یه جمله میگم شما باهاش داستان بسازید داستانی کوتاه روباهی راه میرفت و تو پاییز برای خودش به دنبال غذا بود یهو یه باد اومد و.............. خلاقیتتون تو کامل کردن داستان رو نشون بدید ^-^
اتمام مسابقه | 1402/09/07 |
ظرفیت مسابقه | 25 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز توسط لایک کاربران |
و برگ ها دور روباه چرخیدن یک دفعه یکی از اون برگ ها تبدیل به پری جادوی شد و به روباه گفت : یک ارزو کن من ارزو تورا براورده میکنم روباه که گرسنه بود گفت : به من غذا بده پایان😐😐😐😐 میدونم مسخره شد ولی خوب😐😐😐😐😐
روباهی راه میرفت و تو پاییز برای خودش به دنبال غذا بود یهو یه باد اومد و خز های نارنجی رنگش و تکان داد ، چشمانش و چند ثانیه ای بست و به محض باز کردن چشمانش صدایی بی نهایت زیبا شنید و دلش تکانی خورد . صدایی که انگار روباه ماده و زیبایی صاحبش بود قدمی به جلو برداشت ، دهانش را باز کرد تا صدایش کند اما صدایی خارج نمیشد . به طرف صدا دوید گویی مجنون شده بود لحظات شادی درکنار معشوقش تصور میکرد، اما صدای تیر و درد شدید و سپس برخاک غلتیدنش مانع شد تا به دنبال رویایش رود . آری آن صدا فریب شکارچی بود ...
روباه پرت شد کنار درخت و انار خورد تو سرش و روباه به وجود جاذبه پی برد 😀🌹
که ناگهان کفشدوزک دید،،آن کفشدوزک او را به دنیای موازی برد و تبدیل شد به تیرکس و معجزه گر روباه شد،،استاد فو هم پیداش کرد بعد سال ها بالاخره آلیا صاحبش شد و بعدا ..... یک میراکلسی هرگز از میراکلس دست نمیکشد😅😅
باد اومد و روباه رو به یاد پاییز خاطرات شیرین پاییز قبل انداخت. "روباه و خرگوش کنار یک درخت،می دویدند و میجهیدند و بازی میکردند.خوش بودند اما طبیعتشان انگار،باهم نمیساخت.خرگوش همیشه خیلی محتاط بود و روباه همیشه خیلی عجیب.با هم کنار می آمدند.روزی رواه و خرگوش،با هم به صحرا رفته بودند تا بازی کنند.هوا آنقدر سردبود که انگار شن ها هم سردشان بود.کمی که گذشت،خرگوشبه استباه وارد یک لونه مار شد و مار اورا نیش زد.روباه با ترس به خانه برگشت و کلی اشک ریخت." روباه،به درختی نگاه کرد و لبخند زد.
باد نسیم خیلی خنکی بود ..... روباه کمی سردش شد تصمیم گرفت به خانه برگردد حتی با اینکه برای بچه هایش غذایی پیدا نکرده بود پاااایاااان 😐😐😐😐
باد اومد و روباه و با خودش برد.. قصه ی ما به سر رسید روباهها به پاریس نرسید🤣🙂
ابر ها شروع با باریدن کردند و روباه که گشنه بود و جایی برای زندگی نداشته رفت کنار درختی نشست و به منظره و ان کلبه قدیمی که هیچکس در آن نبود کرد همیشه با خودش آرزو میکرد ای کاش کسی د آن زندگی میکرد و کن را به عنوان حیوان خانگی قبول میکرد ناگهان بادی وزید و بزرگترین برگی که در آنجا بود رفت در کلبه روباه دید بزرگترین برگ آن جنگل را ندارد پس رفت تا آن برگ را بگیرد.وقتی به کلبه رسید دید در کلبه بسته شده با پنجه های کوچکش آن در را فشار داد دید مردی آنجا است و آن را حیوان خانگی خود قرار داد
روباهی راه میرفت و تو پاییز برای خودش به دنبال غذا بود یهو یه باد اومد و برگ ها را کنار زد و گوشتی در زیر برگ ها نمایان شد... تمام^^
روباهی راه میرفت و تو پاییز برای خودش به دنبال غذا بود یهو یه باد اومد و برگا به رنگ سبز پررنگ در اومدن. دور یچیزی میچرخیدن. وقتی روباه جلو رفت، یه ماده روباه خوشگل رو دید. خیلی چشای مهربونی داشت. ماده روباه اومد و پوزشو به پوزه ی روباه قصه مالید. و ناخود آگاه دم های اونا به شکل قلب در اومد.
و يكهو ديد ميوه اي از يك درخت افتاد زمين و روباه كوچولو كه خيلي گرسنش بودتا ميخواست يك گاز به آن بزنه ديد يك صدايي مياد او گفت:(( كيه؟)) صدا بلن تر و بلند ترمي شد صدا مي گفت(( سيب را نخور نخور نخور)) آن میوه سیب بود ولی روباه کوچولو به حرف صدا گوش مداد و یک گاز گنده به سیب زد و … یک جادو گر از میان وصت ناکجا آباد پیداش شد !!! جادو گر گفت :(( نههههه تو سیب را خوردی، مگر نگفتم سیب را نخور؟؟؟)) و تمام
و برگا رو برد این همون برگایی بود که با یه نفر که یه زمانی دوستش بود ولی بعد به شیر فروختش جمع کرده بود برگا رفت کنارو یه سنگ پیدا شد که روی اون با دوست همیشگیش (یکی دیگه س )خاطره نوشته بود🧡🦊🍂
روباهی راه میرفت یهو باد سردی زد وباران گرفت و روباه گفت به به تو این هوا اش میچسبه و رفت خونه به مامانش گفت مامان من اش میخوام ولی مامانش براش اش درست نکرد و روباه خودش را برای یه اش دار زد و مادرش خیلی تو مراسمه خاک سپاریش گریه کرد و20 سال بعد مادرش هم مرد(پایان) دارک شد
وآن باد نفس گیر گفت:( غذایی که به دنبال آن میگردی اینجا نیست). روباه سوالی به او نگاه کرد و بعد باد ادامه داد: غذایی که میگردی جسم تو را سیراب نمیکند بلکه روح تو را عطش میکند و بعد ذهنت را به آن درگیر و دلت را به آن وابسته میکند بگو ببینم هنوزم به دنبال شیر مرغ پادشاه میگردی؟؟؟
و برگا آمدن جلوی صورتش یاد خاطراتی که با مادرش داشت افتاد اون روباه موقعی که ۳ سالهبود مادر خود را بخاطر آمپول سمی که انسان ها به مادرش زده بودن مرده بود و وقتی یادش می افتاد شروع به گریه کردن کرد و همون موقع روح مادرش رو میبینه و همان موقع خیلی خوشحال میشه و میره توی بغل مادرش🥲🦊🦊
روباهی راه میرفت و تو پاییز برای خودش به دنبال غذا بود یهو یه باد اومد و پنیر زاغ افتاد رو سرش و بی هوش شد
روباهی راه میرفت و تو پاییز برای خودش به دنبال غذا بود یهو یه باد اومد و سوز خنکی که به روباه خورد آن بدن کوچک و زیبای آن را به لرز انداخت غذا در آن فصل در آن سرما بسیار کم و اگر هم بود بسیار دشوار بود او روباهی کوچک بود که با قلبی زیبای خود همه را سردرگم کرده بود زیرا که علاقه ای به خوردن هم نوع های خود نداشت ، همه او را تحسین و اکثر آن ها روباه را سرزنش میکردند . خلاصه....
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
نظرات بازدیدکنندگان (0)