ناهید:فصل اول

سلام اسم من ناهیده ۲۱سالمه ودوست دارم داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم، من توی روستایی بزرگ شدم که تمام مردم اون روستا با سعی و تلاش خودشون تمام کار هایشان را انجام میدادند من با وجودی که درس دارم ولی باز به کار های خانه باید برسم چون مادر فلج است و پدرم در جبهه است

من از ۱۰سالگی پدرم را ندیدم بعضی ها میگویند شهید شده بعضی ها میگویند شهید نشده. من میخواستم برای صبحانه بروم و از همسایه مان خمیر بگیرم تا نون درست کنم رفتم دم در خانه همسایمان دیدم نیستند از خانه بغلی پرسیدم:(همسایه مان کجاست؟).گفت:(انگاری که پسرش تیر خورده و زخمی شده تا این را شنیدم غش کردم.

و زخمی شده تا این را شنیپم غش کردم چون پسر همسایه نامزد من بود. وقتی به هوش اومدم اول سراغ اون و گرفتم همه گفتن حالش خوبه نگران نباش خدا رحم کرد منم با خیال راحت اون شب رو پیش رو گذاشتم

نامزدم اسمش رضاس خیلی اسم قشنگیه مگه نه؟ خودم که عاشق اسمشم 💚 ظهر اون روز بهم گفت رضا رفته جبهه گفت کی همین دیروز اینجا بود !! گفتن شب راه افتادو رفت.بدجور دل شوره گرفتم.

جوری فقط با دیدم رضا و پدر اروم میگرفتم شبش خوابم نبورد هر دفعه برای رضا نامه مینوشتم ولی جوابی نیومد که نیومد وقتی با گریه و زاری بلند شدم دیدم یه نفر پشت دره رفتم تا درو بازکنم دیدم پست چی هستش گفت یه نامه دارید وقتی نامه رو داد دیدم از طرف رضاس خیلی خوشحال شدم

وقتی نامه رو باز کردم گریه ام گرفت توی نامه نوشته شده بود:(سلام ناهید جان، نگرانم نباش من حالم خوبذاست،میدانم این یک خبر بد است ولی باید بدانی که پدرت در جبه شهید شده است. ممنونم تا اینجا رو خوندید اگر از داستانم خوشتون اومده لطفا کامنت بزارید💋