اصلا غمگین نیست و اخرشم که با.... تموم میشه غمگین نیست خیلیم شاده
☆برگرفته شده از داستان لیلی و مجنون☆
در روزگاران دور، در خاندان پادشاهی عرب که عدل و جوانمردیش شهره عالم بود، پسری زاده شد. پسری که از ابتدا، هستی پدر در هرم نفس های او خلاصه می شد و با گریه او دل پدر آشوب می شد. پسرک، شیرین و زیبا یود. زمانی که یک هفته از تولد او گذشته بود، گردی صورتش با ماه شب چهارده برابری می کرد. نام پسربچه را ادرین نهادند. پادشاه بهترین دایه ها را برای نگه داری ادرین به دربار آورد تا پسرش همانطور که شایسته یک شاهزاده اصیل بود، تربیت گردد. همه شادی و غم پدر در شادی و غم ادرین خلاصه می شد. با وجود ادرین، دنیا بر وفق مراد پدر بود و هیچ چیز نمی توانست خاطر او را بیازارد؛ تا اینکه ادرین به ۱۸ سالگی رسید.
پدرش طبق رسم بزرگان شهر که می خواستند فرزندانشان از دریای دانش، قطره اندوزی نمایند او را به مکتب فرستاد. مکتبی مختلط از تمام دختران و پسران قبیله های دور و نزدیک. در این میان، دختری زیبارو بود که تشبیه او به فرشتگان آسمانی خطا نبود. دختر که همچون مرواریدی در صدف بود، از قبیله ای دیگر برخاسته بود. بی گمان چشمانی نظیر چشمان دختر، فقط در آهوان دشت یافت می شد و گیسوان تاب خورده و ابیش راه شب را نشان می داد.
کسی می تواند با دیدن چنین الهه شکرشکنی دل به او نبازد؟ ادرین هم با دیدن دختر، چنان دل به او بست که چیزی را در دنیا به جز او نمی دید و این ع*ش*ق زمانی آسمانی شد که دختر نیز دل به او داد. در تمام مدت کلاس درس، شاگردان درس حساب می خواندند و این دو عا*شق، محبت بی حساب نثار یکدیگر می کردند؛ شاگردان علم می آموختند و این دو عَلَم ع*شق می افراشتند. وصف عا*شقی این دو بچه به هم، با تمام اوصاف دنیا متفاوت بود. آنچنان که هیچ چیز به جز مراقبت از این نهال دوستی برایشان مهم نبود و هیچ کس را به جز یکدیگر نمی دیدند.
پدر ادرین به خوا*ستگاری مری رفت اما نه تنها پدر مری بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند. ادرین چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود. قبیله مری قصد آزار او را کردند و او گریخت. او حتی شخصی به نام فیلیکس*خیلی هم ادم بدی نیست* را به خوا*ستگاری مری فرستاد اما سودی نداشت. بعدها مری را بر خلاف میلش به مردی از قبیله بنی اسد دادند. نام این مرد لوکا بود. عروسی مفصلی بر گزار شد و پدر مری از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد. اما در اولین شب زفاف لوکا سیلی محکمی از مری دریافت کرد.
مردی خبر این از*دواج را به ادرین رساند و خود بهتر می دانید در آن زمان چه حالی به ادرین عا*شق و بی دل دست داد... غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد. مری نیز دل خوشی از لوکا را نداشت و با اکراه روزگار خود را با او می گذراند. تا اینکه لوکا بیمار شد و پس از مدتی جان سپرد و مری در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! این خبر را به ادرین رساندند، ادرین دو پا داشت دو پای دیگر غرض کرد و به ملاقات مری شتافت تا شاید شریک غم لیلی پدرش باشد!
مری و ادرین مدتی را در کنار گذراندند و از ع* شق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا خاموش شد و ادرین تنهای تنها شد. قبر مری را از ادرین مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به مری برساند و گفت اینقدر می گردم و اینقدر خاک ها را می بویم تا بوی مری را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت. ادرین بر سر قبر مری آنچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار مری دفن کردند و اینچنین این دو دلداده عا*شق بار دیگر در کنار هم آرمیدند...
و ادرین هم پیش مری به بهشت رفت و در اون دنیا باهم ازدوا*ج کرد و زو*ج خوب و خوشبختی شدند و دیگر کسی نبود تا ان هارو از هم جدا کنید♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عععععرررررر چرا مردن 😭😭😭😭خو میزاشتی زنده باشن و تو زندگی واقعی با هم باشن. ولی خوب بود.
میخواستم یه خورده شبیه داستان لیلی و مجنون بشه واسهوهمین
ولی خوبیش اونه که تو اون دنیا باهمن
آره. 😢
عالی بود آفرین 👏👏👏
ممنون
خواهش گلم