قاتل احساسات10(پایان1)

باورم نمیشه😱😱 اصلا بهشون نمیومد! خدایی تازه داشتم متقاعد میشدم آدرین قلب داره ها😐 البته میدونم این ربطی به اینجا اومدن نداره ولی خب😐😁 وایییییــ باید جلوی بابا رو بگیرم داره زیاده روی میکنه😖 سریع به سمتش رفتم و دست و گرفتم و اوردم بالا خب دیر کرده بودم، چشماش خمار بود! حالا باید چیکار کنم؟ چجوری از اینجا ببرمش؟ اوفففف ببین توی چه هچلی افتادماااا بابا جون از تو انتظار نداشتم! دو تا مرد هیکلی دیدم شاید اینا بتونن کمک کنن ... ولی میخوام چی بگم؟ بیاین بابام و جمع کنین؟ دست بابا رو آروم گذاشتم روی میز و لیوانی که گرفته بودم و روی پیشخوان سُر دادم تا این نزدیکی نباشه دوباره نگاهی به اون دوتا مرد انداختم... خب راه دیگه ای ندارم پس دل و زدم به دریا و به سمتشون رفتم مرینت:سلام!👋😁 دیدم فقط دارن نگاهم میکنن و منتظر حرفمن! مرینت:اممم خب... میشه به من توی بردن پدرم از اینجا کمک کنید؟ یکی از اون مردا گفت:دلیل؟ مرینت:خب مهربونی! یهو هردوشون زدن زیر خنده! رو آب بخندین😒😤 اصلا ازشون خوشم نیومده بود، اما خب چاره چیه؟ کارم بهشون گیره دیگه! اهمی کردم و گلوم و صاف کردم مرینت:جمله مو اصلاح میکنم،در برابر هر چی که بگین! با این حرفم چشماشون گرد شد و من و نگاه کردن ایول فکر کنم تونستم توجهشون رو جلب کنم!

اون دو تا از شک بیرون اومدن و سعی کردن خودشون و جدی نشون بدن یکیشون گفت:میدونی این کار چقدر برات آب میخوره خانوم کوچولو؟ مرینت:فوقش میخواین توی جابجا کردن یه آدم کمک کنید دیگه! مرده:برات2500یورو آب میخوره!(اصلا نمد اینی ک گفتم مقدار زیادیه و پول فرانسست یا ن😂😂😂 اهم ب هر حال بگذریم😂😘)میدونستم دارن الکی میگن و ادا در میارن،میدونم چجوری این جور آدما رو باید ادب کرد مرینت:هوووووو چه خبرتونه روم و برگردوندنم و دست به سینه و با ناز ادامه دادم: من کلا 1000 تا بیشتر ندارم! آدمم کم نیست خواستین که خواستین نخواستینم شما را به خیر مارا به سلامت😌! مرده:بخاطر شما1000تا قبول! مرینت:خوبه زود باشین و به سمت بابا رفتم اون دوتا مرده هم اومدن و یکیش بابا رو بلند کرد به آدرین نگاه کردم... اون رییسمه! نمیدونم ول کردنش توی این شرایط درسته یا نه! خب چیکار کنم؟ اممم... نمیدونم نگاهی به اون مرده و دوباره نگاهی به آدرین انداختم... صدام و جدی کردم و اون مردی که وایساده بود و تماشا میکرد و مخاطب قرار دادم... مرینت:توهم اونی که اون گوشه است رو بیار و با انگشتم به سمت آدرین اشاره کردم

مرده نگاهی بهم انداخت و بعد نا راضی به سمت آدرین رفت هوففففف! به مسئول بار نگاه کردم مرینت:ببینم ایشون و میشناسی؟ و با انگشت اشاره ام به بابا که الان توی دست اون مرده بود اشاره کردم مسئول بار:بله 1هفته است که هر شب اینجا میاد تا نیمه های شب! اوففف بابا از دست تو باهاش کنار نیومدی؟ نکنه میشینی با این مرتیکه ها درباره ی مامان حرفم میزنی!؟ حالم بهم خورد همه جا بوی ال*کل پیچیده بود مرینت خطاب به اون مرده:بیا زود تر از اینجا بیرون بریم و به سمت بیرون رفتم یه تاکسی یه مردی رو رسوند خواست بره که داد زدم:هی! ولی رفت! اوففففف! حالا باید منتظر یکی دیگه باشم! اون مرده با آدرین بیرون اومد و کنارمون وایساد یه تاکسی داشت رد میشد دست تکون دادم که وایساد مرینت:آها اینه رفتم جلو و در تاکسی رو باز کردم و به اون مردا نگاه کردم با نگاهم داشتم داد میزدم بذارینشون دیگهههه ابرو بالا انداختم که فهمیدن چی میگم و اومدن جلو و بابا و آدرین و گذاشتن پشت درو بستم و کیفم و باز کردم وازش پول و بیرون اردم و به اون مردا دادم و اونا هم برگشتن توی بار در جلو تاکسی رو باز کردم و سوا شدم و به راننده آدرس دادم ( و پیش ب سوی خونه دیگه😐😂)

