Hana and draco p7💚🦎

از زبان هانا: با کابوسی که دیده بودم از خواب پریدم و مدتی غلت میخوردم و در اخر تصمیم گرفتم پیش دریکو بخوابم . پا هامو جمع کردم و به تختش تکیه دادم. از زبان دریکو : هی هانا هی . هی خوابالو. چرا اینجا خوابیدی؟؟ هانا: آهه خوب خواب بدی دیدم و دیگه خوابم نمیبرد .. دریکو: بغ.ل.ش کردم و بردمش رو تخت خودم . مث اینکه خیلی سردش بود و یا گرمای بدن من به سمتم هجوم اورد و ب.غل.م کرد. اخییی عین پیشی ها خوابیده 😂

پانسی: باید میفهمیدم .... اینا چرا پیش هم خوابیدن ؟؟؟ دوست دارم یکم کرم بریزیم پس... با وردی یه سوسک رو روی تخت انداختم و بیدارشون کردم دریکو زود خودشو جمع و جور کرد . و هانا رو بیدار کرد . هانا خیلی زود متوجه سوسک شد و پرید بغ.ل دریکو دریکو : چی شده؟؟ هانا: سوسک....😰 دریکو : وای کوش کجا ؟؟؟؟؟؟ ( خودش ک بیشتر از همه میترسه ) هانا: رو پاتههههههه دریکو : واییی خداا. پانسی: و هر دوتاشون باهم چپه شدن😂 پانسی: واقعا که کیف داد. هانا: اصلا هم خوب نبود نزدیک بود دو تامونو به کشتن بدی😐

از زبان هانا: امروز قرار بود دامبلدور سخنرانی کنه و ساعت ۱۱ باید میرفتیم سرسرا با دریکو و پانسی اونجا رفتیم و نشستیم . دامبلدور گفت قراره مسابقه سه قهرمان رو داشته باشیم . بعد از اومدن گروه اول دخترایی بودن ک لباسای ابی داشتن ( خودتون میدونین دیه؟؟) و به عبارتی دریکو محوشون شده بودو کار دیگه ای جز گرفتن چشماش نداشتم اونم اومد و گفت من ک نگا نیمکردم.( جون عمت) من ک میدونید باور نمیکردم .و در ادامه گفت باید اسممو ن کسانی که بالای ۱۷ سال هستن در جام بندازن .و بعد اولین مرحله جشن یول بال رو داریم و باید یار کشی کنیم . از زبون هری: من دوست دارم با جینی برم رون: حرفشم نزن. هرماینی :اشکال نداره که پسرا دعوا نکنبن . رون : اصلا عمرا اجازه بدم دوستم با خواهرم برقصه . هری: من ک بهش میگم . رون : من اجازه نمیدم. و بحثشون ادامه خواهد داشت 😂😂 فردا قرار شد پروفسور مک گونگال به دخترا رقص یوبل بال رو یاد بده و پروفسور اسنیپ به پسرا یاد بده .

رفتیم اتاقمون و پانسی هم نبود و بهترین موقعیت برای کرم ریزی بود . هانا: اممم دریکو باید یچیزی رو بهت بگم. دریکو: هوم. هانا: خب راستش ما باید جدا شیم. دریکو : شوخی میکنی دیگه نه؟؟ هانا: آه نه راستش . دریکو: چی باوردم نمیشه. تو واقعا میگی؟؟ هانا: آههه واستا برات اب بیارم و آب رو براش اوردم و بیشتری از ابو رو صورتش ریختم و الفراررررر. کلی تو راه خندیدم و فکر کردم گمم کرده .

اما یهو جلوم ظاهر شد فهمیدم که نمیشه از دست یه مالفوی فرار کرد .و بغلم کرد و جوری که کسی نفهمه آپارات کرد تو اتاقمون و انداختم روی تخت و شروع کرد به قلقلک دادنم .بعدش بلند شد . دریکو: دیگه هیچوقت..... هیچوقت.... بامن ازین شوخیا نکن! هانا: نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و روت اب نریزم . دریکو: هانا . خوب میدونی که منظورم آب نیست .‌ هانا: من که نمیدونم منظورت چیه و رفتم که یهوو...

دستمو گرفت. چ.س.بو.ند منو به دیوار و گفت : به هر زوری بوده بدستت اوردم ( حتما😐) ( دریکو: وسط حرف به این مهمی پارازیت ننداز) ( من: اوکی) و نمیخوام از دستت هم بدم . دریکو: دستمو بردم لای موهاش و پیشونیشو ب...و.س کردم . دریکو: عا هانا تو گشنت نیست؟؟ هانا: آههه شاید یکم . دریکو: خوب بریم یکم خوراکی بگیریم و بخوریم . ( ولی جدا توی هاگوارتز بچه ها از کجا خوراکی میگرفتن . پشمام اصن نشون ندادن به ما😐) بعد از اون اومدیم اتاقمون و من شروع کردم به کتاب خوندن و بعد از چند ساعتی دریکو کرم ریزی ش گل کزد و کتاب رو از دستم گرفت و مدم توی یه اتاق ۴ در ۴ دنبالش بودم😂 از زبان هری:.....

بلی بلی خیلی کخ دارم و جای حساس قطع کردم فقط نریزین سرم . کرم دارم دیه😂😂😂😐