پارت سوم🦋 حمایت کنید کیوتا😉♥️
سرمو بلند کردم سه یول عوضی و دوستاش بودن من:چته حیوون سه یول:تو چی گفتی دزده عوضی دستشو بلند کرد که بهم سیلی بزنه که محکم دستش رو گرفتم و پس زدم من:گمشو حوصلت رو ندارم دوستاش خواستن من و بگیرن تا اون بزنه ولی یهو صدای یکی از بچه ها اومد که گفت معلم داره میاد سه یول یه نگاهی که با منظور اینکه حسابت رو میرسم بهم انداخت و رفت بعد اینکه زنگ خورد رفتم پشت مدرسه که تنها باشم ولی خبر نداشتم که هه یول دوستاش من و زیرنظر دارن یه گوشه نشسته بودم و به بدبختیام فکر می کردم که دیدم دارن میان خب فکر کنم این دفه کارم ساخته بود شاید از پس هه یول بر میومدم ولی زورم به پسرا نمی رسید خواستم فرار کنم که یکیشون مچه دستم رو گرفت و پرتم کرد رو زمین یکی از دخترا هم داشت فیلم می گرفت سه یول:باید هرکاری که میگم بکنی وگرنه دیگه هر بلایی سرت اومد بخاطر لج بازیته همین الان کفشام رو لیس بزن من:عوضی بزار برم بیخیال این کارات نمی شم سه یول:انگار تو متوجه نمیشی من چی میگم از جام بلند شدم و بایه حرکته غیر منتظره یه سیلی به سه یول زدم که یکی از پسرا محکم پرتم کرد رو زمین اومد سمت یقم رو گرفت خیلی ترسیده بودم که یهو یکی پسره رو کشید عقب یه مشت زد تو صورتش همه شوکه نگا میکردن اینکه مین هیوک بود یکی از همکلاسیامون اون یکی پسره رفت سمتش که اونم زد همشون فرار کردن یه نگا بهم انداخت اومد طرفم و دستش رو گرفت جلوم و گفت بلند شو دستش رو گرفتم مین هیوک:حالت خوبه؟ من:اره ممنون مین هیوک:قابلی نداش از این به بعد بیشتر مواظب باش من:باشه من میرم اگه تونستم حتما برات جبران میکنم مین هیونک:صبر کن من:چیزی شده ....
مین هیوک:خب تو شبا تو پارک...خب می دونی چیه من:اره من شبا تو پارک می مونم چیزی شده؟ مین هیوک:خب خواستم بگم که اگه بخوای... من:اگه بخوام چی؟ مین هیوک:اگه بخوای می تونی تو خونه من بمونی من:چیییی؟! مین هیوک:نه نه منظور بدی نداشتم خودت میدونی که من خانواده ندارم و تنهام میدونم الان چه حسی داری و خواستم فقط بهت کمک کنم به عنوان یه دوست من:ینی دلت برام میسوزه؟اخه چه دلیلی می تونه داشته باشه بخوای بهم کمک کنی من که دوست تو نیستم مین هیوک:نه منظورم رو بد برداشت نکن ببخشید من میرم زنگ اخر بود دلم نمی خواست مدرسه تموم بشه باز باید تو خیابونا می موندم امروز باید برا خودم کار پیدا می کردم ...
