10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡BTS.ARMY انتشار: 3 سال پیش 263 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت پنجم😮امیدوارم خوشتون بیاد😊خیلی دوستون دارم😙
جین دست ا/ت رو گرفت و رفت و مدام به این فکر میکرد که الان به ا/ت چی بگه آخه؟چجوری جمعش کنه؟...یه دفعه ا/ت پرسید:جین میشه دستمو ول کنی؟چرا اینجوری کردی؟...جین که تقریبا بیرون از کمپانی بود وایساد و یه نگاه به ا/ت انداخت...جین:هیچی فقط وقتی دیدم چجوری تمرین میکنی با خودم گفتم شاید خسته باشی واسه همینم گفتم ببرمت بیرون تا هم یه هوایی بخوری و هم یکم استراحت کنی...ا/ت:ممنونم اما حالا کجا میخام استراحت کنم؟؟؟ جین:بستنی دوست داری؟...ا/ت:به قیافم میخوره از بستنی خوشم نیاد؟...جین خوشحال شد و گفت:پس بزن بریم...و رفتن بستنی فروشی...جین با ماسک و عینک و کلاه بود و کسی نمیتونست قیافشو تشخیص بده علاوه بر این ،اون بستنی فروش یکی از اقوام جین بود واسه همینم جین میتونست اونجا راحت باشه و تو یه اتاق مخفی که تو زیرزمین بستنی فروشی بود هرچقد دوست داشت بشینه...
وقتی رسیدن جین به فوبا(صاحب بستنی فروشی)گفت یه دونه بستنی شکلاتی بزرگ با دونه های توت فرنگی یخ زده برام بیار و بعد از ا/ت پرسید:تو چه طعمی دوست داری؟...ا/ت:طعم کاپوچینو با دونه های شکلات...جین یه نگاهی به فوبا انداخت و گفت:از همونی که دوستم گفت هم یه دونه بزرگشو بیار...بعدش به ا/ت گفت:بیا بریم پایین...میدونی که نمیتونم با ماسک بستنی بخورم اما تو زیر زمین یه اتق مخفیه که من همیشه اونجا میشینم...پس بیا بریم پایین...ا/ت:آره راست میگی بیا بریم...وقتی رفتن پایین نشستن و چند لحظه بعد فوبا بستنی هارو آورد و به جین گفت:داداش راحت باش و رفت...ا/ت از جین تشکر کرد و شروع کرد به بستنی خوردن...جین گفت: خواهش میکنم و شروع کرد بستنیشو بخوره،اما نمیتونست نگاهشو از رو ا/ت برداره...ا/ت:سرشو انداخت پایین و گفت:من زشتم؟...جین:نه نه نه آخه چرا اینو میگی؟...ا/ت:آخه بهم زل زدی...جین:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم...ا/ت:نه ناراحت نشدم .اینو ول کن من یه سوال دیگه دارم،چرا تو کمپانی بهم گفتی عزیزم؟...جین: ر..را..را..راستش منظور بدی نداشتم ،من معمولا به دوستام همینو میگم اما اگه ناراحت شدی،دیگه بهت نمیگم...ا/ت:ناراحت نشدم اما بهتره منو ا/ت صدا کنی...اگه کسی بشنوه برات شایعه میشه...جین:خیلی خب باشه ا/ت اما ما هنوزم دوستیم آره؟😁ا/ت:معلومه که دوستیم...تو خیلی پسر خوبی هستی😊جین گفت:میدونم اما این لقب تیونگه مگه نه؟...که ا/ت و جین از خنده پوکیدن و بعدش بستنیشونو تموم کردن و باز رفتن کمپانی...
