25 اسلاید صحیح/غلط توسط: Bella انتشار: 10 ماه پیش 7 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من به کابوس نزدیک تر می شدم به واقعیت نیز به همان اندازه کابوس همان واقعیت بود.
از حرف های که فرهاد گفته بود ، استرس گرفته بودم به اندازه ی کافی در فکر فرو رفته بودم مثل وقتی که آدم فیلم ترسناک می بیند و هنوز در حال و هوای آن فیلم است ، حالا من واقعا خودم را در فیلم ترسناک می دیدم!
و وقتی پری چهره مچم را جلوی اتاق فرهاد گرفت ، مرا بیشتر آزار داد. من یه اندازه ی کافی در فکر بودم.
جوابی ندادم چشم غره ایی رفتم که به بفهمد از حرفش دلخور شدم اما او گفت:« هوی ، کجا کجا .» سریع به اتاق رفتم و خودم را روی تخت انداختم و منتظر بازجویی های پری چهره شدم. پری چهره در اتاق باز کرد و خودش را روی تخت پرت کرد گفت:« خب! تعریف کن!»
گفتم:« چی میگی پری چهره؟! چی رو تعریف کنم؟» عصبانی شد سپس لبخند زد:« چجوری مخ شو زدی؟» بالشت را محکم زدم به سرش ، پری چهره همان طور ثابت ماند و فقط موهایش پریشان شد و دوباره چشم هایش را باز کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد :« تعریف کن.»
گفتم:« متوجه هستی چی میگی ؟! » پری چهره:« خب چرا رفتی اتاقش هوووم؟» من:« پری چهره وای وای وای مگه هرکس میره تو اتاق یه نفر باهاش رابطه ایی داره؟!» پری چهره:« نه ولی این موقع شب اونم ده دقیقه بشینی باهاش حرف بزنی!» گفتم:« جدا ده دقیقه شد؟خیلی خب باشه میگم ولی قول بده فعلا فرهاد تا اعتمادش جلب نشده ، نذاری بویی ببره خب؟!»
همه چیز را گفتم. پری چهره خندید و گفت:« وای چه باحال ، قبول داری با این وجود تو داری ماجرای جالبی تجربه میکنی؟» شاید حق با او بود خنده ی او روحیه ی مرا خیلی شاد کرد اما این ماجرا روی دیگری هم داشت او نمی توانست بفهمد که موضوع چقدر میتواند ترسناک باشد.
از این گذشته ، او هنوز خطر را حس نمیکرد. من احتمال میدادم که فرهاد با نوعی جادوگری در ارتباط باشد و کارش احضار ارواح است. شاید فیلم ترسناک هایی که دیدم بر فکر من اثر گذاشته باشد و امان از خیال پردازی های من! اگر ماجرا احضار روح باشد ، موضوع خیلی خطرناک خواهد بود شاید فرهاد دلش برای خواهرش تنگ شده است برای همین اورا احضار کرده است.
او را از طریق علوم غریبه احضار کرده است. من شنیده بودم که احضار روح کار درستی نیست و خلاف دین هم هست . اگر موضوع شخصی بود ، چرا فرهاد مرا دخالت می داد و چرا روح خواهرش را من هم میتوانستم ببینم؟
«سایه؟ سایه؟ چیشد؟ » پریچهره با دست چند بار به زانویم زد سپس دوباره گفت:« بیخیال بابا از چی می ترسی؟بزار بریم تو خیال پردازی های فرهاد بعدش بهش بخندیم! به نظرم پسر دیوونه ابیه که از غم از دست دادن خواهرش خل شده یا شایدم دنبال گنجه! »سپس خنده ایی بلند سر داد.
گفتم:« مسخره نکن پری ، اگر خواهرش رو از دست داده باشه که غم بزرگی هم هست و اگر توهمه چرا من باید روح شو ببینم؟ چرا من باید خواب اونم ببینم؟ تو موضوع رو جدی نمیگیری چون مثل من خواب های عجیب نمیبینی .» پری چهره:« امم نمیدونم شاید ولی من میخواستم روحیه ات رو بالا ببرم به هر حال هر چی هم باشه به خود فرهاد مربوطه ما چند روز دیگه برمیگردیم تهران.»
راست میگفت به خودش مربوط بود برای اولین بار حرف های عاقلانه از پری چهره می شنیدم ولی او هم مثل از ماجرا جویی بدش نمی آمد. من سوالم این بود چرا من باید خواب آن روح را ببینم؟ و چگونه خواب هایم واقعی است همین خواب بود که مرا به کلبه متروکه راهنمایی کرد از شدت ترس خوایم نمی برد که مبادا دوباره همان خواب را ببینم.
از خواب بیدار شدم احساس میکردم که خوابی ندیدم ولی مطمئن نبودم می ترسیدم که نکند خواب نما شده باشم! به بدنم دست میزدم پنجره را باز کردم هوا را استشمام کردم خودم را نیشگون گرفتم باز هم مطمئن نبودم می ترسیدم ساعت پنج صبح بود. هوا هنوز روشن نشده بود برف نمی بارید مثل خواب قبلی ام نبود. از پایین پنجره فرهاد را دیدم من را دید و به داخل رفت و بعد در زد و در را باز کرد .
