این داستان رو خودم نوشتم پس حتما لایک کنید و کامنت بدید ♡♡♡
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش میکنم.» دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخواهم.» پسر گفت: «مشکلی نیست.» دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟» پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عا♡شقانه دوستت دارم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز میخواهی با من از♡دواج کنی؟» پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره ع♡شق من.» دختر پرسید: «مطمئنی ادرین؟» پسر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.» دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.
دختر پرسید: «مطمئنی ادرین؟» پسر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.» دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد. دختر گفت: «سلام.» پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟» دختر گفت: «دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟» پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم ع♡شق من.» دختر گفت: «آخه…» پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس… پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه میکرد.
دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…» پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.» دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…» آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها از♡دواج کردند و بهترین و عا♡شقانهترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عا♡شقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من ادرین را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج از♡دواج کند، اما ادرین یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»
لایک و کامنت حتما بدید♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عشق واقعی به این میگن. هر جور که باشی قبولت داشته باشه.
اره
مثلا اگه زشت باشه بازم دوستش داشته باشی
واو عالی.
ممنون
سلام عزیزم خیلی تستت جالب و قشنگ بود پیشنهاد می کنم داستانی که میخوام بنویسم رو ببینی الان معرفیش کردم بکوب رو پروفم❤
سلام عزیزم
باشه حتما پارت اول رو گذاشتی میخونم