اوضاع همینطوری باشع... بلند شدم رفتم سمت یخچال و موز و شیر رو آوردم بیرون و ریختم توی مخلوط کن...برای اینکه کسی بیدار نشه روی دور کند گزاشتم و منتظر موندم تا آماده بشه جونگ کوک هنوزم با نگاه های عصبی به جیمین زل زده بود.. وقتی آماده شد توی چهارتا لیوان ریختم و بردم گزاشتم جلوی جونگ کوک...همه چی خوب بود ولی تا وقتی جونگ کوک هر چهار تا لیوانو برای خودش برداشت... جیمین:فکر کنم فقط یکیش برای تو بود... کوک:من میخوام همشو بخورم آقای شیرموز خراب کن😒 تهیونگ:چن تا لیوان شیرموز ریختی زمین که اینطوری عصبیش کردی؟! جیمین:چی میگی تهیونگ...فقط یه نصفه لیوان بود...اونم حواسم نبود اصلا‌.. تهیونگ:یه نصفه لیوان ریختی زمین اینطوری شده🤦‍♂️ جونگ کوک بعد از اینکه خوردنش تموم شد...حالت چهره عوض شد و الان خیلی مهربون تر و کیوت تر شده بود... کوک: خب شب همگی بخیر...دونسنگ عزیزم..پاشو بریم بخوابیم... اومد طرف من و از دستم گرفت و دنبال خودش کشید... جیمین:یادم باشع از این به بعد هروقت اعصاب نداشت بهش شیرموز بدیم تهیونگ:حتما

نمیدونم ساعت چند بود که با صدای داد و فریاد جونگ کوک چشمامو باز کردم...مثل اینکه باید میرفتیم...همه چی خورده بود بهم و اصلا هیچی نظم نداشت... شوگا:من نمیدونم چرا هیچی توی این کمپانی سره جاش نیست...یه دلیل برای من بیار که من ساعت ۵ صبح از خواب بیدار بشم😬 جین:اه یونگی اینقدر غر نزن...نمیبینی نامجون خودش چقدر هول کرده...یه ساعت صبرکن رسیدیم فرودگاه تا خوده پاریس بخواب دیگه.. شوگا:باشع باشع.. من حق رو به شوگا میدادم چون خودمم بدجور خوابم میومد..تا خوده فرودگاه سعی کردم که نخوابم...نامجون همش داشت با مدیر تلفنی صحبت میکرد تا از زمان دقیق پرواز خبر بگیره که یوقت جا نمونیم... وقتی رسیدیم فرود گاه بدون فوت وقت سریع رفتیم سمت گیت... تهیونگ:هیی جونگ کوکی....هرکسی زود تر چمدونشو تحویل بده و کارت پرواز بگیره...برندست..باشع؟! کوک:آماده ای ببازی؟😈 تهیونگ:تو چی آماده ای تا گریه کنی؟! کوک:حالا میبینم آقای کیم تهیونگ...یک ...دو ...سه... عین ۲ تا بچه ۴ ساله مسابقه گزاشته بودن و فرودگاه رو با پارک اشتباه گرفته بودن.. جیهوپ:یکی اینارو بگیره تا آبروریزی نکردن... جین:ولشون کن...هییی نامجون تو کع چیزی گم نکردی؟! نامجون:نه فعلا همه چی سره جاشه.. تمام تلاشمو کردم تا آخرین لحظه بیدار بمونم...وقتی کارت پروازمونو گرفتیم به همراه بقیه عوامل سوار شدیم...منو جیهوپ کنار هم بودیم و جفتمون ترجیح دادیم که در سکوت بخوابیم...راستش من اصلا نفهمیدم وقتی چشمامو بستم هواپیما هنوز حرکت نکرده بود و وقتیم چشمامو باز کردم دیدم که هواپیما حرکت نمیکنه...بعد از اینکه فهمیدم درو ورم چخبره...به این نتیجه رسیدم که ما الان توی پاریسیم...ساعت یچیزی حدود ۳ یا ۴ بعدازظهر بود و من هنوز خسته بودم...همگی باهم رفتیم سمت هتل و مدیر کارای اتاق هارو انجام داد...با اینکه این سفر خیلی سریع اتفاق افتاد اما خب ایندفعه اتاق به تعداد کافی رزرو کرده بودن و هرکدوم یه اتاق تکی داشتیم...زود تر از همه کلید اتاقمو برداشتم و جلو جلو سوار آسانسور شدم... جیمین:هییی صبر کن مام بیایم دیگه... اتاق ما و سون وو توی طبقه ۲۲ بود و بقیه عوامل توی طبقه ۲۱ بودن...سون وو هم برای این با ما بود تا حواسش باشه یوقت خرابکاری نکنیم و بهرحال نزدیک ما باشع تا واسه فستیوال سریع تر آماده بشیم...امشب رو وقت داشتیم تا استراحت کنیم و از فردا صبحم باید آماده میشدیم تا ظهر توی فستیوال شرکت کنیم...

