از جام بلند شدم. بانی هنوز عمیق خواب بود، طوری که انگار توی اون تخت چوبی غرق شده بود. سرم سنگین بود، ولی نیاز داشتم یه کاری کنم که این حس "تغییر" از بین بره. رفتم سمت دستشویی، در رو بستم، کلید رو انداختم. شیر آب سرد رو باز کردم، آب یخ بود. دست راستم رو بردم زیر آب. همون لحظه یه شوک عصبی تو بازوم پیچید. یه درد وحشتناک نبود، بیشتر شبیه این بود که سلولهام دارن زیر پوست جیغ میزنن. وقتی آب جاری میشد، سیاهی پوست کمی بیشتر به نظر میرسید، انگار آب داشت رنگدانههای اون رو میشست و میبرد، اما در واقع داشت عمیقتر میشد. به دستم زل زدم. این دیگه زخم نبود. این یه «جهش» بود. تو سرم یه صدای بلند پیچید: *من دیگه اون تارا نیستم.* با خودم فکر کردم: «باید فردا صبح یه جایی پیدا کنم. یه آزمایشگاه، یه کلینیک، هر چی. باید ببینم این لعنتی چیه. اگه بانی بفهمه، دیگه بهم اعتماد نمیکنه.» سرم رو تکیه دادم به دیوار سرد. یه نگاه به خودم توی آینه انداختم. زن توی آینه، با اون چشمهای خسته و دست سیاهی که داشت از آرنج بالا میرفت، دیگه تارا هادسون قبلی نبود. آروم زمزمه کردم: «من دیگه تارا نیستم.» دستمو خشک کردم، سریع آستین رو کشیدم پایین، از دستشویی اومدم بیرون. نقاش روی همون مبل چوبی کنار بخاری نشسته بود. بانی هنوز خواب بود. نقاش به من نگاه کرد، همونطوری که یه شکارچی به طعمهاش نگاه میکنه، یه لبخند مرموز زد. قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم، گفت: «صبح بخیر، تارا. دیشب کار خوبی کردی که نیومدی پیش من.» مکث کرد، خیره به من، انگار داشت تمام تغییرات جدید دستم رو میخوند. بعد با یه لحن آروم و کاملاً متفاوت از دیشب، که انگار سالها بود منتظر این لحظه بود، گفت: **«نقاشی جهشیافتهها رو هم کشیدم.»** نفسم بند اومد. قلبم کوبید به دندونهام. این نقاش... این یه چیزیش خیلی بیشتر از یه هنرمنده. سعی کردم خونسرد باشم، چون نمیخواستم بانی رو بیدار کنم. گفتم: «منظورت چیه؟... نقاشی چی؟» نقاش دستش رو دراز کرد، یه پارچه تا شده اونجا بود. کشیدش کنار، یه بوم دیگه زیرش بود که با پارچه پوشیده شده بود. کشیدش بالا. این بار، نقاشیای که دیدم، من و بانی نبودیم. یه مرد بود، شبیه نقاش، ولی با چشمهای خالی، و دستهاش... دستهاش همه سیاه بود، عین یه شاخهی خشکیده. اون مرد داشت یه چیز رو توی دستش نگه میداشت که شبیه یه رادیو قدیمی بود که ازش دود بلند میشد. نقاش آروم گفت: «این نقاشیِ منِ قبل از اینکه 'خاطرهگو' پیدام کنه. دیدی چقدر شبیه دست تو شده؟» من فقط به نقاشی خیره شدم، به اون سیاهی عمیق. گفتم: «تو... تو خودت هم...» نقاش لبخند زد. «من هم یه ردّدارم، تارا. فقط مال من از رادیو شروع نشد، از قلممو شروع شد. حالا میفهمی چرا میخوام دستت رو بکشم؟ من باید بدونم چطور از این رد فرار کنم، قبل از اینکه حلقه بعدی...» ناگهان بانی از خواب پرید. گفت: «چی شد؟ چه خبره؟» نقاش سریع بوم رو پوشوند. «هیچی، بانی. داشتم قهوه میدم به تارا. همهتون خستهاین. صبحونه بخورین، بعد باید تصمیم بگیریم.» بانی گیج نگاه کرد و گفت: «تصمیم چی؟» نقاش برگشت سمت من، نگاهش جدی بود. «تصمیم در مورد دستت. اگه تا طلوع آفتاب بدتر شد، باید راهی پیدا کنیم که یا بریش کنیم، یا بری تو گروهش.» دوباره اون جمله اومد تو ذهنم: **«حلقه بعدی در راه است.»**
*** صبح، هوا یخ بود. بوی نون تست و دود نفت توی خونه نقاش پیچیده بود. هر سه نفر سر میز نشسته بودیم، سکوت سنگینی بینمون بود؛ سکوتی که پر از حرفهای ناگفته و ترسهای پنهان بود. بانی سعی میکرد عادی رفتار کنه، اما من میدیدم که هر بار که به دست من نگاه میکنه، پلکش سریعتر میپره. وقتی صبحونه تموم شد، نقاش گفت: «خب، روز شروع شد. اگه میخواین زنده بمونین، باید تصمیم بگیرین. یا درمان، یا همراهی.» من بلند شدم، دستم رو دوباره زیر آستینم پنهان کردم. «من درمان رو انتخاب میکنم.» بانی با نگرانی پرسید: «تارا، یعنی چی؟ با کی قراره بری؟ نمیتونی تنهایی بری دنبال دکتر، ممکنه حالت بدتر بشه.» به بانی نگاه کردم، چشمهاش پر از نگرانی واقعی بود. «بانی، گوش کن. من باید این رو خودم حل کنم. این دیگه فقط یه زخم نیست، این... یه چیز دیگه است که اگه باهام باشه، همه رو به خطر میندازه.» نقاش به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: «تنهایی رفتن به سمت جنوب، یعنی رفتن به سمت جاهای شلوغ، جایی که 'خاطرهگو' قویتره. اما اگه بتونی زودتر از حلقه بعدی درمان بشی، ممکنه...» حرفش رو قطع کردم. «بانی، تو باید بری پیش 'خاطره گو'.» .«تو بهش احتیاج داری. من... من یه کار دیگه باید بکنم.» بانی فهمید که من جدی هستم. دیگه اصرار نکرد، فقط ناراحتی عمیقی روی صورتش نشست. از جیبم یه گردنبند قدیمی درآوردم. یه سنگ کوچیک روش بود، یادگاری الینا. محکم دادم دست بانی. «این رو بگیر.بده به برادر الینا. آخرین وصیتش بود که به دست برادرش برسه.» بانی گردنبند رو گرفت، دستش لرزید. بغلم کرد، یه بغل محکم که انگار داشت آخرین خداحافظیش رو میکرد. «باشه تارا، هر کاری بگی میکنم. زود برگرد.» «زود برمیگردم.» این رو به سختی تونستم بگم. از خونه نقاش بیرون زدیم. جلوی در ایستادیم. نقاش فقط از دور ما رو تماشا میکرد، بدون هیچ حرفی. به بانی گفتم: «تو برو سمت اون مسیری که فرستنده ازش صدا میداد. من یه مسیر دیگه رو میرم.» بانی با سر تایید کرد. اشک تو چشمای جفتمون حلقه زده بود، اما هیچکدوم نریختیم. «خداحافظ بانی.» «خداحافظ تارا.» بانی به سمت مسیری که شنیده بودیم قصه گو از اونجاست رفت، و من بدون اینکه برگردم عقب، مسیرم رو به سمت **جنوب** گرفتم. آفتاب تازه طلوع کرده بود، و گرمای نورش روی پوستم حس نمیشد. انگار هر چی به جنوب میرفتم، هوای اطرافم سردتر میشد.