گفت:« سایه ، حالت خوبه؟!» گفتم :« نمیدونم خوابم یا بیدار.»گفت:« طبیعیه نگران نباش بیا نترس.» پری چهره خواب بود. به سمت در رفتم به سالن رفتیم.
در سالن نشستیم فرهاد به دخترک خدمتکار گفت که چای برایم بیاورد. سپس شومینه را پر آتش تر کرد و هیزم بیشتری ریخت و به من گفت:« دیشب تا صبح بیدار بودم مراقب بودم تا ببینم از تخت خواب بیرون میای یا نه اونایی که از تخت بلند میشن تو خواب راه میرن هیچی یادشون نمیمونه یا کمی یادشونه ولی تو همه چی مو به مو یادته.» گفتم:« خب چه نکته ایی توش هست؟»
« نکته اش اینه که تو خواب هات واقعیت رو میبینی. فقط این نیست. من دیدم که روح اون زن بالای سرت بود.»
دخترک چای را آورد سپس دوباره غیب شد. همان طور که به حرارت های چای نگاه میکردم که از فنجان به بالا می رقصید ، گفتم:«خب که چی؟!» دست هایش را روی زانوهایش گذاشت مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت:« تو یک مدیوم هستی حتی بیشتر از مدیوم!» حوصله اسرار بازی نداشتم اگر خواب های ترسناک نمیدیدم ، اوضاع فرق میکرد.
پرسیدم:« مدیوم چیه؟!» به کاناپه تکیه داد و جواب داد:« واسطه ی روحی. کسی که میتونه ارواح رو احضار کنه با اونا ارتباط برقرار کنه.» سپس بلند شد و رفت هوا کم کم روشن میشد صدا زدم فرهاد؟ فرهاد؟ ناگهان زنی را دیدم که که از سالن رد شد و به راهرو ورودی رفت.
بله من دوباره روح می دیدم فرهاد دوباره برگشت. هیزم جدید آورده بود در حالی که هیزم ها را آرام آرام به داخل شومینه می انداخت ادامه داد:« تو ، یه دختر استثنایی هستی.» روی کاناپه نشست و گفت:« من هم مدیوم هستم اما تو فرا تر یک مدیومی نمیدونم چه قدرت ماورایی داری ولی خب تو بهتر از من با ارواح ارتباط میگیری برای همین من توی این کار بهت احتیاج دارم.»
سپس نزدیک تر شد :« سایه ، حاضری کمکم کنی؟» از چشمانش خواندم که خیلی به کمک من احتیاج دارد در ضمن او در این کار خطرناک و ترسناک ، تنها بود خیلی پر دل و جرئت بود که تنهایی اینکار را انجام میداد در حالی که وقتی من روحی میدیدم به شدت می ترسیدم. بنابراین گفتم:« بله.» اینکار را به خاطر خواهرش انجام میدادم یا هر کسی که او به خاطر از دست دادنش غمگین است.
فرهاد بلند شد و گفت:« امروز میخوام برم اون کلبهه میخوای با من بیای؟!» خوشحال بودم که اعتمادش را جلب کردم بنابراین جواب مثبت دادم. قبل از اینکه به اتاقش برود گفت:« اینکه تو دختر استثنایی هستی بهت اعتماد کردم تا توی اینکار خطرناک کمکم کنی برای همین جز من و تو نباید کمک مون کنه. من میرم بخوابم ظهر میبینمت.»
سپس ، مرا در بهت فرو گذاشت. خطرناک؟ مگر آن روح خواهرش آدم کش است؟قبول دارم ترسناک است اما خطرناک چرا؟ به هر حال خوشحال بودم که بالاخره دارم از رازش با خبر میشوم. او نمیدانست که پری چهره می داند آیا جان او در خطر است ؟
وقتی در تله کابین بودیم ، پریچهره روح دختری که توی دره بود ، ندید. منظور فرهاد این است که هر کس روح را در دنیای مادی نمیبیند پس خطرناک است؟ یعنی ارواحی که با آنها مواجه هستیم خطرناک هستن و به کالبد مادی ما آسیب می رسانند؟
بلند شدم به اتاق رفتم. احتمالا فرهاد دیگر به خواب عمیق فرو رفته بود. به پنجره نگاه کردم فرهاد را تصور کردم که چگونه شب های تاریک و سرد بدون هیچ ترسی ، به آن کلبه می رود اکنون خوشحال بودم که من هم به او کمک میکنم.
«صبح بخیر خانومی!»
پری چهره از خواب بیدار شده بود.
از شنیدن صدایش خوشحال شدم برگشتم سپس گفت:« از عشق زیاد به آقا فرهاد خوابت نبرده؟» بالشت را برداشتم به سمتش حمله کردم او هم پا به فرار گذاشت!
25 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)