12 اسلاید صحیح/غلط توسط: Umamy انتشار: 1 سال پیش 56 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام عزیزان... امیدوارم سرزنده باشی😃💙🙂
*بعد ۱۰ دقیقه آماده کردن میز همه دور میز نشستند و باهم غذا خوردند. همه از یونگی، جین و هاسو تشکر کردند و با اشتها غذاشونو خوردند. سوومی که کنار هاکیو نشسته بود گفت: موهاتو نصفه بافته؟! کوک با دهنپر نگاش کرد و گفت: بعد غذا میبافم! یونگی لقمشو قورت داد و گفت: خب داشتین میگفتین.... هاسو، ادامه بده! هاسو درحال جویدن چند ضربه ای به سینش زد. قورت داد و گفت: اون اولین آشناییمون بود.... بعدش برای دیدنش یکسر به کمپانی زدم و اونجا.... (نگاه به نامرا) با نامرا روبرو شدم! نامرا با دهنپر بهش لبخند زد و به بقیه تعظیم کرد. جیمین با خنده: نامرا فک کنم تو همه جا بودی! بعد خنده ای کرد. نامرا لقمشو قورت داد و گفت: نه دیگه توی داستان جیهوا و سوومی نبودم.....(نگاه به هیسانگ و یونگی) و آقا و خانوم مین! یونگی سری تکون داد و گفت: بله بله! هاسو اخم ریزی کرد و با کنجکاوی گفت: تو اونموقع فامیلیت هوانگ بود نه؟! نامرا با لبخند؛ سری تکون داد و گفت: آره! سوومی با تعجب: ولی چرا کیم بیشتر بهت میاد؟! نامرا خندید و گفت: عااا خب شاید... نامجون یکدفعه گفت: میدونی کیم نامرا گفتنش راحت تره شاید به خاطر همین! نامرا نگاه به نامجون سری تکون داد، به سوومی نگاه کرد و گفت: آره، شاید به خاطر همینه! یونگی نگاه به هاسو: وقتی نامرارو دیدیش چی شد؟! جیمین درحالی که برای خودش لقمه درست میکرد، با خنده گفت: خوشم میاد یونگی اینقدر پیگیر داستانای همه شده! بعد با خنده لقمه رو توی دهنش کرد. همه خندشون گرفت و هیسانگ با هیجان اشاره به یونگی و نگاه به جیمین گفت: دقیقا... از همون اول خوشش اومده بود.. تازه با جزئیات هم میخواست بشنوه! بقیه خندشون گرفت. یونگی دستی به موهاش کشید و گفت: خب واسم اینجور مسائل جالبه...! نامجون با خنده: از این به بعد واست با جزئیات تعریف میکنن هیونگ! جین دستی به دماغش کشید و گفت: همین الانشم هاسو خیلی با جزئیات تعریف کرده! هاسو با حرکت سر: آره جزئیاتم کامل بود....(نگاه به یونگی) غمت نباشه یونگی همینجوری ادامه میدیم! بقیه خندیدند. یونگی هم بدون اینکه نگاش بکنه، علامت اوکی نشون داد و خندید.
هاسو گلوشو صاف کرد و ادامه داد: نامرارو که دیدم.... اول تعقیبش کردم..(با حالت هیجانی لبخند) یک حسی بهم میگفت، حتما با بیتیاس در ارتباطه! جیهوا که مجذوب حرفای هاسو شده بود گفت: حست درست بوده! هاسو سری تکون داد و ادامه داد: بعد که رسید، دیدم که وارد اتاق استراحت بیتیاس شد! همه با هیجان نگاش میکردن، هاسو دست روی سینش کشید و چند تا سرفه کرد. جین با نگرانی: خوبی؟! هاسو به جین نگاه کرد، بعد یکدفعه بلند شد سریع سمت دستشویی رفت. همه با تعجب نگاش کردند. جین و سوومی بلند شدند و سمتش رفتند. یونگی با قیافه جمع شده، نگاه به جین گفت: بابا نگرانی نداره... حاملس، عادیه حالت تهوع داشته باشه! کوک با تعجب نگاه به یونگی گفت: خب یهویی آدم میترسه! سوومی دمدر دستشویی ایستاده بود و نگاه به هاسو گفت: خوبی تو؟! جین که ترسیده بود به نردهها تکیه داده بود و نفس راحتی میکشید. نامرا نگاه به جین، دستشو سمتش