چون‌من‌نمی‌خوام‌دوستت‌باشم...

هنوز به یاد می آورم، قلب هایمان را دیوانه وار در روبه روی هم، نگاهی که داشتی، هنوز به یادش می آورم.... امیدوارم که فکر من ، همانند تیغی گلویت را بیازارد و همانند چاقویی که از نفرت عشق ساخته شده ، قلبت را تکه تکه کند

آنقدر که دیوانه شوی، برای من، همانطور که فکر تو ، قلبم را تکه تکه کرد، مرا وادار به فکر راجب تو کرد

مرا دیوانه کرد اما، میدانم آن عطش عشق دیگر در وجودت نیست، حداقل، نسبت به من ، اما،

امیدوارم در افکار شبانه ات، خانه ای کوچک برای من درست کرده باشی، تا شاید از گوشه‌ای، کناری ، پنجره ای بتوانم به تو نگاه کنم...

اگه‌از‌این‌سبک‌نثر‌ها/شعرهاخوشتون‌میاد‌بگیدتادوباره‌بزارم3>