عشق سلطنتی پارت 9

☆راوی میشه جونگ کوک☆منتظر بودم ولیعهد بره که به یه بهونه ای برم پیش تهیانگ ولی از بد شانسی گفت که کارم داره و مجبور شدم باهاش برم دستم و گرفت و برد یجا که کسی صدامون رو نشنوه «کوک الان تو تنها کسی هستی که میتونم در ابن باره رو باهاش حرف بزتم»«راجب چی عالیجناب؟ »«راستش من از تهیانگ خوشم اومده. میدونم خودم میدونم نباید این اتفاق بیافته میدونم باید با دختر وزیر اعظم ازدواج کنم میدونم مامانم اجازه نمیده میدونم اگه مادربزرگ بفهمه خیلی عصبانی میشه و حتی ممکنه جون تهیانگ در خطر بیافته همه اینارو میدونم ولی من عاشقش شدم دارم دیوونه میشم نمیدونم چی کار کنم هر لحضه دلم میخواد پیشش باشم وقتی باهام حرف میزنه قلبم به تپش میافته اصلا نمیدونم چرا انقدر زود عاشقش شدم هیچی با عقل جور در نمیاد ولی من عاشقش شدم و نمیتونم ازش بگذرم حس میکنم اونم یه حسایی به من داره لطفا کمکم کن یجوری بهش برسم»با شنیدن حرف های ولیعهد چشمام رنگ خون شد دستام بی اختیار گره خورد نفسام سنگینی میکرد نمیدونم چرا این حالت بهم دست داد یه حسی نمیخواست به عالیجناب کمک کنم نمیدونم چی بود حس تازه و مزخرفی بود

«جونگ کوک میتونی کمکم کنی؟ راستش تنها کسی که میتونم بهش اعتماد کنم توهستی »هرچند که یه چیزی ته قلبم نمیزاشت اما قبول کردم اونم خیلی خوشحال شد و از اونجا رفت منم بلند شدم و رفتم سمت خوابگاه شامم و خوردم و یه راست رفتم روی تختم جانگ بوم اومد داخل «کوک چیزی شده؟ »«نه»«پس چرا قیافت انقدر اشفته و نگرانه»

منم براش کل داستان رو توضیح دادم وفتم که جدا نمیدونم ربط این این ماجرا به من چیه ولی خیلی ناراحتم «کوک فک کنم فک کنم عاشق تهیانگ شدی»«چیییییی امکان نداره مگه من سر جمع چند بار تهیانگ رو دیدم که بخوام عاشقش بشم محالههه اونم من جئون جونگ کوک بخوام عاشق بشم محاله بعد یه تک خنده عصبی زدم «اورابونی من فقط نظرم و گفتم قصد ناراحت کردنت ندارم ببخشید»بعد یه قیافه مظلوم گرفت که قلبم اب شد گرفتمش تو بغل و سرش و بوسیدم تنها دارایی من تو این دنیا خواهرم بود

نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای سرباز ها از خواب پریدم دیدم جانگ بوم کنارم خوابیده پتو رو کشیدم روش و از اتاق رفتم بیرون دلیل سر و صدا رو پرسیدم گفتن که گربه اومده توی خوابگاه بیخیالشون شدم و رفتم سمت قصر غربی باید از سلامت خانواده کیم مامان میشدم وقتی رسیدم دیدم فقط تهیانگ توی خونه هست ازم خواست که برم داخل اول درخواستش رو رد کردم اما با اصرار هایی که کرد رفتم داخل یه لیوان چایی دستم داد و روبه رو نشست و با ذوق گفت دوست داری ادامه داستان و بخونیم؟ منم گفتم اره خیلی دوس دارم همون لحضه مامانش وارد خونه شد بلد شدم و تعظیم کردم اونم سری تکون داد و با عجله سمت اتاقش رفت

بعد با جعبه همون کتاب از اتاق اومد بیرون و جعبه رو اتیش زد با اتیش گرفتن جعبه تهیانگ شکه شد و بی اختیار از جاش بلند شد بعد سوختن کل جعبه مامانش با نگرانی اومد سمت ما و گفت شما هیچی ندیدین و از خونه زد بیرون تهیانگ با نگرانی و عجله رفت سمت اتاق مامانش من و هم صدا زد که برم کمکش هرچی گشتیم کتاب و پیدا نکردیم از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم پیش جعبه سوخته همه چیز کاملا سوخته بود به جز یه تیکه از کاغذ کتاب که از کنار بقیه پرت شده بود اون ور تر

روی کاغذ نوشته شده بود پام ریونگرو ازت خواهش میکنم این کار و نکن تهیانگ کاغذ و برداشت بعد ناراحت نشست یه گوشه «خیلی دام میخواد بدونم توی کتاب چی نوشته اخه چه اتفاقی افتاده بود که انقدر مهم بوده واسه مامان»

ولیعهد هم هر وقت با تهیانگ ملاقات میکرد بعدش پیش من میومد و تمام ماجرا رو تعریف میکرد واقعا عصبی میشدم جانگ بوم هم اصرار داشت که من عاشق تهیانگ شدم ولی هیچوقت قبول نمیکردم ولی خودم میدونم که یک دل نه صد دل عاشقش شدم امروز که داشتم توی قصر راه میرفتم دیدم ولیعهد با بی شرمی تمام تهیانگ و بغل کرده انقدر عصبی شدم که نمیفهمیدم چیکار میکنم بعد از اینکه ولیعهد از اونجا رفت دست تهیانگ و گرفتم و کشیدمش پشت دیوار نمیفهمیدم چیکار میکنم