دراز کرد و گفت: جین، عادیه ترس نداره.... بیا بشین! هاسو از دستشویی بیرون اومد. درحالی که دهنش رو پاک میکرد با اخم گفت: هرچی خوردم بالا آوردم! بقیه قیافشون حالت چندشی گرفت و جیمین گفت: یاااع، هاسوووو! بقیه خندیدند. جین سمت هاسو رفت و آروم گفت: خوبی؟! هاسو باتعجب نگاش کرد و گفت: آره بابا، چیزی نبود! هاسو با تعجب به بقیه نگاه کرد، اشاره به جین گفت: بخدا جین تا ۹ ماه نمیتونه دووم بیاره... سکته میکنه! بقیه خندیدند، اومدند نشستند. هاسو دستاشو مالش داد و بلند گفت: از اونجایی که معدم الان کاملا خالیه.... بیشتر گشنم شدههه! هاکیو کنار رفت و گفت: من دیگه نمیخوام..... جا برای کیک گذاشتم! بقیه هم حرف هاکیو رو تایید کردند و کنار رفتند. فقط سر میز هاسو و جیمین موندند. هوسوک با خنده: تو هنوز جا داری جیمین؟! جیمین با حرکت سر و چشمای کیوتش: آره! هوسوک و تهیونگ به قیافه کیوت جیمین خندیدند. هاسو بلند شد، سمت جیمین رفت و گفت: پس من و جیمین میخوریم شما حرف بزنین! کنار جیمین نشست. بقیه هم طوری صندلی هارو دور هم چیدند که دور هم بشینند. هاسو نگاه به جیمین گفت: احوال شما جیمین خان؟! جیمین یکم روی صندلیش جابجا شد و با خنده گفت: احوال شما بانو هاسو؟! هاسو خندش گرفت، نگاه به ظرف غدا گفت: خوب! بعد شروع کرد به خوردن.
جیهوا نفس عمیقی کشید، نگاه به هاسو گفت: هاسو کجا بودی؟! یونگی سریع با حرکت دست گفت: نامرا رفته بود توی اتاق استراحت ما! نامجون با خنده: هنوز از اشتیاق یونگی خندم میگیره! بقیه خندیدند. یونگی کیوت عصبی شد و داد زد: خندت نگیرهههه! کوک و هوسوک و دونگمی و نامرا از خنده غش کردند. هاسو با خنده دهن پر گفت: تو میگی جین یا من بگم؟! جین متعجب گفت: من بخدا یادم نمیاد نامرا چرا اومد داخل اتاق ما! هاسو خندید. لقمشو قورت داد و گفت: گوش فرا دهید...(گلوشو صاف کرد) وقتی رفت داخل با خودم گفتم این بهترین گزینس که بهش بگم جین رو صدا بکنه! نامرا درحال گوش دادن لبخندی زد. هاسو چند سرفه ای کرد و ادامه داد: من منتظر موندم که نامرا بیاد بیرون تا بهش بگم که جین رو صدا کنه..... بعد یه ربع نامرا اومد بیرون... من شتاب زده رفتم سمتش! نامرا از خنده جلوی دهنش رو گرفت و به هاسو نگاه میکرد. هاسو با هیجان روی صندلیش جابجا شد و با خنده گفت: بعد بهش گفتم.. "ببخشید میتونم آقای کیم سوکجین رو ببینم؟!" بعد حالت اخمالو و خسته(کمرشو صاف کرد) جوابم رو داد...(ادای نامرارو در آورد) "شما؟!" بقیه بلند خندیدند. نامرا از خجالت صورتش رو گرفت و از صندلی سُر خورد افتاد روی زمین! تهیونگ که کنارش بود بازوشو گرفت و با خنده گفت: کجا میری؟! نامرا به کمک تهیونگ و هیسانگ که اطرافش نشسته بودند بلند شد و روی صندلی نشست. جین با خنده به نامرا گفت: چت بود اونروز؟! نامرا لباشو خیس کرد و با خنده گفت: یادمه اونروز تاکسی که باهاش میومدم توی راه تصادف کرد به خاطر همون دیر رسیدم کمپانی... برای همین عصبی بودم! بعد خنده بلندی کرد.. بقیه به خندش خنده ای کردند. هاسو دماغشو بالا کشید و با خنده گفت: بعدش براش توضیح دادم که من کیَم و چرا جین رو کار دارم... بعد بهم گفت توی اتاق نیست... نامرا یکم آرومتر شده بود، ازش جای جین رو پرسیدم و بهم نشون داد و رفتم!
