به دنبال اونجرز🔮 پارت پنجم⭐

💜به نام خالق زیبایی ها💛 یکدفعه کسی از پشت بهم حمله کرد😨، برگشتم، اما هیچ کس نبود😳. دوباره ضربه ی محکمی خوردم! اخخخ😠. گفتم: خودتو نشون بده، میترسییی🤒؟؟؟ به دور و برم نگاه کردم، پس شارلوت و الکس کجان؟😰. خودم جواب سوالم را میدونستم، من تو ذهن کاترین یا دنیلم! یکدفعه صدای کاترین پیچید: اصلا نمیتونی از اینجا فرار کنی😏. داخل ذهن من هرچیزی که بخوام اتفاق میفته😎.‌ میدونستم شکست میخورم اما گفتم: شک نکن که شکست میخورییی😠. کمی دور تر از خودم دیدمش، گفت: فعلا وقت خوابیدنه😌..... احساس کردم که خوابم میاد🥱، یک لحظه چشمانم را روی هم گذاشتم و دیگه چیزی نشنیدم! ( ادامه از زبان زک🧡) به دنبال دنیل بودیم، فهمیده بودیم که قدرتش رد شدن از هرچیزی و غیب شدنه! گفتم: خیلی خوب بلده از قدرتش تو جای درست استفاده کنه😤 گفتم: باید یک جا گیرش بندازیم! لونا گفت: حتما همین حالا هم صدامون را میشنوه🤫. آویوا با حرکات اشاره بهمون طرفی رو نشون داد، با احتیاط میرفتیم جلو، یکدفعه یکی پام رو گرفت😳. گفتم: فرار کنین اینجاست😨. لونا و آویوا به پام ضربه می‌زدند تا آزاد بشوم، بالاخره پام آزاد شد. پرواز کنان هر سه تامون رفتیم کمی جلو تر، لونا گفت: کافیه فقط بفهمیم کجاست، ما تعدادمون بیشتره میتونیم موفق بشیم❣. صدای دنیل اومد: میکنمتون یک نفر😏. برگشتم سمت بچه ها، یا خداااا😨. گفتم: آویوا کو😰. اویوا رو دیدم که تونست فرار کنه😃. گفتم: باید پراکنده بشیم! یکدفعه صدای جیغ لونا رو شنیدم😟. جرعت برگشتن نداشتم،اما هردوشون نبودن😱. با،باید الکس و بقیه را پیدا کنم😓، خواستم برم که خودم هم توسط چیزی کشیده شدم، یک چیز سفت بهم برخورد کرد، خواستم بلند بشم اما چشمانم بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم😧( چقدر علاقه دارین به گروگان بودن😅) )

(ادامه از زبان شارلوت💫) سخت در اشتباه بودیم! گفتم: مطمئنم گرفتنشون😤، الکس که ناباورانه دنبال دوستانمون می گشت: یعنی چی اخههه😟. بعد چهره اش تغییر کرد و داد زد: نهههههه😨. گفتم: چیهه😳. به پارچه ی داخل دستش نگاهی انداختم، گفت: این یک تیکه از لبه س کلاه زکهه، حتما موقع جنگ پاره شده! گفتم: پس اونا اینجا بودننن😄. باید همین جا ها رو خوب بگردیم! اما بعد یک فکری به سرم زد😳. گفتم: فهمیدممممم! گردنبند استیون! اون ما رو هرجا که بخوایم میبرهه😄. الکس گفت: حتی پیش دنیل و کاترین😉.( ادامه از زبان سابرینا) اوفففف😩. چقدر سرم درد میکنه🤕. چشمانم رو آروم باز کردم، صبر کن، من کجاممم😰. به دور و برم نگاه کردم، به یک صندلی بسته شده بودم😧. سمت چپم رو که نگاه کردم، یکی راحت شدم😅. گفتم: شماها هم اینجایین😔. لونا و زک هم کنارم بسته شده بودن، لونا گفت: مارو گروگان گرفتن😤. چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چی میگه🙄. گفتم: پس،..پس چرا الان نمیتونیم از جادومون استفاده کنیم😟. زک گفت: دستبندت رو نگاه بنداز، محافظ داره😶، از همونایی که دولت به کسایی که ماورایی هستن میزنن😔. ااااه😫. سر و صدا کردم: من خیلی خستممممم😖، بابا گشنمه، آب میخوام، غذا میخوامممم😠، توی عمرم آنقدر خوابم نمیومدددد🥱. خوبه همین الان از خواب پاشدم😅. اتاق تاریک بود و زیاد چیزی نمیتونستم ببینم اما کسی داشت وارد اتاق میشد! کمی در باز شد: آنقدر سر و صدا نکنین، داریم فکر میکنیم😑. لونا گفت: الان وقت فکر کردن نیست، ما میخوایم آزاد بشیم😠. خدایی چه انتظاری داریم دشمن ازادمون کنه😐. کاترین گفت: کمی صبر کنین، میایم سراغتون😏، و بعد در را بست🙄. گفتم: حداقل یک بالش بهم میدادین🥺

