از حالا به بعد کارم ساختهس سه تا داستان رو باید بنویسم😓✌🏻
بعد از انجام دادن آن همه کار یک استراحت خوب، عالی بود. خانم آدینه قیافهای مظلوم و آرام داشت اما کینهای بودنش حد و مرز نداشت؛ با من هم به عنوان خدمتکارش رفتاری دور از رفتار انسانی داشت. با جهشی آرام خودم رو پرت کردم روی اون تخت درب و داغون لیوان آب رو گذاشتم کنارم نگاهم رفت سمت آینه کوچکی که به زور چسب ها سرپا بود، بالاخره موفق شدم یک جای سالم پیدا کنم و صورتم رو توش ببینم، زیر چشم هایم کبود، موهای مشکیام تا حدودی گره خورده ، لب هایم پر از ترک و صورتی لاغر. دیگه انگیزهای برای نگاه کردن به خودم نداشتم. تازه مشغول نگاه کردن به ترک های سقف شده بودم که یکدفعه صدای خانوم آدینه بلند شد: چرا روی میز چوبی گرد و خاک نشسته؟ مثل برق گرفته ها از جا پریدم و خودم رو به خانوم آدینه رسوندم.
می دونستم وقتی عصبانیه حتی اگه تو دورترین نقطهی دنیا هم باشم بازم باید خودم رو بهش برسونم، نگاهی به میز انداختم و گفتم اما خانوم آدینه...که یکهو دادی بلند کشید و گفت: حقوق یک ماهت رفت. هنوز حرف تو دهنم نچرخیده بود که با صدای وحشتناکی داد زد و گفت: اما، ولی و اگر نداریم. و بعد انگشتش رو به طرف اتاق گرفت. تو راه با خودم می گفتم: فکر کرده کیه؟ خوبه قبلاً من به اون می گفتم چیکار بکن چیکار نکن. رفتم توی اتاق و خانوم آدینه مثل همیشه در اتاق رو قفل کرد و بعد گفت: امروز خبری از ناهار نیست اما فکر نکن به دبیرستان نمیروی، بابت دبیرستان پول داده ام و تو حق نرفتن نداری.
مثل اینکه باید طبق عادت به سقف خیره می شدم اما اینکارو نکردم، پاشدم اون اتاق شکل انباری رو تمیز کردم. یکدفعه خانم آدینه از پشت در با صدایی بلند می گوید: یک ربع! فقط یک ربع وقت داری تا برای دبیرستان آماده بشی. خیلی دلم میخواست بلند داد بزنم و بگم: نمی خواد به من 16 ساله کارم را بگی. بعد فقل در رو وا کرد و رفت. موقع حاضر شدن متوجه آمدن باران شدم به هر زحمتی بود از خانه بدون اینکه خانم آدینه بفهمه آمدم بیرون : با لباس گپ صورتی، یک شال زرشکی شلوار لی و چکمه و پالتوی مشکی که بابام به عنوان سوغاتی برایم آورده بود به راه افتادم. (پالتوش کلاه داره)
این شهر زیبا است اما انقدر که بخواهد مرا مجذوب خود کند نیست.چند قدمی برداشتم و بعد هم کلاسیم را دیدم که با سرعت برق و باد از من رد شد نگاهی به ساعتم انداختم و بعد من هم مثل او اوج گرفتم. سر کلاس حواسم مداوم به بیرون بود و به پرندگان و باران فکر میکردم. که یکدفعه خانم موحد داد زد و گفت: دلارام حواست کجاست؟ و بعد مرا کشاند پای تخته و گفت: هر چی که الان درس دادم را بلند بگو. توی دلم گفتم: کی میخوای دست از بازی گوشی بر داری؟ هنوز شروع به گفتن نکرده بودم که خانوم موحد با انگشت به سمت اتاق آقای رادان اشاره کرد.
وقتی داشتم از در بیرون میرفتم، زیر چشم دیدم شیدا با لبخندی پیروزمندانه به خانوم موحد نگاه میکند معلوم نبود دیگه چه نقشهای تو ذهنش داره همیشه از اون زبون نیشدارش بیزار بودم. پشت در اتاق آقای رادان رسیده بودم. میدانستم اگه بروم تو، اقای رادان بی برو برگرد پروندهام رو میده دستم و من رو یک راست می فرستد خانه. نفسم را توی سینه حبس کردم آرام در را هل دادم و رفتم توی اتاق نشستم آقای رادان از اتاق استراحت بیرون آمد و درحالی که چشمام داشت همه چی رو لو میداد آقای رادان لیوان آبی رو گذاشت جلو رویم و بعد صاف نشست پشت میز و همان اول همه چی را فهمید بعد گفت: بخاطر اینکه تونستی بهترین کتاب رو بنویسی و بهترین نمره رو تو کل مدرسه بدست بیاوری میتونی جهشی بخونی و بروی کلاس بالا بشین و البته یادت باشه دفعه بعد بخششی در کار نیست.
من هم به خانم جاوید می گویم که شاگرد جدید دارد. بعد برگهی تقریبا بزرگی رو گذاشت جلو رویم، تلفن رو ور داشت و به کلاس خانم جاوید زنگ زد و باکلماتی تیکه تیکهای مثل جهشی، دلارام، موحد، کتاب و آزمون با خانوم جاوید حرف زد هرچی سعی کردم سر از حرف هایی که میزنند سر دربیارم، موفّق نشدم ولی کم و بیش میتونستم چیز هایی حدس بزنم. (اخیش، شانس اورده بودم اینارو قبل نوشته بودم ولی از پارت ۶ به بعد داغون میشم😓)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ادامه بده
حتما
پس تصویب شد این رو ادامه میدم👍🏻
ادامهههههه
تیا ببین رک و راست میگم اگه میخوای از این به بعد کونوها رو دیر دیر بزاری کم کم که اینو ننویس بجاش یکم کونوها رو هم زودتر بزار هم زیاد تر بنویس😐
اقا شما بگین ادامه بدم یا نه همین😐به کونوها آسیبی نمیرسه😊
داستان جالبی بود .
یعنی ادامه بدم؟🤔
آره دیگه