******بالاخره رسیدیم پیاده شدم و رفتم سمت در راننده و انگشت اشاره ام و انگشت کناریش و خم کردم و به شیشه ی در کوبیدم که مرده شیشه رو باز کرد مرده:چیه؟ مرینت:ببخشید، میشه توی بردنشون بهم کمک کنید؟ 😁 آخه من نمیتونم😁! مرده آهی کشید و کمربندش و باز کرد و گفت:برو کنار! رفتم کنار درش و باز کرد و اومد بیرون در عقب و باز کردم و اون مرده اومد و دستای آدرین و گرفت و از ماشین بیرونش اورد و یه دستش و دور گردنش گذاشت و یکی هم دستش و گرفت و به سمت خونه رفت وایییی چرا من همش یادم میره کلید ندارم!!!!؟؟ امممم سریع گیره ی موهام و بیرون اوردم و باهاش سعی کردم قفل و باز کنم اما نشد! ای بابا! رفتم عقب و بعد محکم کوبیدم به در که باز شد!!! مرده:وقتی زور داری چرا مردم و توی زحمت میندازی و اومد داخل مرینت:میشه بیاریش طبقه ی بالا؟ مرده آدرین و برد طبقه ی بالا در یکی از اتاقا درو باز کردم و اون مرده آدرین و گذاشت روی تخت و رفت بیرون به سمت آدرین رفتم با این لباسا خوابیده اما چاره ای نیست! اون که نمیتونه لباسش و عوض کنه! یه پتو از کمد بیرون اوردم و روش و گرفتم و رفتم پایین و دیدم بابا روی کاناپه است پس مرده چی شد؟ چرا پولش و نگرفت؟ به سمت در رفتم و بازش کردم اما اون سریع از اونجا دور شد اوه بیخیال!!

امروز و خیلی خسته شدم پس رفتم توی اتاقم و بدون فکر کردن به هیچی گرفتم خوابیدم*****صبح:هاووووو از روی تخت پاشدم و رفتم بیرون از اتاق بابا در حال درست کردن صبحونه بود تام:صبح بخیر مرینت:صبح بخیر! ببینم... آدرین کجاست؟ تام:آدرین؟ مرینت:آره دیگه همون پسر دوستتون! تام:خب میدونم،چرا آدرین صداش میکنی؟ مرینت:چیه؟ انتظار داری رییس جون صداش کنم؟ تام:خیلی خب عصبی نشو! حالا اون کجا بوده؟ مرینت:اونم توی بار بود دیگه! با این حرفم عرق روی شقیقه ی بابا نشست مرینت:بابا من درکتون میکنم! میدونم چقدر سخته! فقط لطفا بخاطر من دیگه از این کارا نکنید! شما من و دارید! تام:قربون دختر فهمیدم😘 بغلش کردم مرینت:من کی نفهمیده بودم😂؟ تام:هر کس این حرف و زده سرش قطع بشه! مرینت:هووو حالا انقد خشن نباشید😂 خودم گفتما😐 تام:😂😁 مرینت:خیلی خب من میرم ببینم هست یا نه رفتم بالا و در اتاقی که آدرین توش بود و باز کردم که با صحنه ی ناجوری رو برو شدم🙈👺 (منحرف نشید آدرین کاملا پوشیدس فقط داره پیرهن میپوشه👺🙌👕)سریع درو بستم مرینت:آقای آگرست؟ اینجایید؟(😐😹😹) آدرین:نه نیستم😐 مرینت:😁😁 آها خب فکر کردم هستین، پس اگه نیستیم نیازی نیست بگم بیاید صبحونه بخورید😁😄 آدرین:من کی میتونم یه روز بدون این کارای تو داشته باشم؟؟؟ خیلی آروم گفتم:هیچوقت! و رفتم پایین آدرینم اومد سر میز نشستیم آدرین:من اینجا چیکار میکنم؟ مرینت:بهتره بپرسیم توی بار چیکار میکردی؟ آدرین: ام... خب.. مرینت:آها دقیقا هیچکس نمیدونه تو اونجا یا اینجا چیکار میکردی! تام:راستی مرینت هنوز نظرت عوض نشده؟ مرینت:در چه مورد؟ تام: درمورد کار کردن توی شرکت این و که گفت لقمه توی گلوی آدرین پرید😂😂شاید بتونم کمی اذیت کنم😈😈 مرینت:راستش و بخواین بابا من اونجا رو دوست دارم اما ایشون من و اخراج کرد(ادای ناراحا بودن در اورد) منم چون از این موضوع ناراحت بودم بهتون دروغ گفتم! حالا آدرین و که نگم انقد سرفه کرد رنگش قرمز شده بود و داشت بال بال میزد تام:آدرین؟ سریع سرش و بالا اورد و با حالت خنده داری به چشمای بابا زل زد تام:تو مرینت و اخراج کردی؟ آدرین: آهان اون و میگین راستش سوءتفاهمه من داشتم شوخی میکردم تام:پس همه چی حله!

