14 اسلاید پست توسط: هانی انتشار: 2 ماه پیش 186 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ایده دهندگان:هانی ،Arshidapa،𝘠𝘢𝘴𝘯𝘢،Miaو...
زنگ انشا خورده بود و تمام بچه ها مشتاق بودند تا معلم جدید انشای خود را ببینند از کلاس قبل گه انشا داشتند شنیده بودند گه قرار است یک زنگ رویایی را داشته باشند یک زنگ که قرار است خییلی خوش بگزرد ...هر کس چیزی میگفت و این کلاس هاگوارتزیون را بسیار هیجان زده میکرد
معلم انشا از در وارد شد معلم میا بانویی مرتب و منظم بود کیفش را روی میز گذاشت و با نرمی و لطافت گفت:سلام بچه ها چطورین من دبیر جدید انشای شما هستم میتونن بهم بگین میا :) اول از همه ازتون میحوام که اسم هاتون رو بهم بگین لطفا از میز اول شروع کنین.
اولین نفر بلند شد و گفت:سلام من یسنا هستم از دیدنتون خوشبختم خانم میا /من دارم جر میخورم؟😔😂/
نفر بعد بلند شد و گفت:من ارشیدام میتونین بهم بگین دلفی
بعد کلارا بلند شد و خودش را معرفی کرد سپس هانی بلند شد بعد به نوبت همه بلند شدند و خود را به معلم میا معرفی کردند
بعد از آن معلم میا گفت:امروز بهتون یه موضوع میدم و قراره ازش انشا بنویسیم اما اینجوری نیست که فقط بنویسیم ما همه ایده هامون رو باهم در اشتراک میزاریم
معلم میا گچ را برداشت و پای تخته رفت ،کسی نمیتوانست ببیند که او چه مینویسد فقط صدای کشیده شدن گچ به تخته به آنها میفهمانو که او روی تخته چیزی مینویسد بعد از چتد دقیقه میا کنار رفت و گذاشت تا همه متنی را که روی تخته نوشته بود ببینند:
ناگهان شیشه پنجره همسایه شکست و...
میا رو به بچخ ها کرد و گفت :خب حالا ازتون میخوام بهم بگین که چه ایده ای راجب به ادامه این متن دارین ؟
چند نفر از بچه ها گفتند :میتوانیم راجب به بازی فوتبال چند بچه داخل حیاط بنویسیم.
اما دلفی گفت :میتواند کمی ترسناک شود میتواند آن توپ داخل خانه یک پیرزن بیوفتد . یسنا گفت:میتواند راجب یک دخترک تنها باشد .هانی گفت:میتوانیم عاشقانه اش کنیم یا میتوانیم داستان را جنگی کنیم میتوانیم داستان را راجب به زامبی ها کنیم شایو آن شیشه را زامبی ها شکسته اند شاید آن شیشه توسط سفینه آدم فضایی ها شکسته ...یسنا گفت:شاید قاتلی باشد که شیشع را بشکند شاید داستات جنایی شود
میا ناگهان گفت:کافیه بچه ها حالا ازتون میخوام تا یه جایی با این موضوعاتی که گفتین ادامه بدین میخوام ببینم چقدر مهارت نویسندگی دارین:)
چند دقیقه گذشت دلفی اول از همه دستش را بالا برد و با صدای بلند برای دیگران چنین خواند
ناگهان شیشه پنجره همسایه شکست بچهها ترسیدند آنها از دیگران چیزهای بدی راجع به پیرزن ساکن در آن خانه شنیده بودند یکی از آنها که از همه شجاعتر بود نزدیک پنجره شد تا به صاحب آن خانه بگوید که توپشان را بدهد پسرک فریاد زد:«میشود توپمان را بدهید؟» پاسخی دریافت نکرد بار دیگر گفت:«میشود توپمان را بدهید؟» و باز هم پاسخی دریافت نکرد این کار را بارها تکرار کرد و پاسخی دریافت نکرد پیرزن م.رده بود.
هانی گفت:چرا م.رد؟ دلفی جواب داد:اون تنها بود بچه هاش ولش کرده بودن هانی فریاد زد:وای من مامانمو تنها نمیزارم
یسنا گفت:پیرزنه خیلی پول دار بوده برای همین خیلی دشمن داشته که نقشه قت.لشو میریختن دلفی گفت:آره پولدار بود ولی همه پولشو بچه هاش برده بودن هانی گفت:یعنی ای اواخر خیلی گرسنش بود؟ دلفی گفت:نه خیلی وقت پیش از تنهایی دق کرده بود. میا گفت:خب کافیه هانی تو بگو
هانی شروع به خواندن کرد:ناگهان شیشه پنجره همسایه شکست و دختر با ترس و لرز به کنار پنجره آمد .
