20 اسلاید پست توسط: Bella انتشار: 8 ماه پیش 9 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ترسناک ، معمایی
پری چهره که پا به فرار گذاشت دنبالش کردم او از پله پایین رفت و خنده کنان وسط سالن بود من نیز دنبالش کردم در نهایت به اتاق رفت و آرام گرفت گفتم:« تا کی میخوای دست از این تهمت ها برداری؟» ناگهان خانم مستوفی جلوی در اتاق ظاهر شد گفت:« صبح بخیر بچه ها ؟ چه تهمتی؟» پری چهره تا دیروز پشت سر خانم مستوفی حرف میزد و اکنون دست از پا خطا تر وقتی خانم مستوفی را دید ، صورتش گل انداخت و گفت:«
استاد ، سایه عاشق شده!
دیگر داشتم از دست پری چهره عصبانی میشدم دیشب ، داستان هولناک و ترسناک فرهاد را تعریف کردم خودش میدانست که بین ما چیزی نیست اما ... خانم مستوفی لبخند زد و سرخ شد و گفت:« چه جالب اینکه تهمت نیست ! منم یه چیزایی فکر میکردم ! اتفاقا زوج خوبی میشن...» سپس از اتاق بیرون رفت در حالی که بیرون میرفت گفت بچه ها کی صبونه میخوره؟ بریم بیرون صبونه بخوریم...»
به پری چهره گفتم:« می کشمت! بگم پشت سر استادت چی میگی؟ خودتو لوس کردی براش که چی ؟» توجهی نکرد خنده کنان رفت. خدای من چقدر این دختر رو دارد! این دو روز کابوس من شده است اما او همه چیز را سر سری میگیرد.
ترجیح دادم بخوابم تا پیشنهاد خانم مستوفی را که میگفت بریم بیرون صبحانه بخوریم. هنوز نیم ساعت نشده بود که خوابم برده بود که خانم مستوفی به اتاقم آمد و رویتخت نشست ولی من آنقدر خسته بودم که نتوانستم به احترامش بلند شوم. مثل یک خواهر نوازشم کرد و گفت:« سایه؟ با ما نمیای بیرون؟» گفتم:« استاد، ببخشید من امروز خیلی خسته ام.» جواب داد:«
چرا خسته ایی؟ آخر هفته باید برگردیم تهران اونوقت کل اردوت رو میخوای خواب باشی؟ موقع برف بازی همخواب بودی ببینم چیزی شده ؟»
سپس لبخند شیطنت آمیزی کرد و گفت:« ها نکنه به قول پریچهره عاشق شدی؟! حالا کی هست؟ فرهاد ؟ » سریع گفتم:« وای استاد شما دیگه شروع نکن اون خل و دیونه یه چیزی گفت! بزار خستگی مو در کنم حسابش رو میرسم!» گفت:« من خودمم دیشب دیدم باهم حرف میزدین!» سپس بلند شد و گفت به هر حال بیدار شدی خوشحال میشم یه وقتی برات بزارم در این مورد باهم حرف بزنیم!
واقعا نمیدانستم به چه زبانی حالی کنم ! حوصله هم نداشتم توضیح بدم این بود چشمانم را بستم به خواب عمیق فرو رفتم.
از خواب بیدار شدم خیلی خوب خوابیده بودم خستگی ام در رفته بود بلند شدم تخت را مرتب کردم به توالت رفتم و صورتم را شستم آینه را نگاه کردم فرهاد پشت سرم ایستاده بود چون ناگهان او را دیدم ترسیدم :« وای فرهاد منو ترسوندی!»
سرم را برگرداندم اما فرهاد نبود! گفتم شاید اینم از هزاران توهم باید عادت کنم فکرم آنقدر درگیر این ماجرای ترسناک است که شاید توهم زدم .راهرو را نگاه کردم هیچ کس نبود صدا زدم : فرهاد ؟
جلوتر رفتم پرده ها را کنار زدم دیدم شب است... این به این معنی است که فرهاد خانه نیست چون میگفت شب ها به خانه متروک میرود .صدای بسته شدن در را شنیدم دیدم از اتاق فرهاد صدای صحبت کردن می آید. در را باز کردم دیدم چندین روح دور فرهاد حلقه زده اند و فرهاد بی جان روی زمین افتاده است.
روح ها متوجه من شدند گفتند:« تو مقصر هستی!» جیغ زدم . ناگهان خود را در تخت خواب دیدم بلند شدم بدون معطلی بلند شدم ترسیده بودم مطمئن نبودم آیا این خواب است آیا واقعیت است؟آیا دارم تویخواب راه میروم احساس خستگی مفرط داشتم.
به خودم جرئت دادم میترسیدم ولی نگران فرهاد بودم اگراومرده بود پس منم در خطر بودم. در اتاق فرهاد را باز کردم فرهاد خواب بود. مطمئن نبودم صدایش زدم. بیدار شد. خیالم راحت شد
« چیه سایه چی میخوای ؟» گفتم :« خواب دیدم» خوابم را تعریف کردم . بلند شد چشمانش را بهم زد گفت:« نترس شاید فقط یه خواب بوده.» از تخت بلند شد روی صندلی چرخ دار خود نشست و کامپیوتر را روشن کرد و ادامه داد:« شاید چون بهت گفتم اینکار خطرناکه توهم کابوس دیدی. همه ی خواب هایی که ادممیبینه رو نباید جدی گرفت.
گفتم:« نمیدونم فرهاد مندیگه مرز واقعیت و خیال رو از همتشخیص نمیدم.» چیزی نگفت انتظار داشتم دلداری ام بدهد ترس بدنم را شل و بی دفاع کرده بود لرزه بر اندامم حس میکردم واقعا نمیدانستم اکنون خوابم یا بیدار؟
فرهاد صندلی را چرخاند و گفت:« بریم صبونه بخوریم؟» سپس به ساعت نگاه کرد:« البته وقت ناهاره تا صبونه ولی خب دیگه...» سپس بلند شد و به من گفت:« بیا نترس یه صبحونه مفصل بخوری میفهمی خوابی یا بیدار.»
به سالن رفتیم. در سکوت درحال صبحانه خوردن بودیم که ناگهان بچه ها با خانم مستوفی سر رسیدند و از این بهتر نمیشد! خانم مستوفی با دیدن ما لبخند زد و گفت:« به سلام بچه ها ساعت خواب ؟! سپس به مادر فرهاد سلام داد و چتر ها را به دست او داد. به من گفت نبودی سایه خیلی خوش گذشت ولی من اصلا حال نداشتم اعتنایی نکردم.
پری چهره هم فکر های شوم در سر می پروراند.
آقای اصغری هم در کنارش تیکه های خود را انداخت... فرهاد چشم غزه ایی به آقای اصغری انداخت آرام به من گفت:« اصلا از این آدم خوشم نمیاد!» گفتم:« منم حس خوبی بهش ندارم.»
فرهاد چای شیرینش را هم زد و بعد هم گفت :« اگرحالب خوب نیست میخوای فردا بیای کلبه؟» گفتم:« نه هرچه زودتر بهتر!» فرهاد لبخند زد از حضورم قدردانی کرد.
برای اولین باز چشم هایش را توانستم خوب ببینم چشم های قهوه ایی روشن که مهربانی از آن موجمیزد علی رغم چهره ی غمگین و سردی که نشان میداد ، امروزه دلسوز جلوه میکرد.
ساعت چهار بعدازظهر منتظرتم سایه.
اما نمیدانست که غیر از من کسی دیگر خبر دارد.
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)