جیمین ظرف غذارو سمت هاسو گذاشت و گفت: بقیشو تو بخور! جیمین به صندلی تکیه داد، دادی کشید و گفت: خیلی خوردم! هاسو به ظرف نگاه کرد، واسه خودش لقمه درست کرد و گفت: جین بقیشو تو بگو! جین یک دستی زد و گفت: اوکی...(روبه بقیه) وقتی که هاسو اومد پیشم... اونجا دیدمش خشکم زد و یجورایی خوشحال شدم که دوباره دارم میبینمش! هاسو غذا پرید توی گلوش...جیمین براش یک لیوان آب ریخت. هاکیو با خنده به جین گفت: دفعه آخرت باشه دروغ میگی! بقیه خندیدند. هاسو با خنده گفت: تو قیافت از اینکه من اومدم خوشحال نبود. جین خندید و حالت شاکی گفت: بابا من احساساتم رو خیلی بروز نمیدم... بعد خنده شیشه پاککنی کرد. نامرا اشاره به جین گفت: اینو قبول دارم، جین زیاد احساساتش رو نشون نمیده. دونگمی با خنده: خب ادامش؟ جین خنده های آخرشو کرد و گفت: بعدش دوباره منو شخصا مهمونی از طرف خانواده خودش دعوت کرد.... منم با کمال احترام قبول کردم و گفتم میام! هاسو با دهن پر رو به بقیه: وقتی که اومد مهمونی.... اونو به یک قرار دعوت کردم و از همونجا باهم شدیم و تامام! یونگی با تعجب و حرکت دست گفت: تامام نه تامام نه..... خواستگاری؟! هاکیو که داشت به یونگی نگاه میکرد، کلمه خواستگاری رو شنید رو به جین گفت: راست میگه خواستگاری؟! جین به هاسو نگاه کرد و همینجور گفت: بعد چند وقت باهم بودن، باهم رفتیم جزیره ججو....(رو به بقیه) توی سواحلش ازش خواستگاری کردم.... اونجا بود! دونگمی با هیجان: عاااا یادمه توی توییتر خیلی پر شده بود همه تبریک میگفتن اینا.... فک کنم بین یک عالمه آدم خواستگاری کردی نه؟! جین با حرکت سر گفت: آره... خیلی روز خوبی بود واسمون! هاسو دست روی قلبش گذاشت و با احساس گفت: عااااح عجب روزایی بود... دلم خواست دوباره ازدواج کنم! بقیه خندیدند، جین با خنده رو به هاسو گفت: میخوای دوباره ازدواج کنیم؟! هاسو با هیجان نگاش کرد و گفت: آرهههه! بقیه خندیدند. جیمین با خنده دنبال دوربین گشت؛ یکی پیدا کرد و رو بهش گفت: یکی از عجیب ترین زوج های جهان رو مشاهده میکنین! جین رو به دوربین دستاشو بالا کرد و گفت: من و هاسو رو میگه. هوسوک بیشتر خندید. هاسو با خنده دستی به چشماش کشید و گفت: داستان تموم شد، (بلند شد) غذا خوردن منم تموم شد. سوومی با آهی بلند شد و درحال جمع کردن ظرف ها شد. هوسوک و نامرا بهش کمک کردند.
سوومی درحالی که سمت آشپزخونه میرفت گفت: همینجا بزارم؟! نامرا درحالی که ظرف هارو روی هم میزاشت، گفت: آره من میشورم... همونجا بزار! همه ظرف هارو جمع کردند. هوسوک و سوومی پیش بقیه نشستند. نامرا هنوز نیومده بود. صندلی کنار نامجون خالی بود، با دست گرفته بود تا کسی روش نشینه! تهیونگ با خنده اشاره به نامجون گفت: هیونگ همون صندلی مونده کسی جز نامرا روش نمیشه! نامجون صندلی رو به خودش نزدیکتر کرد و با خنده گفت: برای احتیاط این کارو کردم! یکدفعه هاکیو بلند شد سمت صندلی نامرا رفت. نامجون صندلی رو توی هوا بلند کرد و کیوت داد زد: نهههه! بقیه خندشون گرفت، هاکیو عقب رفت و گفت: کیوت! نامجون خندید، به تهیونگ نگاه کرد و گفت: احتیاط لازم بود! تهیونگ و هوسوک خندیدند. نامرا وارد شد، نامجون صندلی رو گذاشت و گفت: بیا بشین. نامرا لبخندی زد و سمت صندلی رفت. صندلی نزدیک نامجون گذاشت. نشست و سرشو روی شونه نامجون گذاشت. نامجون هم دستشو دور گردنش انداخت. کوک دستی به موهای هاکیو کشید و گفت: بیا بقیشو ببافم! هاکیو نگاه به کوک دستی به موهاش کشید و گفت: باشه بریم