6 اسلاید صحیح/غلط توسط: ᵛᵉʳᵒᶰᶤᶜᴬ♛ انتشار: 10 ماه پیش 151 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت اول :)))
این داستان با بقیه داستان های تستچی فرق داره ، اولین کسی که بتونه نکته ی داستان و تفاوتش رو درک کنه ، براش امتیاز واریز میشه :))) راهنمایی : داستان White Love از DENIS(: رو بخونین ...♡
هندزفری هام رو توی گوشم گذاشتم ، چمدون مشکی رنگم رو دنبال خودم کشیدم و در خونه رو بستم ، نفس عمیقی کشیدم و سمت تاکسی که گوشه ی خیابون پارک شده بود رفتم ، چمدونم رو به راننده دادم و سوار تاکسی شدم ، مقصدم ایستگاه کینگز کراس بود ، سکوی نه و سه چهارم ، تنها قطار هاگوارتز ... توی راه به مردم عادی که توی خیابون پرسه میزدن نگاه کردم ، کاش منم جای اونا بودم ... مسیرمون کلا ۱۰ دقیقه طول کشید ، چمدونم رو گرفتم و بدون هیچ مکث کردنی وارد ایستگاه و سکو شدم ، ساعت ۹ و نیم بود ، قطار قرار بود از نیم ساعت قبل توی جایگاه باشه ولی نبود ، همه جمع شده بودن و قیافه های نگرانی داشتن ، ولی از اونجایی که خیلی از مردم خوشم نمیاد زحمت پرسیدن قضیه رو به خودم ندادم ...
روی یکی از صندلی ها نشستم و خودم رو مشغول نوشتن رمانم کردم ، حدود یه ساعت بعد قطار رسید ، همه با تعجب از همدیگه خداحافظی کردن و وارد کوپه های خودشون شدن ، من هم که به تنهایی عادت داشتم وارد کوپه همیشگیم شدم ، سرم رو گذاشتم رو شیشه و خوابیدم ... وقتی از خواب بیدار شدم توی کوپه تنها بودم ، عجیب بود ، قبلا همه کوپه ها انقدر پر میشد که خیلیا توی راهرو می نشستن ، به ساعتم نگاه کردم ، ۲ بعد از ظهر بود ... خیلی مونده بود تا برسیم ، رمانم کم کم داشت تموم میشد ، توی این فکر بودم که آخرش رو چطوری تموم کنم که در کوپه باز شد و مایع سبز رنگی روی سرم ریخته شد ، نمیتونستم جایی رو ببینم ...
با آستین هودیم صورتم رو پاک کردم و متوجه شدم که اون مایع رنگه ، بچه های مزاحم ! بعد ازم میپرسن چرا از مردم متنفری ... در کوپه رو قفل کردم و پرده هارو کشیدم ، از توی چمدونم یه هودی بگ مشکی و شلوار جین جذب در آوردم و لباسامو عوض کردم ، بافت موهام رو باز کردم و سعی کردم با چندتا ورد اون ماده ی مزخرف رو از سرم پاک کنم ، بعد از اینکه کارم تموم شد دوباره موهای بلندم رو مثل قبل بافتم و آرایش همیشگیم ، چوب دستیم رو تمیز کردم و بعد با خودم گفتم : بعدا به حساب اون احمقا میرسم ... توی جیبم یه کاغذ بود ، عجیب بود ، این هودیم رو خیلی وقت بود نپوشیده بودم ، کاغذ رو درآوردم و خوندم : خانم مگان اندرسون ، به این وسیله به هاگوارتز دعوت میشوید ... نامه ی هاگوارتز دو سال پیش بود ، مچالهش کردم و از پنجره قطار پرتش کردم بیرون ...
همیشه از زندگیم بدم میومد ، مامانم رو تا حالا ندیده بودم چون بعد از به دنیا اومدن من مرد ، پدرم از من متنفر بود چون فکر میکرد مقصر مرگ زنش منم ، مسخرست واقعا ! اگه دست خودم بود هیچوقت از اون شکم لعنتی مامانم بیرون نمیومدم ! منو خاله ی پدرم بزرگ کرد که حرفاش هنوز تو گوشمه : ما از خانواده ی اندرسونیم ، هممون آدم حسابی ایم ، تو مایه ننگ خانواده ای ، برو یکم به خودت برس و این حرفا ... ساعت ۸ بود ، حدود دو ساعت دیگه میرسیدیم هاگوارتز ، وسایلم رو آماده کردم ، ردام و کراواتش رو روی چمدون گذاشتم تا راحت بتونم برش دارم ، اسلیترین ، حداقل یکی از خوشبختیام این بود که تونستم توی گروه مامان و بابام بیفتم ، اون موقع برای اولین بار لبخند بابام رو دیدم ، برای اولین و آخرین بار ! ...
صدای گوش خراش ترمز قطار رو شنیدم ، وقت رفتنه ، وسایلم رو برداشتم و دستی به موهای مشکی بلندم کشیدم ، درستشون کردم و از کوپه زدم بیرون ، همه بچه ها جمع شده بودن ، پرفسور مک گونگال که برای راهنمایی بچه ها به سمت هاگوارتز اومده بود همه رو یه جا جمع کرد و گفت : به دلیل تاخیر به وجود اومده در رسیدن قطار ، گروهبندی سال اولی ها امشب انجام نمیشه و اونا به خوابگاه مشترک همه گروه ها میرن تا در اولین فرصت گروه بندیشون صورت بگیره ، بقیه ی بچه ها هم از طریق نور های راهنما به خوابگاه جدیدشون برن ، سریعتر ... چمدونم رو کشیدم و با سرعتی نزدیک به دویدن به سمت خوابگاه اسلیترین رفتم ، اتاقم رو پیدا کردم ، شماره ۲۰۴ ... واردش شدم و تخت کنار پنجره رو انتخاب کردم و نشستم ، حدود پنج دقیقه بعد دختری که به نظر میومد هم اتاقیم باشه وارد شد ، توی نگاه اول هم ازش خوشم نمیومد ، قدش یکم از من کوتاه تر بود ، موهای کوتاه حالت دار مشکیش روی شونش ریخته بود و یه کراپ سفید با دامن صورتی پوشیده بود ، اون همه رنگ داشت چشمم رو اذیت میکرد ، به قیافش نمیخورد اسلیترین باشه ، تا خواست صحبت کنه ، روی تخت چرخیدم به سمت دیوار و چشمام رو بستم ، چند دقیقه بعدش هم خوابم برد ...
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
پرفکت!؛)پارت بعد؟👍
تنکس :) اندکی صبر ...
قشنگه ورونیکام:) ادامه بده
بوس ♥️
این همون داستانه ولی از زبون دوتا شخص متفاوت روایت میشه یکی دارلا یکی مگان.
درسته ولی یکمی دیر گفتی :)
فکر کنم فرقشو فهمیدم...
یه داستانه با دو تا شخصیت که کاربر DENIS از زبون یه شخصیت مینویسه و این داستانم از زبون اون یکی شخصیه...
درسته :))))
جایزه واریز شد ❤️
ععه!
واقعا؟!
مرسییی
براووووو😃😃😃💟