وقتی که رسیدن ا/ت به جین گفت:واقعا ازت ممنونم...خوشمزه ترین بستنی بود که تو عمرم خورده بودم،اما راستش من الان خیلی خستم ...حدودا دوروزی میشه که نخوابیدم،میرم تو خوابگاه استراحت میکنم...هر وقت بیدار شدم بهت زنگ میزنم....و رفت.جین همونجا وایساد تا ا/ت بره و بعدش رفت پیش پسرا...اونا رو تو کمپانی ندید...گوشیشو از توجیبش در آورد و به نامجون زنگ زد:الو سلام نامجون...نامجون:سلام جین...جین:شما کجایین.تو کمپانی گشتم ندیدمتون...نامجون:کارمون تو کمپانی تموم شد.برگشتیم خونه...جین:خیلی خب باشه.منم یکم دیگه میام...و گوشیو قطع کرد...از کمپانی رفت بیرون و سوار ماشین شد و به راننده گفت:میتونی حرکت کنی...تو ماشین که بود به عکسایی که با ا/ت تو بستنی فروشی گرفته بود نگاه میکرد.بی اراده لبخند میزد و انگار از مرور خاطراتی که با ا/ت ساخته بود خوشحال بود...اما یه لحظه لبخند جین محو شد...رفت تو فکر...تو فکر واکنش های عجیب غریبی که نسبت به کارای ا/ت نشون میداد...نمیدونست اسم این کارایی که میکنه رو دوستی بذاره یا "عشق"..اما امیدوار بود که اینا چیزی به نام عشق نباشن...
وقتی رسید خونه خیلی پریشون بود ...هم خودش هم افکارش...معمولا مشکلاشو به نامجون و ته ته میگفت...اما نمیدونست این یکی رو هم میتونه بهشون بگه یا نه؟...واسه همینم بدون اینکه با اعضا حرفی بزنه رفت تو اتاقش...نامجون دید که جین چند روزه یه خورده عجیبه...واسه همینم دنبالش رفت تو اتاق و گفت:جین چیزی شده؟...جین:نمیدونم نامجون من خیلی پریشونم...نامجون:خب چرا؟میتونی به من بگی...جین:خب...راستش نمیدونم چه جوری بگم...نامجون:بگو راحت باش من کمکت میکنم...جین:مطمئنی؟...نامجون:اوهوم...جین:نامجون من احساس عجیبی دارم...یه نفره که هر وقت نزدیکش میشم قلبم تند تند میزنه،به تته پته میوفتم،دوس ندارم کسی رو کنارش ببینم،وقتی با اونم خوشحالم و خب کلا همین حسا رو نسبت بهش دارم...اما هنوزم نمیدونم این احساس چیه؟...نامجون:اوووووه...میبینم که یه نفر اینجا عاشق شده،حالا اون خانم خوش شانس کیه که اینجوری تو رو طلسم کرده؟و باعث شده که پرشون بشی؟؟؟جین:عشق؟😲ینی به نظر تو من عاشق شدم...نامجون:با این نشونه هایی که تو داری عاشق نشدی،دلبخاتی پسر ،دل....حالا زدباش بگو ببینم،اسم دختره چیه؟...جین:تو اونو میشناسی...نامجون:جدی؟؟؟...جین:آره...اون ا/ت خودمونه...😊
نامجون یه لحظه شوکه شد و بهم ریخت:ا/ت؟؟؟😯...جین:آره...اون خیلی مهربونه ...خیلیم خوشگله...خب راستشو بخوای با منم خیلی خوب رفتار میکنه...نامجون:خب من برات خیلی خوشحال شدم،،جین تو به ا/ت اعتراف کردی؟...جین:نه نه ...فکر نکنم بتونم بهش اعتراف کنم.آخه نمیدونم که اونم منو دوس داره یا نه؟ واسه همینم امیدوار بودم که عاشقش نباشم...نامجون:باشه حالا ناراحت نباش،من کمکت میکنم.اما حالا یکم استراحت کن تا ذهنت آروم بشه...بعدا راجبش حرف میزنیم...جین از نامجون تشکر کرد و نامجون از اتاق جین رفت بیرون...نامجون ناراحت بود، سریع رفت تو اتاقش و در رو بست،فکر میکرد یه شانسی داره که بتونه با ا/ت دوست بشه و باهاش قرار بذاره اما الان که فهمید جین عاشق ا/ت شده باید قیدشو میزد و یه کاری میکرد که جین خوشحال بشه...یه دختر نباید دوستی چند ساله اونارو بهم میزد.نامجون دیگه ازین فکرا اومد بیرون و رفت یه راهی واسهاعتراف کردن جین به ا/ت پیدا کنه...