تو اتاق بباف. کوک سری تکون داد و به بقیه نگاه کرد. نامرا همون حالتی که سرشو گذاشته بود، گفت: بعدی کیه؟! سوومی با تعجب: ظرفارو شستی؟! نامرا با حرکت دست: آخر شب میشورم... دیر نمیشه! هاسو با کنجکاوی: نامرا تو گفتی که موقع آشنایی دونگمی جیمین، کوک و هاکیو اونجا بودی..! نامرا سری تکون داد و گفت: آره. هاسو رو به اون چهار نفر: پس یکی از شما بگه. جیمین به فکر فرو رفت و به میز خیره شد. دونگمی دماغشو بالا کشید و گفت: مراسم بزرگ روز ملی آزادی کره توی سئول.... همه به دونگمی نگاه کردند. دونگمی با حرکت سر به همشون نگاه کرد و گفت: که اتفاقا بیتیاس هم اونجا بوده. نامرا با هیجان دستشو بلند کرد و گفت: و من. دونگمی اشاره به نامرا: و نامرا. دونگمی به خودش اشاره کرد و با ذوق گفت: و من... باید... اونجا... سخنرانی میکردم! جیمین لبخندی به لباش اومد و به دونگمی نگاه کرد.
هاکیو اخمی کرد و گفت: قراره همه همینجوری به زناشون نگاه کنن؟! (نگاه به کوک) نگاه نکنی... نگات ميندازم! کوک متعجب نگاش کرد و با خنده خرگوشی گفت: منی که از اول تا آخر فقط به تو نگاه میکردم! هاکیو روشو اونطرف کرد و گفت: تو که راست میگی! جیمین خندید و گفت: آقا من اصلا نگاه نمیکنم. نامرا صاف نشست و گفت: من به نگاه ها دقت کردم... تهیونگ با شوق به جیهوا نگاه میکرد. هاسو با حرکت سر: هیجان هم توش بود. نامرا ادامه داد: آره هیجان هم بود...(اشاره به جین) جین هم عاشقانه به هاسو نگاه میکرد. هاسو و جین چشمشون به هم خورد، هاسو با لبخند: کو عاشقانه نگام کن! جین صورتشو نزدیک کرد و گفت: من همیشه عاشقانه نگات میکنم! همه سر و صدا کردند. نامجون با اخم و خنده: هیونگ خانواده اینجا نشسته! یونگی درحالی که با دستاش بازی میکرد گفت: شاید این فیلم رو بچهها هم ببینن! هاسو نگاه به یونگی بلند خندید. یونگی نگاش کرد و اشاره بهش گفت: تازه تو بچه هم تو شکمته، زشته! هاسو جدی شد و با جدیت: همین بچه با همین کارا به.... بقیه سر و صدا کردند. نامرا با حرکت دست: سانسور سانسور سانسور! تهیونگ دست به سینه، نگاه به زمین صدای بوق در میاورد! هاکیو هم همش جمله "سیگنال موجود نیست" رو تکرار میکرد. بقیه به کاراشون خندیدند. هاسو با صدای بلند و خنده گفت: خیله خب دیگه حرف نمیزنم. بعد بلند خندید. یکهو همه ساکت شدند. هاکیو یکدفعه گفت: سیگنال موجود نیست! بعد دوباره خندیدند. جیمین یک بوق طولانی گفت. سکوت مرگباری شد. یونگی نگاه به میز گفت: بچه های این دور زمونه همه چی رو میدونن، لازم نیست مخفی کنیم! هوسوک خیره به میز گفت: دنیا جای عجیبیه! دونگمی نفس عمیقی کشید و ادامه حرفش رو زد: ول کنین...داشتم میگفتم، همه گوش کنین(همه به دونگمی نگاه کردن) مقاله راجب آزادی کره نوشته بودم.... و اونجا هم باید سخنرانی میکردم! جیمین دست زیر چونش به دونگمی نگاه میکرد. دونگمی با هیجان و خنده: من تقریبا زود رسیده بودم و داشتم با خودم توی سالن اصلی راه میرفتم و تمرین میکردم که یکدفعه دیدم این هفت تا وارد سالن شدند. بعد یکدفعه ذوق کرد و خندید. کوک با خنده: تو الان کنار همون هفتتا نشستی... تازه یکی هم شوهرته این اداها چیه؟! هاکیو نگاه به کوک گفت: والا بخدا! بقیه خندیدند. جیمین با خنده گفت: داره فنگرلی میکنه! بقیه سری تکون دادند. دونگمی دستی به پیشونیش کشید و گفت: حس میکنم عرق کردم! جیمین نزدیکش شد و پشت دستشو روی پیشونی دونگمی گذاشت و گفت: تب هم نداری. جیهوا با حرکت دست گفت: فک کنم خجالت کشیده بچم.
