پارت دوم از داستان های هری پاتر بعد های موازی

کلارک تازه متوجه یه چیزایی شده بود اینکه روح ها تا حال با او حرف نزده بودند ولی کسی زیر گوشش زمزمه می کرد اون چه کسی بود . کلارک فهمید علاوه بر این که روح ها رو می بینه یه سری توانایی های ویژه هم داره اون در اصل یه آدم خاص هست که به همچنین آدم هایی بِرِیوسترین میگن توی یه کتاب توی کتابخانه خوند و طبق قانون اداره ی اسرار این آدم ها باید اعدام شوند به روشی دردناک که حتی روح ها هم نتوانند کمکشان کنند....

کلارک احساس می کرد که یه چیزی کمه یه چیزی با عقل جور در نمیاد اسنیپ به اون گفته بود که در مورد قدرت هاش مطالعه کنه و سعی کنه با کسی صمیمی نشه کلارک هم به اسنیپ اعتماد داشت و به او گوش می کرد کلارک توانایی این رو داشت که حتی ارواح دیگر هم احضار کنه ولی برای همچین کاری باید رگ دست چپ خودشو یا کس دیگه رو میزد و علامتی خاص رسم می کرد او می توانست تمام خاطراتشو با طلسمی به یاد آورد یا به فراموشی بسپارد تصمیم با خودش بود او خیلی دوست داشت پدر و مادرش را بشناسد و اینکه چرا یه پروفسور هاگوارتز انقدر به یه پچه یتیم اهمیت میده

کلارک شروع کرد طلسمی سه صفحه ای بود که باید خونده می شد تا همه ی خاطراتشو به یاد بیاره شروع به خوندن کرد بعد از اتمام طلسم همه جا تاریک شد و دیگر روشنایی نبود ناگهان حمله ی ولدمورت و هانا رو به یاد آورد هانا کسی بود که هری رو نجات داد بهترین روحی بود که کلارک می شناخت هانا روح دختر ۱۵ ساله ای بود که توسط پدرخوانده اش کشته شده بود کلارک شوکه شد کلارک واقعا یه پاتر هست ولی هیچ کدوم از اجدادش بریوستون نبودند..

از اون به بعد کلارک مراقب هری بود و بارها و بارها نجاتش داد کلارک آینده رو پیش بینی می کرد به راستی با اشک یک پرنده نمی توان زهر باسیلیکس رو درمان کرد ......

کلارک هانا رو نگهبان هری گذاشته بود که اگر مشکلی برای هری پیش اومد به کلارک بگه کلارک شبانه به کتابخانه ممنوعه رفت تا بیشتر در مورد بریوستون ها بدونه که به مطلبی عجیب برخورد و ترسناک روزی خواهر و برادری بودند به نام های هری بیکر و کلارک بیکر که به هم وابستگی های زیادی داشتند و با عشقی که بینشون بود می توانستند طلسم های باورنکردنی ای اجرا کنند اما یه روزی دشمنان آنها به کلارک بیکر مخفیانه حمله کردند و او را کشتند از آن پس برادرش نتوانست درست زندگی کند و به هر دری زد که خواهرش برگردد

اما نتوانست در آخر برادر تنها یادگاری خواهرش که گردنبندی زیبا بود را روی آرامگاه خواهرش گذاشت و تمام دشمنان خواهرش و خودش نفرین کرد و سوگند خورد که انتقام خواهد گرفت به هر قیمتی و خودش را کشت ... زیر کتاب نوشته شده بود که در افسانه ها آمده که او برای این کار دو روح که مانند آنها هستند را قربانی خواهد کرد و کسی دیگه گفت بود احتمالا یک بریوستون هم در میان است برای همین اداره ی اسرار بریوستون ها رو اعدام می کند

کلارک وحشت کرد و از کتابخانه بیرون رفت از اون به بعد سعی کرد خودش رو به هری نزدیک کند ولی هر چه اسنیپ از او خواست که از هری دوری کند او به حرفش گوش نمی کرد

و د سال سوم این حرف رو به هری زد و برای او توضیح داد هری ابتدا باور نمی کرد ولی کلارک به او ساعد دستش را نشان داد که زخمی همانند زخم پیشانی هری روی ساعدش است و ذهن هری را راهنمایی کرد تا به یاد آورد

کلارک به هری نزدیک شد و به او گفت که اگر کسی بفهمد خواهر و برادر هستند جونشون در خطر می افتد . کلارک به گروه سه نفره هری و هرمیون و رون اضافه شد او معمولا در جمع ساکت بود در پایان سال وقتی سیریوس بلک خودش را به هری نشان داد و هری دنبال کشتن او بود کلارک جلویش را گرفت و به هری گفت سیریوس تنها کسی بود که از حضور من با خبر بود و اگر دشمن ما بود الان من اینجا نبودم

کلارک بار ها به کمک هری رفت زمانی که ولدمورت هری را به دام انداخته بود و قصد جانش را داشت کلارک علامت را با چوب دستی کشید و رگ دست چپش را زد تا روح پدر و مادر هری را احضار کند ... هری اونروز نجات یافت ولی کلارک فهمید بعد از این کار قدرتش کم می شود و باید کس دیگری را قربانی کند....

پایان داستان تو پارت بعدی ممنون از نظراتون