لایک کن♥️♥️♥️
تهیونگ:این ینی من بهش آسیب میزنم؟ دکتر:من می دونم تو همچین چیزی نمی خوای ولی ناخواسته باعث عذاب سول اه میشی اون هنوز برای مصرف این دارو ها خیلی جوونه تهیونگ:متوجه شدم از زبان سول اه:از مطب دکتر که اومدم بیرون تو راه یه مغازه دیدم که پر بود از کلاه های مختلف از دوتاشون خوشم اومد ولی انتخاب سخت بود برای همین هردوشون رو برای تهیونگ خریدم اخه گفته بود می خواد این روزا موهاش رو کوتاه کنه برگشتم خونه ولی قبلش رفتم به تهیونگ سر بزنم درو باز کرد من:چطوری؟ تهیونگ:خوبم بیا تو من:باشه تهیونگ:میشه کمکم کنی؟ من:برای چی؟ تهیونگ:می خوام موهام رو کوتاه کنم من:چی؟الان؟ تهیونگ:اره من:باشه تهیونگ رو صندلی جلوی آینه نشست با دستای لرزون ماشین رو روشن کردم ولی نمی تونستم این کارو بکنم تهیونگ لبخندی زد تهیونگ:نگران نباش بزنشون اشک از چشمام سرازیر شد همونطور که داشتم موهای تهیونگ رو میزدم گریه میکردم بعد از تموم شدن کارم تهیونگ از جاش بلند شد و با لبخند اومد سمتم و سعی کرد اشکام رو پاک کنه تهیونگ:هیس آروم باش گریه نکن ولی شدت گریه من بیشتر شد تهیونگ:بس کن سول اه من:چرا همش می خندی؟ تهیونگ:چی؟ من:چرا تظاهر می کنی که خوشحالی؟مجبور نیستی لبخند بزنی اگه می ترسی اگه ناراحتی بهم بگو تهیونگ:نه من خیلی خوشحالم که تورو دارم حالا گریه نکن راستی چطور شدم اینجوری هم خیلی جذابم نه؟ من:صبر کن رفتم سمت کیفم و کلاهایی که خریده بودم رو برداشتم گرفتم سمتش من:اینارو برای تو گرفتم تهیونگ:برای منه؟ممنون حتما استفاده می کنمشون
من:مامانم الاناس که بیاد من رفتم تهیونگ:باشه مراقب خودت باش خواستم از اتاق بیرون برم که یه لحظه وایسادم سریع برگشتم سمت تهیونگ و گونش رو بوسیدم و با سرعت از اونجا بیرون رفتم تو اتاقم نشسته بودم که یهو یه ویدیو توجهم رو جلب کرد با موی طبیعی برای سرطانی ها کلاه گیس درست میکردن لبخندی اومد رو صورتم شب برگشتم خونه که یهو مامانم با تعجب گفت مامانم:موهات رو چیکار کردی؟ من:بهم میاد؟کوتاشون کردم یکم تنوع خوبه مامانم:چرا انقدر زیاد کوتاه کردی شبیه پسرا شدی دختره خنگ من:ماماننن مامانم:اهههه بیا شام بخور من:باشه مامانم:می دونستی تهیونگ سرطان داره امروز موهاش رو کامل زده بود من:اره مامانم:می دونستی و به من نگفتی؟ غذات رو بخور واسه اونم غذا ببر من:باشه سریع غذام رو خوردم و تو یه ظرف برای تهیونگ هم غذا ریختم کیفم رو برداشتم و سریع رفتم طبقه بالا در زدم تهیونگ درو باز کرد تهیونگ:سول اه تویی؟بیا تو وایسا موهات چی شده؟ من:نه نمیشه مامانم خونس باید زود برم برات غذا آوردم بعدا بهت میگم تهیونگ:اما... زود جعبه تو کیفم رو باز کردم و دادم دست تهیونگ من:این برای توئه و سریع از پله ها پایین اومدم و خودمو پرت کردم تو خونه مامانم:چته؟ من:هیچی از زبان تهیونگ:این دختر باز چش بود درو بستم و رو مبل نشستم جعبه رو باز کردم چی باورم نمی شد این کلاه گیس از موهای سول اه بود