دونگمی با خنده سرشو بلند کرد و گفت: واستین بقیه رو بگم..(دست جیمین رو گرفت) عااا با اومدن بیتیاس، سالن پر شد... منه بینوا هم از دست جمعیت فرار کردم و رفتم داخل آشپزخونه.... و چند دقیقه بعد اونجااااا....! به نامرا نگاهی انداخت، بقیه لبخندی زدن و باهم گفتند: نامرارو دیدم! ولی تهیونگ گفت "خوردم زمین" از اینکه بقیه نشنیده بودند خوشحال بود. نامرا به زمین نگاه کرد و بیصدا خندید. هوسوک با حرکت دست: نامرا اینجا... نامرا اونجا... نامرا همهجا! نامرا درحال خندیدن به هوسوک نگاه کرد. دونگمی با خنده سرفه کرد و گفت: گوش کنین گوش کنین..... بقیه درحال خندیدن به دونگمی نگاه کردند. دونگمی ادامه داد: برعکس جایی که با هاسو اخمو بود، با من خیلی خوشبرخورد بود.... منم میشناختمش... میدونستم مدیر برنامههاشون هوانگ نامراعه! هاسو پوزخند زد و گفت: خببب! دونگمی با خنده و متعجب: جالب اینجاست که تا اسمم رو گفتم.... منو شناخت؛ میدونست پارک دونگمی قراره سخنرانی که و خیلی از دیدنم خوشحال شد! هیسانگ با لبخند: فامیلی قبلیت هم پارک بوده؟! دونگمی با حرکت سر: اهوم....(ادامه داد) اینقدر برام آرزوی موفقیت کرد که انرژی گرفتم بهمولا.... بهم گفت که اصلا از اینکه بیتیاس اینجاست هول نکنی ها... اونا هم آدمن مثل من و تو! نامرا با خنده به حرفای دونگمی گوش میداد. سوومی عادی سرشو تکون داد و گفت: میگفتی آره مثل ما آدمن...(با هیجان و تعجب) ولی بیتیاسن، یونو؟! بقیه خندیدند. جیهوا ضربه ای به دست سوومی زد و گفت: وااای سوومی! یونگی با خنده نگاه به دونگمی گفت: خب؟ دونگمی ادامه داد: عااا تشکر کردم و هردو سمت سالن رفتیم.... حدودای یک ساعت بعد سخنرانی من شروع شد. جین لبخندی زد و نگاه به میز گفت: ولی خدایی سخنران خیلی خوبی هستی دونگمی! دونگمی لبخندی بهش زد و گفت: مرسی....(نفسی کشید) حدود ۲۰ دقیقه سخنرانی کردم!
جیمین یکدفعه صاف نشست و گفت: نوبت منه، نوبت منه! دونگمی با خنده و حرکت دست گفت: بفرما! جیمین دستی به موهاش کشید و گفت: من زیاد به سخنرانی های طولانی گوش نمیدم، چون واسم حوصله سر بر میشه، موقع سخنرانی دونگمی هم اینجوری بودم.... حواسم پرت میشد اصلا گوش نمیدادم! جیهوا با تعجب و اخم: تخریب کردی بدبختو! دونگمی خندید، جیمین با حرکت انگشت به جیهوا گفت: اشتباه نکن....(نگاه به دونگمی و با حرکت دست) من حواسم پیش خودش بود! بقیه "اووو" و "عااااا" گفتند. دونگمی با خنده ریکشن های بقیه نگاه میکرد. یونگی که دست به سینه نشسته بود گفت: یادمه باهات حرف میزدیم، جواب نمیدادی! جیمین بهش خندید و ادامه داد: بعد ۲۰دقیقه که تموم شد؛ دیدم نامرا سمت دونگمی رفت... چشمام گرد شد و لبخندی زدم، با خودم گفتم (یک بار دست زد) از نامرا کمک میخوام که ببینمش! هیسانگ با خنده نگاه به نامرا گفت: تو رابطهها نقش رابط داشتی! نامرا خندید و آه بلندی کشید. هاسو با حرکت سر: خبب؟! جیمین آب دهنش رو قورت داد، یکم خم شد و ادامه داد: بعد دونگمی دو ردیف جلوتر از ما نشست.... نامرا هم اومد سمت ما و پشت سر من نشست. نامرا که خودشو توی صندلیش فرو کرده بود، با لبخند گفت: اینجارو یادمه چی گفتی بهم! جیمین با هیجان اشاره به نامرا: یادته؟! نامرا با لبخند سری به نشونه آره تکون