داشتم همینجوری بیهدف تو شهر میچرخیدم، سعی میکردم به هیچی فکر نکنم. حسابی کلافه بودم، انگار که گم شده باشم. داشتم از یه خیابون اصلی رد میشدم که یهو یه گروه از همون راهبههای سیاهپوش رو دیدم. تعجب کردم. اونا هم داشتن مسیرشون رو به سمت کلیسا عوض میکردن. دلم نیومد ولشون کنم. حس کنجکاوی باعث شد که یه کم فاصله بگیرم و مثل یه سایه، دنبالشون راه بیفتم تا ببینم کجا میرن. رفتم نزدیکتر و پشت یه دیوار نیمهخراب قایم شدم. اونا سریع رفتن سمت ورودی اصلی کلیسا. همین که من نزدیکتر شدم، یکی از راهبهها که انگار حواسش به اطراف بود، منو دید. اخم کرد و با یه لحن خیلی تند و زننده فریاد زد: **«ای موجود ناپاک! تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا پات رو گذاشتی تو این محل مقدس؟»** اونا اصلاً به مسیری که میرفتن اهمیت ندادن. فقط نگاهشون خشک شد روی دست من. من سعی کردم قضیه رو آروم کنم و بگم: «ببینید، من فقط اومدم... اومدم از خدا یه کم کمک بخوام.» راهبه یه پوزخند زد و گفت: **«خدا به توِ ناپاک کمکی نمیکنه.»** دیگه واقعاً از این حرفها خسته شده بودم. اخم کردم و با عصبانیت گفتم: **«یعنی چی اخه؟ منم یه آدمم! چرا انقدر با من بد برخورد میکنین؟»** اون راهبه اصلی یه قدم جلو اومد، صدامو نشنیده گرفت و با اطمینان کامل گفت: **«اشتباه میکنی، تو آدم نیستی. تو یه جهشیافتهای. ولی نگران نباش، ما میتونیم تورو با ایمان خودمون پاک کنیم.»**
وقتی اون راهبه اصلی با اون لحن مغرور گفت که «میتونن پاکم کنن»، دیگه صبرم تموم شد. حس کردم دارن منو مسخره میکنن. با تمام توانم داد زدم، جوری که صدای جیغم تو محوطه کلیسا پیچید: **«ولم کنید! دست از سرم بردارید دیگه!»** راهبه اصلی انگار نه انگار که من داد زدم. قیافهش سنگی بود، اما یهو چشماش رو بست و شروع کرد به خوندن یه دعای آروم و کشدار. وقتی دعا رو تموم کرد، دستهاش رو به آسمون گرفت و با یه صدای بلند و لرزان گفت: **«ای فرشتههای آسمونی، ما رو کمک کنید!»** من داشتم از تعجب و خنده روده بر میشدم. این دیگه چه فیلمیه؟ یه خندهی عصبی و مسخره از ته دلم اومد بیرون. گفتم: **«فرشتههای آسمونی؟ منظورتون آدم فضاییهاست؟ خدای من، فکر کنم زودتر از اون چیزی که فکر میکردم قراره اینجا یه اتفاق عجیبی بیفته!»** راهبه اصلی سریع چشمهاش رو باز کرد و با انزجار بهم نگاه کرد، صدامو قطع کرد: **«ساکت شو، موجود ناپاک!»** حالا دیگه وقت سؤال پرسیدن بود. میخواستم ببینم زیر این همه ادعا، چی قایم کردن. نزدیکتر رفتم و طوری پرسیدم که انگار دارم یه بچه رو نصیحت میکنم: **«خب بگید ببینم، شما اومدین اینجا چیکار کنید دقیقاً؟»** راهبه اصلی، انگار که این سؤال، برنامهریزیشون رو فاش کرده باشه، با لحنی سرد و تهدیدآمیز جواب داد: **«ما اومدیم که شما جهشیافتهها رو با ایمانمون نابود کنیم و این دنیا رو از پلیدی پاک کنیم.»** این دیگه اوج خندهداری بود! لحنم رو کاملاً مسخره کردم و با صدای بلند گفتم: **«اوه، جدی؟ من واقعاً نمیدونستم! فکر کردم اومدین یه چایی با شیر بخورید و گپ بزنید!»**(ای خدا از دست تارا😂) راهبه اصلاً کوتاه نیومد. اون به حرفهای من اهمیت نمیداد و محکم ادامه داد: **«فرشتههای آسمونی همیشه ما رو کمک میکنن، تارا. اونا بهمون قدرت میدن تا هر موجود پلیدی مثل تو رو شکست بدیم!»** منم آخرین شاهمهره رو انداختم وسط. باید یه جوری از زیر این ادعاهای مسخره بکشمشون بیرون. گفتم: **«اگه انقدر مطمئنید که فرشتههای آسمونی واقعی هستن و دارن کمکتون میکنن، پس ثابتش کنید! همین الان، جلو چشم من!»** *** سکوت سنگینی حکمفرما شد. راهبهها بین خودشون نگاهی رد و بدل کردن. انگار انتظار این چالش رو نداشتن. راهبه اصلی، صورتش از عصبانیت سرخ شده بود، ولی تواناییاش برای ادامه دادن این شوخی ته کشیده بود. لحظهای که حس کردم فقط دارن زور میزنن یه چیزی بگن، تصمیم گرفتم دیگه اینجا نمونم. «فکر کردم...» گفتم و شروع کردم به پوزخند زدن، «فکر کردم یه چیز خفن ازتون میبینم. انگار همه قدرتتون به همین دعا کردنهای از راه دوره.»