نامجون کلی ایده مختلف تو ذهنش اومد و بلند شد رفت تو اتاق جین تا بهش بگه...اما وقتی وارد اتاق شد،جین یه درخواست ازش کرد که به نظرش یکم عجیب بود...جین:نامجون یه خواهش ازت دارم،میشه تا دو روز دیگه صبر کنیم؟...نامجون:چرا؟...جین:آخه دو روز دیگه روز مسابقه هست و من میخوام تا اون روز ا/ت رو نبینم تا اون بتونه تمام حواسشو جمع مسابقه کنه...نامجون:باشه اما باید چیکار کنیم؟..جین:شما لازم نیست کاری کنید،اما تو این دو روز من اصلا تو کمپانی نمیام،حتی اگه خواستین تمرین کنید هم من از تو خونه(مجازی) باهاتون همکاری میکنم...نامجون:خب باشه هر جور راحتی...اما باید قول بدی بعد از این دو روز بری و بهش احساستو بگی...جین هم به نامجون قول داد و نامجون از اتاق رفت بیرون تا جین استراحت کنه...وقتی اومد بیرون جیمین دستشو گرفت و بردش تو اتاق خودش و خیلی جدی بهش گفت:نامجونا هیونگ،تو به من کمک نکردی که با ا/ت دوست بشم اما حالا جینو راهنمایی میکنی و بهش کمک میکنی که به ا/ت اعتراف کنه؟...نامجون:تو به حرفای ما گوش دادی؟...جیمین: آره همه چیو فهمیدم اما واقعا از دستت عصبانیم.منم ا/ت رو دوست دارم اما...نامجون حرفشو قطع کرد و گفت:تو ا/ت رو دوست داری اما جین عاشقشه و این دوتا باهم خیلی فرق دارن جیمین...حتی اگه تو هم بخای مانع رسیدن جین به ا/ت بشی من اجازه نمیدم😡و از اتاق رفت بیرون و در رو بست...(بریم پیش ا/ت) ا/ت از خواب بیدار شد و به ساعت نگاه کرد:اوه ساعت یازده شبه .اما من هنوزم خیلی خستم...و گوشیشو برداشت تا به جین زنگ بزنه و بگه که بیدار شده...وقتی زنگ زد جین دید که ا/ت داره زنگ میزنه اما جوابشو نداد...ا/ت:چرا جین گوشیشو جواب نمیده اخه؟...و چند بار دیگه واسه جین زنگ زد اما جین جوابشو نداد.واسه همینم بهش پیام داد:سلام جین امیدوارم حالت خوب باشه.چند بار زنگ زدم اما جوابمو ندادی فقط خواستم بگم که من بیدار شدم....ا/ت چند لحظه منتظر موند و دید که جین پیامو دیده اما بازم جوابشو نداد...
ا/ت خیلی ناراحت شد و با خودش میگفت: چرا جین جوابمو نمیده؟...ا/ت گوشیشو کنار گذاشت و پاشد یه نگاهی به تقویم بندازه...دو روز مونده بود تا روز مسابقه...ا/ت فکر کرد که بهتره یکم تمرین کنه واسه همینم رفت طبقه پایین تو یکی از اتاقای تمرین تا رقصشو تقویت کنه...خیلی تمرین کرد.وقتی کارش تموم شد ساعت پنج صبح بود...ا/ت حدود سه ساعت رقصیده بود...اما اینا اهمیتی نداشت اونفقط منتظر جین بود تا جوابشو بده...اما جین هیچ پیامی نداده بود...ا/ت بیخیال شد و گفت:حتما سرش شلوغه،بهتره که من به کارم بچسبم...ا/ت به امید اینکه جین جوابشو بده تمام اون دو روز رو تمرین کرد...پسر هارو میدید که میومدن و تمرین میکردن اما وقتی ازشون می پرسید که جین کجاس،هیچکس جوابی نمیداد...رفتار اونا با ا/ت خیلی سرد شده بود و ا/ت حتی دلیلشو نمیدونست...از اونطرف هم جین خیلی دلتنگ ا/ت بود.بی صبرانه منتظر بود تا مسابقه تموم بشه..