داد. جیمین خندید و ادامه داد: بعد چند ثانیه صورتمو سمت نامرا کردم و گفتم"این دختره سخنرانه رو از کجا میشناسی؟!" نامرا بدبخت هول کرد،(با خنده) چشماش گرد شده بود. نزدیکم شد، قیافش کیوت شده بود، گفت"ها؟!".... سوومی با خنده به نامرا نگاه کرد و گفت: قشنگ میتونم قیافتو تصور کنم! نامرا با خنده نگاش کرد. جیمین دماغشو بالا کشید و گفت: ازش دوباره پرسیدم، اسمشو گفت و یکم راجبش توضیح داد.... بعد(خندید) بعد بهش گفتم"بعد مراسم یک کاری میکنی باهاش حرف بزنم؟" نامرا خندش گرفت. جیهوا با هیجان: خب؟! جیمین کمرشو صاف کرد و ادامه داد: قیافه نامرا خیلی بانمک شد... حالتی که هم اخم داشت هم میخندید؛ مرموزانه نگام میکرد و گفت"جمن شیییییی"
بقیه خندیدند. تهیونگ با خنده گفت: منی که کنار جیمین بودم، صدای نامرارو شنیدم! نامرا با خنده صاف نشست و گفت: میدونی چی فکر میکردم... من میدیدم که جیمین توی همه مراسم ها خیلی به مردم نگاه میکرد و میخندید..... ولی این حرکتش خیلی نادر بود که بیاد بگه کاری کن برم باهاش حرف بزنم! جیهوا با خنده: حتما با خودت گفتی خبراییه، نه؟! نامرا با حرکت سر و هیجان گفت: صددرصد! جیمین حالت کیوت: بزارین من بگم! دونگمی با خنده: نه دیگه من بگم.....چون نامرا میاد پیش من! جیمین با کنجکاوی نگاش کرد و گفت: مطمئنی؟! (تکیه داد) خب بوگو. دونگمی لبخندی به قیافه کیوتش زد. لپشو کشید و نگاه به بقیه گفت: وقتی مراسم تموم شد نامرا اومد پیشم.... بهم گفت" حالا که ارمی هستی، میتونم بزارم یکی از اعضارو ببینی، خوبه؟!" منم هیجان کردم و گفتم"میتونم؟!".... هیسانگ دست روی قلبش گرفت، حالت گریه گفت: عااا نامرا خیلی خوبی! جیهوا هم حالت هیسانگ به نامرا نگاه کرد و گفت: خیلیییی! نامرا از خجالت خودشو بغل نامجون انداخت و خندید. نامجون با خنده سرشو بغل کرد. هاکیو خودشو به کوک نزدیک کرد، بهش تکیه داد و گفت: اینقدر که این دختر به من کمک کرد؛ کس دیگه ای کمک نکرد بمولا! بقیه خندیدند، نامرا صورتشو بالا گرفت و گفت: خب دونگمی ادامه بده.... یونگی اشاره به نامرا گفت: سرخ شده بدبخت! نامرا نگاه به یونگی خندید. جیمین نگاه به نامرا گفت: بعد از اینکه(بقیه نگاش کردند) با دونگمی حرف زد، چند لحظه بعد دونگمی اومد پیشم. سوومی با کنجکاوی: تو اتاق تنها بودین؟! جیمین نگاش کرد: چی؟!..(با خنده و تعجب) نه بابا چی فکر کردی....(دونگمی خندید) بین مردم یکم باهم حرف زدیم! بقیه خندیدند و یونگی گفت: چی گفتین؟! جیمین یکم فکر کرد و گفت: چیز خاصی نبود، یکم ازش تعریف کردم... (باخنده) اون از من تعریف کرد... بعد باهم سلفی گرفتیم! دونگمی با هیجان: هنوز سلفی رو دارم! جیهوا و هاسو و سوومی هیجانی شدند، میخواستند سلفی رو ببینن! دونگمی خندید و موبایل رو از توی جیب پیراهنش درآورد و دنبال عکس گشت. جیمین گلوشو صاف کرد و گفت: بعد از هم جدا شدیم..... چند روز گذشت و بعدش من به نامرا گفتم که خبری از دونگمی داری.... اونم گفت که.... دونگمی وسط حرفش پرید گفت: پیدا کردم.... گوشی رو به هاسو که نزدیکش بود داد. هاسو تا عکس رو دید، لبخند دوستداشتنی زد و گفت: واییییییییییی خدااا دونگمی..... همه با کنجکاوی نگاش کردند. هاسو نگاه به دونگمی: مثل یک تیکه ماه بودی!