( ادامه از زبان آویوا) بالاخره رسیدیم به همون ساختمون اول! گفتم: امیدوارم استیون همین جا باشه😔. شارلوت گفت: اگر نباشه😡...... الکس هم که حرفی نمیزد و فقط به دنبال استیون بود. یکمی گشتیم اما کسی نبود😥. گفتم: پس کجاست🙁. الکس گفت: ممکنه رفته باشه به پایین ساختمون! شارلوت سریع رفت پایین، چند دقیقه بعد داد زد: ایینجاستتت😠. واقعااا😁؟ من و الکس بدو بدو رفتیم پایین، استیون را دیدیم که روی زمین دراز کشیده و تو فکره، گفتم: چیکار میکنی😒؟ استیون: فکر نمیکردم آنقدر برادرم بزرگ شده باشه😞، نمیدونم چرا نقش آدم بدا رو بازی میکنه! نقش🤨. الکس گفت: منظورت اینکه آدم خوبیه؟🙄. سرش را تکان داد: دقیقا😓 اون هیچ وقت جزو آدم بد ها نمیشه، مطمئنم فکر کرده این راه درسته! شارلوت گفت: یا در پی عشقش به کاترین رفته😬. الکس گفت: ببین، ما میتونیم همه چیز رو درست کنیم، فقط باید بهمون اعتماد بکنی🙂، الکس دستش را به سمت استیون گرفت. خود استیون هم میدونست چی میخواد، آهی کشید و گردنبندش را داخل دستان الکس گذاشت😄. الکس: ممنونم🙂، قول میدم بفهمیم برای چی رفته تو اون تیم😉. و بعد سه نفری ادامه شدیم که دوستانمون را نجات بدیم😁. ( ادامه از زبان لونا💖) بالاخره صدایی از بیرون اتاق میومد، گفتم: تا کی اینجا میمونیم😞، سابرینا گفت: تا هروقت که بفهمیم میخوان باهامون چیکار کنن🤕. بالاخره هردوشون وارد اتاق شدند. دنیل: انگار که دو نفری تونستیم از پا درتون بیاریم😏. زک اداشون را در آورد! کاترین گفت: به هرحال منتظریم که بهمون بگین تو بعد شما ها چه اتفاقاتی افتاده😌. والا تو بعد ما همچون هم چیز خاصی نبود😐. زک گفت: اوففففف😏. سابرینا ادامه ی حرفش را گفت: خیلی اتفاقات زیادی رخ دادهههه🙃، اصلا قابل توصیف نیست😄 دنیا نصف شده بود بعد😅.... به من اشاره کرد که ادامه بدم، گفتم: ارههه😆، رئیس جمهور آدم فضایی بود😂،