بلاخره روز مسابقه رسید...ا/ت خیلی استرس داشت و منتظر پسرا بود...انتظار داشت حداقل تو یه همچین روزی کنارش باشن.درسته که ا/ت قبلا دوستی نداشته اما میدونست که دوستا تو بهترین لحظات زندگی کنار همن...از یه طرف استرس از یه طرف ناراحتی..ا/ت باید هرچه زودتر ذهنشو آروم میکرد...برای بار آخر رو اهنگش خوند و و ساعت چهار عصر بود که اسمشو خوندن واسه اجرا...ا/ت یه نفس عمیق کشید و رفت واسه اجرا...اجراش حدود ده دقیقه طول کشید و یکی از بهترین اجرا ها بود.(بریم پیش پسرا)...نامجون میدونست که جین نمیتونه بره و اجرای ا/ت رو از نزدیک ببینه واسه همینم فکر میکرد که رفتن اونا کار درستی نیست...با هر بهونه ای بود بقیه رو پیچوند تا یه محل اجرا نرن و اونا رو راضی کرد که تو خونه بمونن و اجرا رو آنلاین ببینن...نوبت ا/ت که شد کلی جیغ کشیدن و اونو تشویق کردن و بعد از ا/ت اجراهای بقیه رو هم دیدن تا ببینن که اجرای کی بهتر بود...تهیونگ که از اولش توی کاغذ به اجرای همه نمره میداد،بعد از تموم شدن اجرا دید که اجرای ا/ت نمره بالا تری داره...و ازین بابت خیلی خوشحال شد
(بریم پیش ا/ت)...داورا گفتن از همتون ممنونیم که تا اینجا اومدین.میتونید نتایج مسابقه رو یاعت هشت از تو سایت ببینید.واستون آرزوی موفقیت میکنم...ا/ت خیلی منتظر نتایج بود و هیجان داشت واسه همین سریع محل مسابقه رو ترک کرد و سوار تاکسی شد تا بره خوابگاه...درسته که هیجان زیادی داشت اما تو راه ازینکه پسرا واسه اجراش نیومده بودن خیلی ناراحت بود...اینا به کنار حداقل جین که بهترین دوستش بود باید میومد...اما ا/ت یه لحظه به این فکر کرد که آیا واقعا جین بهترین دوستشه؟و آیا ا/ت حسی که نسبت به جین داره رو نسبت به بقیه اعضا هم داره؟...
خب خب اینم از پارت دهم😉از بس که من پارتا رو زود به زود میزارم فکر کنم تستچی همشونو باهم واستون منتشر کنه😂خی امیدوارم دوستش داشته باشین اما اگه دوسش داشتین حمایت کنید لطفا😘
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
بچه ها مبینا تو اینستا هم پیج داره
همین داستان نفرتی که عاشقانه شد رو توش مینویسه ولی کاملا متفاوت
آیدی پیجشم براتون میزارم
bts.armyfanfic15@
خیلی خوب بود ادامش رو زود بزار😍😍😍
گزاشتم اجی قربونت😍😙
عالییییی بودعالی❤😍
به تست های منم اگه شدسربزنین هرچندتولیست انتشارن 😐😑
عالیییی
دوسش دارم داستانتو قشنگه 🙂🖤🖤🖤
منم تورو دوس دارم😍
عالی بود❤️
پارت بعدی رو زود بذار
منتظرم ها 😉
عالی مینویسی
چشم گلم دارم مینویسم ممنونم از نظر ارزشمندت
فک کنم این عشق مثلثی نیست بلکه عشق هشت ضلعی هست 😹
وااای پوکیم😂😂😂😂
عالییییی بود 😍😍😍مرسی که پارت هارو زود میزاری
خواهش گلم
واییی پارت بعدو زود بزار🥺💜
چشم عزیزم