دونگمی خندید و گفت: مرسییی اونی. جیهوا دستشو دراز کرد و گفت: بده من ببینم! هاسو گوشی رو به جیهوا داد. جیمین دستی به موهاش کشید و گفت: از نامرا خبر دونگمی رو گرفتم اون گفت که تازگیا توی چند مراسم دیگه اونو دیده.... گوشی دست سوومی رسیده بود و درحال نگاه کردن به عکس گفت: بعد کی همدیگرو دیدین؟! جیمین چشماشو ریز کرد، به دونگمی نگاهی کرد و آروم گفت: کِی بوووود.... دونگمی هم درحال فکر کردن که به جیمین نگاه میکرد گفت: به نظرم تو کمپانی بود.... نامرا درحالی که گوشی دونگمی رو به هیسانگ میداد گفت: آره آره.... (اشاره به جیمین) تو گفته بودی واسه سالگرد کمپانی دعوتش کنم! جیمین یک بار دست زد و اشاره به نامرا گفت: آرههههه! دونگمی نگاه به میز سری تکون داد و گفت: سالگرد کمپانی.... آره. جین با هیجان و لبخند: عااا آره یادمه.... دونگمی سخنرانی کردی برای کمپانی! دونگمی لبخندی بهش زد و با حرکت سر گفت: اره! جیمین دستی به چشماش کشید و گفت: سالگرد کمپانی اومد و اونجا سخنرانی کرد..... من اونجا بیشتر باهاش گرم گرفتم و صحبت کردیم، سعی کردم بیشتر اونشب رو با دونگمی بگذرونم... دوست داشتم با من احساس راحتی کنه! کوک درحال فکر کردن گفت: برای اینکه توی یک رابطه بری، باید با کسی که دوستش داری راحت باشی! هاکیو از حرف کوک خندش گرفت و جلوی دهنش رو گرفت. بقیه تعجب کردند. کوک با خنده خرگوشی به هاکیو نگاه کرد و گفت: یاد قرار اولمون افتادی؟! هاکیو درحال خندیدن گفت: آره....! جیهوا لبخندی زد و گفت: خنده ای که ما نمیفهمیم.. مکث کرد و تند گفت: بعدی شما بگین! هیسانگ با اخم: نه، بعدی کیک! سوومی با تعجب: راست میگی کیک نخوردیم! نامرا به ساعت گوشیش نگاه کرد و گفت: هنوز ساعت ۹ شبه.... میخوریم نگران نباشین! جیمین تا اسم کیک رو شنید، تصمیم گرفت سریع تعریف کنه.... سرشو خاروند و گفت: و بعد ازدواج کردیم.... حالا کیک! بقیه خندیدند و هوسوک گفت: تا کامل توضیح ندی از کیک خبری نیست!