کارت رو جلوی اسکنر اتاق گرفتم و در باز شد...رفتم داخل و کارت روی جای همیشگی گزاشتم که برق اتاق وصل شد...کیف و چمدونم یه گوشه گزاشتم و خودمو پرت کردم روی تخت..هیچ صدایی نبود...فقط من بودم و تخت خواب...واقعا جابه جایی خیلی آدمو خسته میکنه...مخصوصا وقتی صبح و شب آدم بهم میخوره...یکی از بالش هارو بغل کردم و همونطوری بدون اینکه لباس عوض کنم خوابم برد.....همه چی آروم بود تا اینکه حس کردم یکی داره توی گوشم فوت میکنه....سعی کردم با دستم پسش بزنم و دوباره بخوابم اما بیخیال نمی شد... تهیونگ:هیییی...وین؟؟نمیخوای بیدار بشی؟ من:نه خوابم میاد... تهیونگ:بیدار شو دیگه!! من:نمیخوام... تهیونگ:کارت دارم..بیدار شو... من:گفتم که نمیخوام... تهیونگ:هیی من دارم لوست میکنم توام از رو نمیریاااا....عین بچه آدم بیدار شو کارت دارم😐 من:بله هیونگ؟؟چیکار داری؟! تهیونگ:حوصلم سر رفته...بیا بریم بیرون.. من:چی کار کنیم؟؟بریم بیرون؟؟میدونی که نمیشع... تهیونگ:چرا نمیشع؟!خیلیم خوب میشع...بریم یه دور بزنیم... من:اولش که ما نمیتونیم بدون هماهنگی از هتل بریم بیرون...بعدشم ما اینجارو نمیشناسیم...میریم گم میشیم بعد دردسر میشع...بیخیال شو!! تهیونگ:الان همه خوابیدن..هیچ کس نمیفهمه...بعدشم مگه تو نگفتی تا حالا پاریس نیومدی...یعنی نمیخوای یه نگاهی به شهر بندازی؟! من:معلومه که میخوام...ولی نمیخوام دردسر درست کنم...بعدشم خب با جونگ کوک برو دیگه! تهیونگ:اون کوچولو خوابیده...دارم میگم همه خوابیدن...قول میدم قبل از شام برمیگردیم..هیچکسم هیچی نمیفهمه... خودمم دلم میخواست برم بیرون و بگردم اما خب...نمیخواستم یه مشکل جدید برای بقیه درست کنم...همینطوریم نامجون یه عالمه دردسر داره...اگه اتفاقی بیوفته چی؟!ولی خب دارم با تهیونگ هیونگ میرم..اگرم من نرم خودش تنهایی میره اونوقت ممکنه اتفاقی براش بیوفته...آره باید برم و مراقبش باشم.. من:باشع...ولی قبل شام باید برگردیم... تهیونگ:اوکی..پس من میرم آماده بشم...درضمن در اتاقتم درست ببند...من اومدنی باز بود‌‌‌😐 من:باشع...حواسم نبوده حتما... هیچ دلیله منطقی وجود نداشت که چرا باید قایمکی بریم بیرون...ولی خب من قبول کرده بود...بعد اینکه لباس عوض کردم از اتاق اومده بیرون که دیدم تهیونگ و جونگ کوک توی راهرو وایستادن... تهیونگ:چیزه...یعنی جونگ کوکم میخواد بیاد😁 کوک:خیلی نامردین...میخواستیم بدون من از این کارا بکنین🙄 من:ما فقط داریم میریم بیرون همین!! تهیونگ:اممم البته یواشکی دیگه!! کوک:خب در قوانین نامجون هیونگ این کار جرمش از قتل هم سنگین تره... تهیونگ:خب بیاین بریم.. الان فهمیدم که توی چه درد سری افتادم ولی خب کاریش نمیشع کرد فقط میتونم امید وار باشم که هیچ کس مخصوصا نامجون هیونگ نفهمه اینطوری از هتل زدیم بیرون...خیلی آروم داشتیم از راهرو رد میشدیم تا یوقت کسی بیدار نشه.. که البته همون موقع صدای باز شدن در یکی از اتاقا اومد و من دیگه مطمئن شدم که دیگه کارمون تمومه😨