وارد ساختمون که شدم، انگار رفتم توی یه ق#برستون. بوی نم و خاک خیلی زیاد بود، یه بوی خفه کننده. با احتیاط قدم برمیداشتم که صدای خشخش کفشهام توی سکوت اتاق نپیچه. **راهبهها** یه نور خیلی ضعیف آبی از یه گوشه اتاق روشن کردن. به جای اینکه وایسن و دعا کنن، **اونها** داشتن دور چندتا **تجهیزات فلزی و قدیمی** میچرخیدن. اینا شبیه بلندگوهای قدیمی یا آنتنهای بزرگ بودن، یه کم زنگ زده بودن. راهبه اصلی با یه لحن خیلی جدی، که انگار داشت یه مراسم مهم رو هدایت میکرد، به من اشاره کرد: «ببین! شاهد باش. ایمان ما با اینا قاطی میشه تا فرشتهها رو صدا کنیم!» یه صدای *وززززز* ضعیف از اون فلزات بلند شد. نور آبی کمرنگ هم داشت قویتر میشد. من هی داشتم به اطراف نگاه میکردم، چون این حرکتشون خیلی سازمانیافتهتر از اون چیزی بود که از یه گروه راهبه دیوونه انتظار داشتم. ناگهان، یه **صدای سوت** خیلی تیز اومد. این صدا انقدر فرکانسش بالا بود که گوشمو سوزوند. این صدا از تجهیزات **اونها** نبود؛ یه صدای قویتر بود که انگار از وسط سالن اصلی میاومد. یهو فهمیدم که این صدا شبیه همون آژیر بود که وقتی از کلیسا زدم بیرون شنیدم! یه جورایی به هم ربط داشتن. و بعدش، توی اون نور آبی، یه چیزی شروع به شکل گرفتن کرد. این **شکل** شبیه فرشتهای که تو نقاشیها دیدم نبود. خیلی بزرگ بود، یه **ساختار مکانیکی گنده** که کمکم داشت توی هوا ظاهر میشد. انگار داشت از توی نور میاومد بیرون. راهبهها افتادن رو زمین و شروع کردن به سجده کردن. فریاد میزدن: **«مرسی، فرستاده آسمونی! ما جهشیافتهها رو میفرستیم برات!»** اون لحظه فهمیدم همه چی دروغه. **اونها** فرشته رو صدا نمیزدن؛ داشتن از این **موجود مکانیکی غولپیکر** استفاده میکردن تا بیان و جهشیافتهها رو "پاکسازی" کنن. و ما الان وسط نقشه **اونها** گیر افتادیم. اون سازه مکانیکی حالا کاملاً دیده میشه و داره پایین میاد. راهبهها سجده کردن. من گیر افتادم بین یه راهبهنما که از یه ربات آسمونی تشکر میکنه، و یه ربات که داره پیداش میشه.