جیمین خندید و گفت: اوکی.... فقط خلاصه میکنم (دستی زد) توی مراسم های دیگه کمپانی هم دونگمی شرکت کرد... تقریبا ۵ تا دیگه! ..... بعد توی مراسم آخری فهمیدم که من نمیتونم بدون اون باشم به خاطر همین عشقمو بهش اعتراف کردم.... (جیمین با حرکت دست رو به بقیه) آخی ماخی چیزی نگین... بگم زود تموم بشه! خندیدند و هوسوک با خنده گفت: ادامه بده جیمینا! جیمین خندید و گفت: دونگمی خیلی تعجب کرد، ولی قبول کرد.... خیلی خوشحال شدم... بعد حدود ۵ یا ۶ ماه توی رابطه بودیم.... هرروز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم! دونگمی خندید و دست جیمین رو گرفت و گفت: بزار من بگم حالا.... (روبه بقیه) به مولا اکلیلی شدم همینجوری داره حرف میزنه! جیمین با خنده دونگمی رو بغل کرد. بقیه هم لبخندی زدند. دونگمی درحالی که سر جیمین روی پاهاش بود، رو به بقیه گفت: باهم رفته بودیم نيويورک..... کنسرت تیلور سوئیفت، سر یکی از آهنگاش که توش راجب رومئو و ژولیت عه.... اونجا ازم خواستگاری کرد! بقیه با هیجان خندیدند. تهیونگ درحالی که ضرباتی به پاهاش میزد گفت: یاااااااااااجیمینااا!!! هیسانگ با لبخند به دونگمی گفت: همون آهنگ که میگه.." حلقه رو از جیبش دراورد و گفت ژولیت با من ازدواج کن....!" بعد ریتم آهنگ رو کاملا نامفهوم خوند و گفت: همون؟! دونگمی با خنده: آره همون... سر همون تیکه ازم خواستگاری کرد! نامرا دستی به چشماش کشید و داد زد: اااییی خدااااا......اشکم در اومد جیمیناااااا! بعد با چشمای برق زده خندید و سرشو پایین گرفت . نامجون نگاه به نامرا با تعجب و خنده گفت: نه دیگه! بعد بغلش کرد. همه به نامرا نگاه کردند و سوومی با تعجب گفت: واقعا داره گریه میکنه؟! جیمین کیوت به نامرا نگاه کرد؛ سمتش رفت و گفت: نامرا بخدا نمیخواستم اشکتو در بیارم! نامرا خندید از بغل نامجون جدا شد. درحال پاک کردن چشماش گفت: تقصیر تو که نیست، قلب من خیلی ضعیفه زود گریم میگیره! هاکیو با عجله به کوک نگاه کرد، چشمای اونم برق میزد... با کلافگی گفت: جونگکوککککک!
بقیه با تعجب به کوک نگاه کردند. کوک خندید و دستی به چشماش کشید و خودشو توی بغل هاکیو انداخت. تهیونگ خندید و گفت: کوک رو کجای دلمون بزاریم که وقتی یکی گریه میکنه اونم گریش میگیره؟! هاکیو دستی به سر کوک کشید و نگاه به بقیه گفت: جالبه اون منو بخاطر فیلم دیدن که گریه میکنم مسخره میکنه.... من اونو بخاطر اینکه وقتی کسی گریش میگیره گریه میکنه مسخرش میکنم! بقیه خندیدند. نامرا دماغشو بالا کشید و گفت: کوک بلند شو... گریم تموم شد! جیمین درحالی که داشت میرفت بشینه سرجاش.... هاسو ضربه ای به جیمین زد و گفت: همش تقصیر توعه.... چرا اینجوری خواستگاری کردی؟! جیمین با تعجب خندید، یکم ازش فاصله گرفت و گفت: گناه من چیه؟! سرجاش نشست. دونگمی خندید و گفت: شما اینجا فقط با تعریف کردن گریتون گرفت..... من اونجا ابر بهار بودم! بقیه خندیدند. کوک سرشو بلند کرد و گفت: تموم شد! بعد خنده خرگوشی کرد. هیسانگ محکم زد روی میز و گفت: حالا نوبت کیکه...! بقیه بخاطر ضربه میز تکونی خوردند. هیسانگ بلند شد و گفت: جیهوا بیا بریم کیک رو تزئین کنیم بیاریم. جیهوا بلند شد و باهم رفتند. هاسو یک کشی به بدنش داد و خودشو روی پاهای جین انداخت. نامرا درحالی که دستی به چشماش میکشید بلند شد و گفت: منم برم ظرفارو بشورم. داشت سمت آشپزخونه میرفت که سوومی گفت: کمک میخوای؟! نامرا بهش نگاه کرد، با خنده گفت: خودم به زور توش جا میشم...! تهیونگ و هوسوک و جیمین که مکالمشون رو گوش میدادن خندیدند. نامرا رو به نامجون گفت: نامجونا میری گوشیمو از اتاق بیاری؟! نامجون سری تکون داد و گفت: باشه.... خوبی تو؟! نامرا با حرکت دست: آره بابا.... وارد آشپزخونه شد. هاکیو دو دستی صورت کوک رو گرفته بود و گفت: خوبی؟! کوک خندید و گفت: آره! هاکیو به خاطر اینکه حواس کوک پرت بشه، پشت بهش کرد و کیوت گفت: بقیه موهامو میبافی؟! کوک چشماشو پاک کرد و به بافتن موهای هاکیو ادامه داد.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
پاسخ نامه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
دست به قلمت خیلی خویه ادم رو جذب میکنه
بخدا خیلی اکلیلی شدم🥲😂❤️ مرسی🧡🧡