مرینت:بله برمیگردم سرکارم و مرموزانه آدرین و نگاه کردم و اونم با چشاش داشت میگفت لع‌نت بهت دختره ی مارمولک😂 از سر میز پاشدیم و رفتیم بیرون آدرین:چیه؟احساس پیروزی میکنی؟ به خودم کش و قوصی دادم مرینت:راستش خیلی😆 آدرین یه ماشین گرفت و رفتیم شرکت و اون بلافاصله رفت توی دفترش و منم رفتم توی اتاقم از زبان آدرین:به این که کار مرینت باشه شک داشتم، رفتم توی دفترم و داشتم دنبال سر نخی میگشتم که دیدم شرکتی که این متن و وارد کرده همون شرکت دشمنمونه زمزمه کردم:آلیس! وایییی خدا چطور نفهمیدم کلافه دستی به موهام کشیدم و رفتم توی آشپزخونه که مرینت اومد مرینت:راستی مامانت و ندیدم، توی شرکتتون سهم نداره؟ آدرین:50درصد برای اونه! مرینت:عه؟ چرا تا حالا اینجا ها ندیدمش؟ با انگشتم به سقف اشاره کردم و اونم به بالا نگاه کرد آدرین:اونجاست! مرینت:بی مزه! آدرین:تو به بهشت اعتقاد داری؟ مرینت: معلومه که دارم! آدرین:خوبه پس به زبون خودت بگم، مامانم داره از بهشت نگاهت میکنه! مرینت:چ...چی؟؟؟ یعنی مادرت...؟ آدرین:اوه واییی دیدی چی شد؟ دلیل اینکه میخواستم باهات همدردی کنم و بار رفتنام مشخص شد! مرینت:من... آدرین:تو؟ مرینت:من متاسفم من فکر میکردم تو یه آدم خودخواهی! آدرین:پس بهتره دیگه قضاوت نکنی! یهو یه فکری به سرم زد! شاید بتونه کمک کنه! شایدم ب عنوان طعمه😁💁 آدرین:حاضری برای جبرانش کاری برام انجام بدی؟ مرینت:اممم با این دستم؟ و دستیش که توی گچ بود و بالا اورد آدرین:بله با این دست! مرینت:خیلی خب! آدرین:باید باهام یه جایی بیای مرینت:باشه! دنبالم اومد سوار ماشینم شدم و رفتیم به سمت همون جایی که میدونستم آدرین:پیاده شو! پیاده شدیم و رفتیم توی اون خونه ی قدیمی و تاریک که یهو چراغا روشن شد و دوتا مرد اسلحه دار پیدا شد! یکی روی سر من و یکی روی مرینت نشونه گرفته بودن درواقع چسبونده بودن به سرمون و میشد احساس کرد پشتمون هنوز آدم هست! و مردی که دورمون قدم زد مرده:به به! منتظرت بودیم آقای آگرست! دیر کردی! پایان فصل1. در فصل بعد عشق کارکترامون شروع میشه و رقبای عشقی🤤 و در پایان فصل بعد اتفاقی غیر قابل باور که زندگی مرینت رو تغییر خواهد داد! فصل هیجان انگیز بعد رو از دست ندید! (چقد جنایی حرف زدم بیخیال برای نوشتن فصل بعد چن روز استراحت میخوام😂😚)