ادامه دادم: ولی حیف😞، نمیتونم😓، نمیتونیم بگیم نقشت چی بود😅. هردوشون تعجب کرده بودند و عصبانی بودند🤭. کاترین گفت: پس با زبون خوش بگیننن😡، سابرینا گفت: و اگر نگیم😒... کاترین خنجرش را در دستش تاب داد و گفت: نمیتونین حدس بزنین😑. زک گفت: تو مارو نیاز داری پس نمیکشی😏‌. منم گفتم: تازه اگر بخوای دوستان دیگرمان هم پیدا کنی بهمون نیاز داری😌. دنیل خندید و گفت: پس شکنجه میکنیم😏😶. سابرینا گفت: بهتون نمیخوره بابا😜. کاترین که داشت منفجر میشد، خنجری را زیر گلوی سابرینا گذاشت😧، گفت: میخوای ببینی میخوره یا نه😎؟ و بعد خنجرش را آروم تکون داد،😥 سابرینا هم گردنشو بالا برد و چشم غره ای رفت، ( شما ها رو نمیدونم اما من اگر گروگان گرفته بشم، آنقدر غر میزنم که آزادم کنن😂🤝🏻). کاترین که متوجه شده بود ترسیدیم، گفت: خوبه پس شروع میکنیم😈. ( ادامه از زبان الکس) گفتم: پس آماده این😄، آویوا گفت: بریم ازادشون کنیم🙂، خواستیم همگی گردنبند را لمس کنیم که یکدفعه😨، صدای بلندی پیچید😳. این صدا رو قبلا شنیده بودم، اما کجا🤔. وایییییی نه🤯. شارلوت که متوجه شده بود، گفت: تام و بیلی تو راه اینجاانننن😨. ایییی🤧. گفتم: آماده باشین، باید همین الان بریممم😓. دستانمان رو روی گردنبند گذاشتیم، اما!! تا خواستم ورد بخونم زمان ایستاددد😨. وایییی نه😫، بیلی اینکار رو کردههه! بیلی که همینطور به سمت ما میومد، گفت: بالاخره گیرتون انداختم😏، بیاین با هم ببینیم کجا قراره برین😌. یک نفر هم که صداش برام خیلی آشنا بود، از پشت سرم گفت: خوبه، چیزای زیادی فاش میشه! خیلی صداش آشنا بودد🤫. بیلی و تام به سمت گردنبند اومدن، اون ناشناس هم همینطور اما باز هم دیده نمیشد، در یک لحظه هممون با هم غیب شدیم😰.

یکدفعه در خونه ی متروکه ای ظاهر شدیم😳، امان ندادم! سعی کردم زود تر از دید خارج بشم تا بیلی نتونه زمان را ایست بکنه😓 یکمی رفتم جلو، اماااااا😫، بیلی از پشتم گفت؛ اول ماا😏، از جلوی من بیلی رد شد، تام رد شد، صبر کن ببینم😳، اون مرد ناشناسس😧، تو، تو اینجا چیکار میکنییی😱، باورم نمیشههههه، برادرم اینجا بود🥺. به سمتم برگشت: سلام، الکس😏. نمیتونستم حرف بزنم، چون میدونستم فایده نداشت، تا میخواستم حرفم را بزنم دو روز طول میکشید😓. توماس گفت: خیلی وقته ندیدمت، درواقع خیلی وقته تو بعدت مردم😅، اینا رو از کجا میدونه😳، به ظاهرش نگاه کردم! خدای منننن🤒، سنگ زمان در گردنش بودددد😢. پس به همین دلیل کاترین و دنیل گروه تشکیل دادن، اونا هم میخوان همه چیز درست بشه! توماس ادامه داد: فعلا باید برای چند نفر خبر های داغی ببرم، بعدا صحبت میکنیم😌. چیکار میخواد بکنهههه🤧. نمیتونستیم حرکت کنیم! یک کاری باید انجام بدیمممم! ( ادامه از زبان سابرینا) کاترین و دنیل مشغول حرف کشیدن ازمون بودن😒، فکر کنم گردنم خراش برداشته بود، گفتم: اصلا برای چی میخواین بدونین تو بعد دیگه چه اتفاقی میفتهه😶، دنیل گفت: این ربطی به شما ها نداره😑، صبر کن ببینم😳، گفتم: ها ها ها هااا😂، لونا و زک هم متوجه شده بودن😄، سه نفری گفتیم: شما ها سنگ زمانو ندارین😁 اگر داشتین میتونستین تو بعد ها سفر کنین و بفهمین😉

کاترین فهمیده بود چقدر باهوشیم😂😚. خندم گرفته بود😅، یکدفعه زمان ایستاد😳، چه اتفاقی افتاد😟؟ چند نفر با سرعت وارد اتاق شدن و به ما نگاه کردن، چیکار کنمم😬؟ اااااا، اینا تام و بیلی هستن😳، وایییی نه😨، گیر افتادیم😓، اما 😮اومدن و دست هایمان را باز کردن، نشاندنمان روی زمین🤐. اونی که نمی‌شناختم شروع کرد به حرف زدن: خبر های داغی دارم😏، برای همتون😁، کاترین و دنیل، در آینده نزدیک مارول را دوباره خواهید کشت😏، زک، ممکنه راهو اشتباه بری و حتی قدمی برنداری😌، لونا ، با جادوت دسته گل به آب میدی😎، سابرینا ، قراره کسی رو ملاقات کنی که باعث شکست میشه✌🏻، منتظر باشین😏، ببینن چقدر میتونین با حرف هایی که زدم دووم بیارین و راه درست را بیابین! مهم ترین مطلب، برنگردین به بعد خودتون😎. چی داره میگههههه😳، هدفش رو فهمیدم، میخواد ما اختلاف ایجاد بکنی در بعد ها😟. چند دقیقه بعد بیلی، تام، و اون ناشناس غیب شدن و رفتن😶. حالا میتونستیم حرکت کنیم! به کاترین و دنیل حمله کنیم؟ چیکار باید بکنیم! خیلی گیج شدم😓