دختر:دیوونه شدی؟
پسری که با چشمان اشک آلود و پر از غم در تاریکی شب ایستاده بود به پاسخ داد:آره من دیوونه شدم ،از من بترس من یک دیوونم که عا..شق تو شده !
دختر با ترس و به سرعت مادر و پدر خود را صدا زد .
اخر چند وقتی میشد که دست از سر دختر بر نمیداشت
کلاس خندید هانی هم خندید خودش هم از چیزی که نوشته بود حالش به هم میخورد 😔😂بعد کلارا بلند شد و شروع به خواندن کرد:ناگهان شیشه پنجره همسایه شکست. بچه ها متفرق شدند و هرکداممان جایی پناه گرفتیم. صدای قدم های فردی از درون خانه آمد و لحظه ای بعد، هیبت چهارشانه ی آقای فکوری نمایان شد. آقای فکوری، همسایه ی دیوار به دیوار خانه ی ما بود و اعصاب و درست حسابی نداشت. سرم را به سمت حامد، که در کنار من پشت ماشینی قایم شده بود برگرداندم و با صدایی آرام گفتم:《بدبخت شدیم حامد! قطعا توپو پاrه میکنه!》
کلارا ادامه داد:آقای فکوری در خانه را بست و با قدم هایی بلند به سمت وسط کوچه، جلیی که ما بازی میکردیم، آمد و ایستاد. چهره اش اخمی داشت که پشتم را لرزاند. یک دستش را به کمر گرفته و با دست دیگرش توپ را گرفته بود. آقای فکوری با لحنی که هر کسی را وادار به اطاعت میداشت گفت:《میدونم قایم شدین. بیاین بیرون.》 با ترس از مخفیگاهم خارج شدم و خودم را در معرض دید آفای فکوری قرار دادم. بقیه ی بچه ها هم همین کار را کردند. بعضی ها با نگرانی و بعضی ها با ترس به آقای فکوری چشم دوخته بودند.
بعد یسنا بلند شد و خواند:ناگهان شیشه پنجره همسایه شکست و از طرفی قلب دخترک نیز شکست...
خانهی کنار باغ، زیباترین خانهی محل بود؛با پنجرههای بزرگ و زیبا، اما دخترک آنها را شکسته بود.
چندین سال پیش، زمانی که هشت ساله بود هیچ دوستی نداشت و تنها همدم تنهایی او آن خانه بود، خانهای زیبا اما متروکه؛تمام ساکنینش مرده بودند...!
از میان خانواده پنج نفرهای که در خانه زندگی میکرند، دختری نیز آنجا زندگی میکرد که اگر حالا زنده بود همین لونا بود، آن دختر دوست خیالی اما واقعی لونا بود
کنار خانه نشست، بغض گلویش را گرفته بود....او....دختری که هیچگاه اجازه نمیداد کسی به خانه نزدیک شود تا مبادا آسیبی به خانه برسد....
عجیب بود، نشست کنار درخت.هوا ابری بود اما باران نمیبارید. پسری، حدودا ۶-۷ ساله از آنجا رد میشد؛وقتی لونا را دید، کنجکاو شد.از او در این باره سوال کرد، لونا هم نیاز داشت تا خودش را خالی کند....همه چیز را گفت، از آنجا که هیچ دوستی نداشت شروع کرد، گفت که تنها همدم او آن خانه است،
پسر کوچولو، بسیار تعجب کرد!
از لونا پرسید:
آیا تو ماجرای این خونه رو میدونی؟
بعد از این زنگ خورد ...و هانی از خواب بیدار شد و متوجه شد که هیچکدام از اینها واقعی نبوده و هیچکدام از دوستانش را در واقعیت ملاقات نکرده .....
پایان
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
قشنگ بود:))
خوشم اومد
😂😂😂
آقا بقیشو بنویسم بدم دستتون؟
دیشب بهش خیلی فکر کردم
موافق
ولی من هنوز تو فکر انشاعم
ساعت ۲-۳ نصفه شب.....
عیجان
فقط معلم میا😂🤣
جr خوردم😂🥺
عالی بود😂
اینکه آخر داستان مشخص شه همش خواب بوده درواقع نویسنده داره از داستان گویی فرار میکنه و داستان مسخره میشه هرچقدرم اولش خوب باشه اگه میخوای داستانات خوب باشن این کارو نکن الان تو این داستانو خراب کردی مگه اینکه این پست رو حذف کنی و ادامه اش بنویسی
داستان راجب دختریه که دوستای مجازی داره و همش خوابشونو میبینه این داستان ادامه داره
فقط آخرش😂💔
هین 😔😂✅