افسرده شدم رفت

اول بگم که من دو حالت دارم آناهیتا عصبانی آناهیتا شوخ خدا نکنه نوع اول نصیبت بشه چند وقته زن عموم دختر خودشو برده روان شناسی به مامان من پیله کرده بیا آناهیتا رو هم ببریم خلاصه دو سه روز پیش رفتیم حالا مشاوره با خودشم قهر بود ازم میپرسه به خاطر اینکه ریز تری نسبت به هم سنات ناراحت نیستی من:نه مش:دوست داری بمیری من:نه بابا خدا نکنه مش:پس از مرگ میترسی من:نمیترسم ولی نمیخوام بمیرم. مش:دوست داری از ایران بری من:بله صد درصد. مش:پس وطن فروشی من:هر جور دوست داری فکر کن مش:من مشاورم دخترم باید بفهمم چطوری هستی. من:شما مشاوری مسئول خورد و خوراک زندگیم که نیستی.

مش:خودتو تو یک دنیای دیگه تصور میکنی. من:بله گاهی اوقات مش:تو آیندت فکر میکنی من:بله مش:موسیقی گوش میدی من تو ذهنم:اووووو تا دلت بخواد حالا اون شب مثل دیشب نیس هر شب مثل اون شب امشب مثل اون شب نیس. من:بله مش:چجور آهنگایی من:غیر مجاز(چه راستگو ام) کدوم مدرسه میری:فرزانگان ۲ غدا زیاد میخوری:وقتی درس میخونم بله زیاد دعوا میکنی:نخیر درس خودنو دوست داری:زیاد تنهایی:نخیر چرا نماز میخونی:کلا نمیخونم😂 گریه زیاد میکنی:نه و کلی سوال چرند دیگه

اسلاید اضافه برو اسلاید شیش

..........

یکی دیگه

بعد به مامانم گفت دختر شما افسردست نباید بزارین تخیلات داشته باشه باد تو واقعی نگهش دارین زیاد هم نباید درس بخونه باید مدرسمون عوض کنن مامان منم گفت:نگه دارم که چیدختر من داستان مینویسه باید تخیلش قوی باشه خلاصه با خاک یکسان کرد که اگر بنویسم منتشر نمیشه بعدم اومدیم بیرون حالا زن عموم رفت به عمو گفت عمم پیله که میترا آناهیتا رو اذیت میکنه بفرستین خونه ما من مواظبشم زیاد درس نخونه فکر هم نکنه میترا طفلک این وسط چکاره آخه خلاصه اگر عمم و زن عموم رفتن زیر تریلی بدونین کار مامانم بوده بابام هم قراره بره درشو تخته کنه(بابام تو شهرداریه)