داشتم از جلوی یه رستوران رد میشدم که اگهی استخدام رو دیدم رفتم تو با مسئول اونجا حرف زدم قبول کرد که امروز رو ازمایشی کار کنم اولین بار بود که می خواستم ظرف بشورم چون تازه کار بودم همه بهم زور می گفتن کله روز ظرف شستم تا اینکه یه نفر دلش به حالم سوخت گفت برم و سفارش بگیرم خیلی روزه سختی بود انگشتام بی حس شده بودن مسئول اونجا گفت که از کارم راضیه و می تونم از فردا اونجا کار کنم خیلی خوشحال بودم رفتم پارک همیشگی چمدونام یه جای خوب قایم کرده بودم رفتم چنتا لباس برداشتم و رفتم تو دستشویی پارک عوض کنم رویه نیمکت نشستم اگه خوب کار می کردم می تونستم برم خوابگاه یا یه اتاق کوچیک اجاره کنم تو این فکرا بودم که یهو چنتا پسر اومد سمت و خواستن اذییتم کنن ازم پول می خواستن نمی دوستم چیکار کنم که یهو یکی داد زد گمشید عوضیا و اومد نزدیکتر اینکه مین هیوک بود اونا که دیدم حریفش نمی شن فرار کردن مین هیوک:حالت خوبه؟ من:تو اینجا چیکار می کنی نکنه طقیبم می کنی؟چرا یهو پیدات میشه و نجاتم میدی؟ مین هیوک:خیلی ممنون بخاطر تشکر خب راستش نگرانت بودم واسه همین چن روز بود که اینجا از دور نگات میکردم که مشکلی برات پیش نیاد من:چرا همچین کاری می کنی؟ مین هیوک:گفتم نگرانت بودم نباید تنها اینجا بمونی اگه چن لحظه پیش من نبودم چه بلایی سرت میومد لطفا باهام بیا نمی دونستم چیکار کنم منکه نمی تونستم همیشه اینجا بمونم از یه طرف هم به مین هیوک اعتماد نداشتم اخه همیشه پشت سرش بد میگفتن و هیچ کس بهش نزدیک نمی شد همه اذییتش میکردن ولی چاره ای نداشتم من:باشه با اینکه بهت اعتماد ندارم باهات میام مین هیوک:بهم اعتماد کن پشیمون نمیشی ...
بزن بعدی
بزن بعدی
اصلا حسه خوبی نداشتم چرا نمی رسیدیم توی محله خیلی داغون و سطح پایین بودیم خیابون خیلی تاریک بود داشتم می ترسیدم که یهو صدای پارس سگ اومد چنتا سگ داشتن میومدن طرفمون خواستم فرار کنم که مین هیوک دستم و گرفت منو کشید سمت خودش خودم تو بغلش قایم کردم که کنار گوشم گفت نباید فرار کنی وگرنه میوفتن دنبالت سگا رفتن و خودمو از تو بغلش کشیدم کنار ولی دستم رو ول نکرد یکم راه رفتیم که گفت رسیدیم ولی من خونه ای نمی دیدم من:دقیقا کجا باید بمونیم مین هیوک:بیا این پشت اینجا یه دره کوچیک بود که بازش کرد و یه اتاق تقریبا ۱۲ متری بود با یکم وسایل کهنه می خواستم با تعجب بگم که اینجا می مونی ولی یهو یادم افتاد که همینم ندارم و خفه شدم مین هیوک:بیا تو من:ببین اگه بخوای کاری بکنی همراهم چاقو دارم و می کشمت اگه بهم نزدیک بشه خنده ای کرد و بعد با صورت جدی و اخمو گفت:واقعا منو اینطور ادمی می بینی حرفی برا گفتن نداشتم سرمو انداختم پایین چمدونام رو برد گذاشت یه طرف و بعد یه پارچه خیلی بزرگ برداشت و یه صندلی گذاشت زیر پاش و داشت پارچه رو با میخ به دیوار میزد که گفتم:داری چیکار میکنی مین هیوک:برای اینکه راحت باشی دارم خونه رو اینطوری جدا می کنم رفتم یه گوشه نشستم تا کارش تموم بشه مین هیوک:گشنته؟ من:نه می خوام بخوابم مین هیوک:باشه یه پتو و بالش بهم داد رفتم اون طرف پرده جامو انداختم و دراز کشیدم اونم برفارو خاموش کرد و دیگه صداش نمیومد من:خوابیدی؟ مین هیوک:نه من:چه حسی داشت؟ مین هیوک:چی؟ من:از دست دادن خانوادت مین هیوک:تا حالا ندیدمشون از وقتی یادم میاد یتیم خونه بودم تا اینکه پرتم کردن بیرون ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی مینویسی قشنگم🙃💛
مرسی عزیزم😍❤
الان دیگه میخوام سر به تنشون نمونه ها😂😐
منتظر انتقام هستم البته از پارت های خیلی بعد تر😂😐
عالی بیدد ❤❤
مرسی❤😄