کاترین و دنیل هم مونده بودن، یکدفعه شارلوت و آویوا و الکس وارد اتاق شدند😃، زور ایستادن نداشتم اما آروم بلند شدم و گفتم: نمیدونین چقدر از دیدنتون خوشحالم😅. همه رفتیم پیش هم. خواستم برم پیش کاترین و دنیل، اماا😕 رفته بودن، خنجر کاترین روی زمین بود! شک ندارم که از قصد جا نگذاشته🙂، داخل دستم فشردم و گذاشتم در جیبم. الکس که خیلی ناراحت بود، گفت: بهتون آسیب نرسوند که😔، میخواستم بگم نه اما متوجه شدم منظورش اون ناشناس هستش! گفتم: نه، اما از کجا میشناسیش😕؟ نخواستم بگم ممکنه آینده رو بهم گفته باشه! گفت: آه، اون برادرمه🤕. برادرشهه🥺. از ته دلم گفتم: متاسفمم!!! گفت: الان باید بریم خونه تا شب رو سپری کنیم، آماده باشین بیاین راه بیفتیم، خوبه که گردنبند رو داشتیم، خیلی بدردمون میخوره👍🏻، گردنبند را لمس کردیم و.... دیگه خونه بودیم🙂. اوفف، الان خیلی حس خوبیه که پس از کلی کلنجار بتونم بخوابم😫. اما بحث های مهم تری داشتیم! قبل از اینکه همه پراکنده بشیم گفتم: بیاین یکم در موردش صحبت کنیم🙁. خسته بودیم، اما خب نشستیم روی مبل و شروع کردیم، گفتم: توماس، اطلاعاتی بهمون داد😣، اینکار را انجام داد چون میدونست که با دونستن آینده ما خودمون و بعد هارو تغییر میدیم😬. الکس دستش را روی میز کوبید و گفت: میدونم برادرم آدم بدی شدههه😡 اما نباید اینطوری میکرد🥺، اینطوری نبود!. لونا اشاره کرد: تو بعد دیگری هستیم، الکس! زک گفت: باید خودت رو جمع کنی، پسر، از پسش بر میای🙂

نمیدونم باید چی بگم! اصلا نمیدونم حتی باید چیکار کنیم، این توضیحاتی و اطلاعات دهنم رو بسته😪، شاید اصلا نباید حرکتی انجام بدیمممم! نمیدونم، کی آدم خوبست؟ کی راست گفته😟؟ چطوری باید دنیا رو درست بکنیم😶؟ فقط راهی که فکر میکنم مونده😟؟ کاترین و دنیل آدم های خوبین؟🤧 الکس، واقعا کیه؟؟ کسی که قراره ملاقاتش بکنم، چی کسی هستش🤕؟ اره، فکر کنم فقط یک راه باقی مونده، همونی که از همه غیر ممکن تره! یاد یکی از خاطراتم افتادم، از خدا خواستم همه اتفاقات غیر ممکن و هیجان انگیز رخ بده😅، واقعا فکر میکردم از پسش برمیام😓؟ الان همون اتفاق غیر ممکن میفته! راستش........ دقیقا میدونم باید چیکار کنیم!✌🏻 ایزی ایزی تمام تمام😊، میخوام یک چیزی بگم😅، خیلی از چیزایی که نوشتم، واقعا جمعی از خاطرات من بوده😅، منظورم این نیست که اونجرز را ملاقات کردما😑، اما توضیحاتی که مثلا از حساسیتم و زندگیم میدم، بعضی هاش واقعیه🙃، خب برو نتیجه واسه آنچه خواهید دید😁👈🏻