چرا انقدر دوسم داشت اشک تو چشمام جمع شد شاید بودن من واقعا بهش آسیب میزد از زبان سول اه:رو تختم دراز کشیده بودم که تهیونگ پیا داد تهیونگ:می تونی بیای پارک نزدیک خونه؟ من:چرا چیزی شده؟ تهیونگ:نه فقط می خوام ببینمت من:باشه الان میام کفشامو پوشیدم من:مامان من آشغالا رو میزارم بیرون مامانم:باشه سریع دوییدم سمت پارک تهیونگ رو یه نیمکت نشسته بود با دیدنم بلند شد و اومد سمتم کلاهی رو که براش خریده بودم رو سرش بود نکنه از کلاه گیس خوشش نیومده من:سلام تهیونگ بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد من:واییی خفه شدم ولم کن تهیونگ:چرا همچین کاری با موهات کردی من:خوشت نیومد؟ تهیونگ:نه عاشقش شدم ولی نباید همچین کاری می کردی من:ولی این کار من و خوشحال می کنه تهیونگ:ممنون که انقدر دوسم داری دستش رو برد میون موهای کوتاهم و لبام رو بوسید برگشتم خونه درو بستم و با لبخند به در تکیه دادم مامانم:چرا دیر برگشتی؟ من:ها؟من؟ مامانم:جز تو کسه دیگه ای هم هست؟نکنه با کسی قرار میزاری؟ من:هوم؟؟ مامانم:هیچی برو بخواب صبح از خواب بیدار شدم لباس مدرسم رو پوشیدم و تو راه پله منتظر تهیونگ موندم ولی نیومد رفتم بالا و در زدم که تهیونگ درو باز کرد تعجب کردم لباس فرمش رو نپوشیده بود من:خواب بودی؟مدرسمون دیر میشه؟ تهیونگ با عصبانیت گفت تهیونگ:اره خواب بودم باید به تو حساب پس بدم اصلا من نمی خوام بیام مدرسه چرا همش مزاحمم میشی همیشه اینجایی از اینجور حرف زدنش شوکه شدم من:نمی دونستم نمی خوای بیای من فکر کردم تهیونگ:چی فکر کردی؟هان؟زود باش از اینجا برو و درو بست اشک تو چشام جمع شد ولی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم شاید حالش خوب نبوده ولی اخه شب که اینطوری نبود موقع برگشتن از مدرسه مامانم رو جلوی در دیدم من:مامان چیکار می کنی؟ مامانم:میشه اینا رو ببری طبقه بالا بعدا باید بیام جمع و جورش کنم من:چرا؟ مامانم:تهیونگ امروز صبح رفت با شنیدن این خشکم زد مامانم شوینده هایی که تو دستش بود و گذاشت زمین و رفت تو خونه به خودم اومدم سریع از مله ها بالا رفتم نه ممکن نیست تهیونگ نرفته در باز بود رفتم داخل وسایلش نبود رفتم تو اتاق کمدا رو نگا کردم لباساش نبودن افتادم رو زمین گریم بند نمیومد ینی کجا رفته چرا بهم نگفته گوشیم رو برداشتم بهش زنگ زدم ولی جواب نداد
نمی تونه که برای همیشه رفته باشه رفتم تو هال یهو چشمم به پاکت رو میز افتاد یه نامه بود برای من از طرف تهیونگ بازش کردم متن نامه:سول اه من دارم میرم آمریکا وقت نکردم بهت خبر بدم شاید دیگه همو نبینیم نمی دونم زنده می مونم یا نه ولی دکترای اینجا گفتن که اگه چنتا جراحی انجام بدم شاید شانس زنده موندنم بیشتر بشه خواستم بهت بگم که انقدر ساده نباش و بخاطر هر کسی انقدر از خود گذشتگی نکن تو با اعتماد به من اشتباه بزرگی کردی سول اه احمق من هنوزم همون تهیونگماشکام رو