وقتی از در داشتم میرفتم بیرون دارلا رو دیدم که روی تختش نشسته ، اصلا متوجه اومدنش نشده بودم ، روی میز کنار تختش یه کتاب بود ، کتاب من ! بلند گفتم : هعی ، اینو از کجا آوردی ؟ گفت : دیدم انداختیش سطل آشغال و بعد پشیمون شدی ، ولی رفتی ، گفتم برات بیارمش ... لبخندی روی لبم اوند که سریع جمعش کردم ، گفتم : مرسی ، دستت باشه برگشتم ازت میگیرم ... گفت : باشه و از اتاق زدم بیرون ، بعد از چند دقیقه راه رفتن به دفتر مک گونگال رسیدم ، در زدم و وارد دفتر پرفسور مک گونگال شدم ، کسی توی دفتر نبود ، روی صندلی نشستم و بعد از چند دقیقه پرفسور از پشت قفسه های کتاب بیرون اومد ، با لبخند همیشگیش سلام کرد و گفت : دلیل اینجا اومدنت اینه که پدرت یه نامه برای ما فرستاده و گفته که تا دو سال قرار نیست برگردی خونه ، حتی موقع تعطیلات کریسمس و تابستون ... عصبی شدم و با لحن تندی گفتم : یعنی من قراره توی این خراب شده بمونم اونم وقتی که هیچکس حتی دامبلدور هم اینجا نیست ؟ مگه من از یه خانواده اصیل زاده نیستم ؟ چرا باید توی این مدرسه کوفتی بمونم ؟ ...
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
سلام
دارم از نویسنده های معروف تستچی مصاحبه میگیرم
اگر دوست داشته باشی از شما هم بگیرم!
حتما :)))
خیلی خوب بود
پارت بعد:))
چشممم :)))
محشرههه:)
تنکککک 🥲💜
اکی ولی داستانت*:(:
مال خودت >>>>
به شدت خفن بود
تنککککک 💜
عالیییی
🥺❤️