اگه خوشتون اومد از داستان به دوستاتون هم معرفی کنید 🙂
کم کم داشت غروب میشد خورشید و اب درکنار هم ترکیب خیلی زیبایی بودند رفتیم رو شن های لب ساحل نشستیم «قول میدی همیشه پیشم بمونی »«قول میدم هیچوقت ترکت نکنم»به چشمام خیره شد سرشو اورد جلو(امشب دعا داریم یادتون نره 😂📿) لبمو پاک کردم و بلند شدم«چیزه... دیر میشه باید برگردیم»«باشه» توی مسیر برگشت یه گیسانگ اومد نزدیک ما و با عشوه به کوک گفت تو خیلی جذابی کوک هم لبخند زد گفت شماهم چهره دلنشینی دارید عصبی شدم یه سرفه کردم که گیسانگ گفت ایشون مادرتون هستن؟ کوک هم با خندهفت خیر ایشون همسرم هستن با این حرفه دختره اتیش گرفتن با عصبانیت داد زدم با خودت چی فکر کردی افریته تو که از من بزرگ تر میزنی بیریخت، انقدر داد و فریاد کردم که کوک دستم و کشید برد و از خانمه هم عذر خواهی کرد هنوز هم دلم میخواست بکشمش یعنی چی من جای مامان کوک هستم من که از اون خیلی جوون تر میزنم دستام از عصبانیت تو هم گره خوره بود انقدر فشارش میدم که خون به دستم نمیرسید و رنگش دستم زرد شده بود
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
پاسخ نامه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
عالی بود دخترم ☺💕
عه مامان
چند وقت نبودی نگرانت بودیم
مامان بزرگ هم دنبالت میگشت
خیلی خوف بود آجی😍جدیدا کم مینویسی🥺آره من امشب میام دعا😈
مرسی عاجی
ولی بجاش پارتنرو زود تر اپ میکنم
😂😂😂
مرسی😂
عالی بود خواهری
همین جوری هرسشون رو در بیار😂😂😂
ممنون عاجی😍
گلم لایکی👍
مرسی