هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز مقابل یکدیگر قرار بگیریم ... دو جنگجو برای دو سرزمین که دشمن خونی همدیگر بودند ...
اوضاع بدی بود . جنگ به سریع پیشروی میکرد و روستاها و شهرهای بیشتری را ویران میکرد . پادشاه من را فراخواند . حتما باید اوضاع خیلی وخیم باشد که از من ، یک جنگجوی دوره گرد ، درخواست کمک میکردند .
پادشاه سعی کرد خود را آرام نشان دهد و گفت :« تمام جنگاوران ما یا ترسیده اند یا کشته شدند ، باید کمکمان کنی ... به خاطر مردمت ، به خاطر کشورت ». قبول میکردم یا نه ، فرقی نداشت ، پادشاه از جرم من نمی گذشت ولی نمی توانستم بنشینم و ببینم که همه در عذاب هستند . بالاخره قبول کردم . زره سلطنتی را گرفتم و همراه لشکر به راه افتادم . لشکر پادشاه شمالی از آنچه فکر میکردم بزرگ تر و با شکوه تر بود ولی مهم ترین نکته آن ، جنگاوری بود که حریفی نداشت
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
بک میدمممممم بیا اینور بازارررررر
مایل ب پین؟