پاک کردم نباید گریه می کردم اون من و ول کرده بود چرا باید ناراحت می بودم چرا هنوزم دوسش داشتم چرا نگرانش بودم اگه چیزیش می شد چی اگه می مرد ولی من نمی فهمیدم چی چرا داشتم به این فکر می کردم که اگه همین الان برگرده بازم می خوام باهاش باشم ولی اون هیچ وقت بر نگشت گوشیش رو جواب نمیداد هر روز بهش زنگ میزدم ولی خاموش بود حتی رفتم پیش دوستاش اونام ازش خبری نداشتم یکم مسخرم کردن و بعدس ادرس مادرش رو بهم دادن مادرش به گفت تهیونگ نمی خواد ببینتت حتی با مادرش هم حرف نمیزد دیگه از اونروز به بعد بیخیالش شدم هرشب با فکر اینکه الان تهیونگ حالش خوبه یا نه زندست یا نه می خوابیدم هنوزم میرفتم پیش روانپزشک ولی دیگه درباره تهیونگ باهاش حرف نمیزدم فقط بخاطر داروهایی که بهم میداد میرفتم امروز هم رفتم پیشش یکم حرف زدیم دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم از رفتن تهیونگ بهش گفتم من:اخه چرا ولن کرد شاید اگه اینو بدونم بتونم خودمو آروم کنم دکترپارک:راستش من باید یه چیزی بهت بگم با شنیدن حرفاش شوکه شدم تهیونگ بخاطر خودم تنهام گذاشته بود از جام پاشدم و با داد گفتم من:تو چیکار کردی؟ دکترپارک:سول اه آروم باش این فقط بخاطر خودت بود من:تو الان فکر می کنی من حالم خوبه؟من به تو اعتماد کردم چطور تونستی همچین کاری بکنی؟ با عصبانیت از اونجا بیرون رفتم روزا همینطوری می گزشتن و من هرروز بی حس تر می شدم به همه چی دیگه مثل قبل با کسی دعوا نمی کردم یه زندگی بی هدف داشتم امروزکه از مدرسه برگشتم دیدم یه صدایی از طبقه بالا میاد با عجله رفتم بالا که دیدم یه زن و مرد دارن اونجا وسیله جا به جا می کنن زنه با دیدنم گفت زنه:شما دختر خانم یونگ هستید؟ما قراره از این به بعد اینجا بمونیم تعضیم کوتاهی بهشون کردم و از اونجا دور شدم اخه احمق فکر کردی تهیونگ بر می گرده امروز روز فارغ التحصیلیم بود مامانم اومده بود مدرسه بزور اون چنتا عکس با بچه ها گرفتم دیگه باید برای امتحان ورودی دانشگاه آماده میشدم مامانم بعد مرگ مادر بزرگم رفت خونه اون تو بوسان منم اینجا تنها می موندم تو یه دانشگاه مناسب قبول شدم چنتا هم دوست پیدا کرده بودم بعد تهیونگ با هیچ کس قرار نزاشته بودم همه بچه ها به تنها بودنم گیر میدادن ولی برام مهم نبود فقط همه درخواستارو رد میکردم
امشب با چنتا از بچه های دانشگاه رفته بودم بیرون موقع برگشت یکی از پسرا اسرار کرد تا ایستگاه اوتوبوس باهام بیاد مجبور شدم قبول کنم تا ایستگاه باهام بیاد تا اونجا هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم پسره گفت پسره:راستش سول اه من میدونم که با کسی قرار نمیزاری من:خب؟ پسره:میشه راجب قرار گذاشتن با من فکر کنی؟ من:نه راستش الان امادگیش رو ندارم پسره:اوه خب باشه من میرم سوار اوتوبوس شدم و نزدیک خونه پیاده شدم رفتم جلوی در با کلیدا داشتم درو باز می کردم شنیدن صدای یه نفر باعث شد خشکم بزنه کلید از دستم افتاد صدا:سلام سول اه برگشتم سمت صدا تو تاریکی بزور می تونستم ببینمش نه این امکان نداره اون نمی تونه تهیونگ باشه من:کیم تهیونگ؟ تهیونگ:حالت چطوره؟ من:تو زنده ای؟ تهیونگ:اره من:خوبه برگشتم که برم داخل خون که صدام کرد تهیونگ:وایسا واقعا می خوای اینطوری بری؟ من:انتظار داری چیکار کنم؟دوسال خبری ازت نبود و یهو اومدی حالم رو می پرسی می خوای چی بهت بگم تهیونگ:صبر کن سول اه من مجبور بودم با صدای بغض دار گفتم من:حداقل مس تونستی بهم زنگ بزنی یا خبر بدی تو بایه نامه مسخره منو ول کردی و رفتی تهیونگ:اگه فراموشم می کردی برات بهتر بود می خواستم ازم متنفر بشی من:پس حالا چرا برگشتی؟ تهیونگ:سول اه من بدون تو نمی تونم من عاشقتم من:فکر کردی اگه همینطوری بری برای من بهتره؟فکر می کنی وقتی نبودی من خوشحال بودم؟ تهیونگ:سول اه من... من:تهیونگ از اینجا برو سریع رفتم داخل خونه و درو بستم جلوی در نشستم و گریه کردم
دلم می خواست بغلش کنم ولی اون لحظه نتونستم ینی حالش چطور بود یه لحظه چشام رو باز کردم و دیدم که همونجا جلوی در خوابم برده از جام پریدم از پنجره بیرون رو نگا کردم باور نمی شد تهیونگ هنوز اون بیرون بود درو باز کردم تهیونگ که کنار دیوار نشسته بود از جاش بلند شد و آروم اومد سمتم اشکام رو با پشت دستم پاک کرد من:دارم کیو گول میزنم من هنوزم عاشقتم تهیونگ اومد سمتم و بغلم کرد من:چرا تنهام گزاشتی؟به این فکر نکردی من بدون تو چیکار می کنم از دستت خیلی عصبانیم فکر نکن بخشیدمت تهیونگ:منو نبخش ولی ازم دور نشو من:دیگه خوب شدی؟ تهیونگ:اره تقریبا دکترا گفتن دیگه نمی میرم من:احمق تهیونگ:ببین موهام بلند شده من:خوبه تهیونگ صورتم رو نوازش کرد و موهام رو پشت گوشم داد و آروم لبام رو بوسید تهیونگ:هنوزم میتونم طبقه بالا رو اجاره کنم من:باید دربارش فکر کنم تهیونگ:چی؟پس من حالا کجا بمونم؟ من:به من ربطی نداره من میرم خونه تهیونگ:چی؟واقعا دوس پسرت رو راه نمیدی تو خونت؟ من:من کی گفتم تو دوس پسرمی اینو گفتم و دوییدم تو خونه تهیونگ:هی وایسا واقعا رام نمیدی تو؟ من:اههههه بیا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین رمانی که گریم در اومد>>>>>
بخدا اولین داستانی بود که گریم گرفت
عالی بود
مرسییی🥺♥️
🥺کاش ادامشو مینوشتی😭🤌
بهترین دو پارتی عمرم 🥺🍃میسی🤧
تو پیجم داستان رو تغییر دادم یکم موضوعش رو اگه خواستی می تونی اونو بخونی🙂♥️♥️
_.bts._.fic_
فک کنم اولین داستانی بود که سرش بغض کردم
عالی بود
🍫♥️
💜
💖
خیلی خوب بود💟💟
مرسیی♥️
خیلی خوب بود بغض کردم عاشق داستانت شدم بهترین دوپارتی بود که خوندم 🥲🥲🥺🥺💫💜💟
مرسیییی عزیزم♥️♥️
آخیییییی 🥺🥺🥺🥺😍خیلی قشنگ بود مرسی 😭💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜بازم بنویس لطفاً 😘
مرسییی حتما♥️♥️
خیلی قشنگ بود لایک داری 💙💙🌟🌟
مرسی خوشگلم♥️♥️
قلبم هزار تیکه شده😭
من که گریم گرفت
ینی انقدر تاثیر گذار بود؟😂
مرسی♥️♥️♥️