برگشتم با یه داستان دیگه:)
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
انقدر باحال بود دوست دارم برم پسره رو بکشم که حداقل اون دنیا به هم برسن
😂❤️
زیباست خسته نباشی...
هعیییی ریدممممممممم
میتونمفقط بگم که عشق مثل توی قصه ها نیست .
آخرش به هم نرسن هم آخرش میفهمن همو دوست داشتن کاش میشد ذهن کسی که دوسش داریم رو بفهمیم تا بدونیم آدم اشتباهیه یا نه.
نهههههه چرااااااا پسرههههه بهششششششششش نگفتتتتتتتت لطفا بهش بگووووو😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
چون ترسو بود:)
بزارید من پسررو بزنمممم😂😂😂😂😂😭😭😭😭😭😭
در حال گریه کردن برای داستانت من هیچوقت گریه نمی کنم ولی دیگه تو این پارت اشک هایم ریخت
عالی بودی دیگه قرار نیست از پارت بعد بگم عالی بود چون باید بدونی که هم داستان هات و خودت عالی هستی
دمت گرم
ممنونم:) 🥲
دم تو گرم که اینقدر خوب مینویسی
*خیلی خوبی...
داستاناتو دوس دارم...
ممنونم
خواهش میکنم
زیبا بود و در عین حال غم انگیز
🙂❤عالی بود مهرانم
🙂:)
🙂
داستان مغز و قلبامون:
دقیقا :)