همونطور که اون ساختار مکانیکی عظیم داشت کمکم کامل میشد و **اون راهبهها** داشتن غرق در سجده میشدن، یهو یه اتفاق عجیب افتاد. صدای تقتق و غرش از بیرون ساختمون اومد. انگار یه **لشکر** اومده بود. «وایسا! جهشیافتهها بیدار شدن!» فریاد زدم. راهبه اصلی سرش رو بلند کرد، چشماش برق میزد و گفت: «ببین تارا! **اونها** کاری به ما ندارن! ایمان ما داره محافظتمون میکنه!» اما حرفش تموم نشده بود که صدای جیغ و خرد شدن استخون پیچید. چندتا **جهشیافته** که از سقف شکسته یا دیوارای ریخته داشتن خودشون رو میکشیدن تو، حمله کردن. اونها اصلاً کاری به من نداشتن، مستقیم رفتن سمت **اون راهبهها** که سجده کرده بودن. فقط چند ثانیه طول کشید. صدای جیغای کوتاه و وحشتناک راهبهها توی فضا پیچید. اون موجود مکانیکی بزرگ هم که تازه داشت کامل میشد، انگار گیج شده بود و هیچ کمکی نمیکرد. نه نوری فرستاد، نه صدایی. اون راهبه اصلی، که دقیقاً کنارم بود، وحشتزده سعی میکرد بلند شه، ولی پاش گیر کرده بود. این بار دیگه حرفی نزدم. سریع **دستش** رو محکم گرفتم. «سریع باش! باید بریم!» اون که تازه داشت به خودش میاومد، با چشمای پر از اشک و ترس گفت: «ممنونم تارا! تو... تو منو نجات دادی!» از بین اون هرج و مرج و ج♧سد راهبههایی که تازه دقایقی پیش ادعای ایمان داشتن، **من دست اون رو کشیدم** و با هم دویدیم. از راهرو تنگ برگشتیم به سمت ورودی اصلی. وقتی از ساختمون زدیم بیرون، اوضاع بدتر از چیزی بود که فکر میکردم. **جهشیافتهها** از هر طرف داشتن میاومدن، انگار این صدای فرود اومدن اون "فرشته مکانیکی" اونها رو خبر کرده بود. «بیا بریم!» گفتم و **دستش** رو محکمتر چسبیدم. دیدم یه **مغازه خراب شده** دقیقاً روبرومونه که یه کم سقفش سالم مونده بود. بدون اینکه وایسیم، **خودمون رو پرت کردیم توی اون مغازه مخروبه** و همزمان، در آهنی نیمهکاره مغازه رو با تمام قدرت کوبیدیم تا جلوی ورودشون رو بگیریم.
من کنارش نشستم، همون راهبهای که داشت میلرزید. با صدایی که دیگه شبیه صدای خودم نبود — یه جورایی خشن و گرفته بود — گفتم: «چرا انقدر زود جا خوردی؟... تو که ایمان داشتی، نه؟» اون هیچی نگفت. فقط سرشو بلند کرد و مستقیم نگام کرد. چشماش پر از اون ترس مسخره بود. من خواستم بلند شم، شاید برای اینکه فرار کنیم از اون ساختمون لعنتی، ولی به محض اینکه خواستم دستمو بذارم روی زمین، یه دردی پیچید توی بدنم که انگار داشتم از وسط دو تیکه میشدم. «آخ... نه...» نتونستم جلوی اون صدا رو بگیرم. همونطور که افتادم، حس کردم استخونام دارن با صدای *تق تق* از جاشون در میان. مغزم فریاد میزد: **«نه تارا! تو نباید تبدیل بشی! نباید یکی از اونها بشی!»** اما بدنم دیگه دست من نبود. ناخونام از نوک انگشتام بیرون زد، تیز و بلند. دندونام، آره، دندونام رشد کردن، حس کردم نوکشون داره لثهمو میشکافه. اون راهبه، که حالا دیگه ایمانش قوی نبود، فقط داشت نگام میکرد و میلرزید. «تارا... نه... تو نجاتدهنده بودی... چرا...؟» حرفش برام بیمعنی بود. تمام چیزی که حس میکردم، یه گرسنگی وح●شیانه و خشم بود. با یه جهش که حتی خودم هم ندیدم، پریدم روش. صدای پاره شدن پارچه و یه جیغ کوتاه... تموم شد. سکوت کردی. من وسط اون مغازه خراب شده، با این بدن جدید و عجیبم وایساده بودم. بوی خون میاومد، ولی بوی وحشتناک جهشیافتهها نبود؛ بوی خودم بود. برگشتم و اون راهبه رو دیدم. اون حس گناهی که تو وجودم بود، یه لحظه بهم برگشت. «اوه... نه...» زمزمه کردم. سریع عقب رفتم، تا پشت مغازه. یه در زنگزده پیدا کردم که نیمهباز بود. همینطور که دستمو میگذاشتم روش، تمام فکر و تمرکزم این بود که اگه این تبدیل دائمی باشه، دیگه راه برگشتی نیست. در رو باز کردم و از تاریکی زدم بیرون. بیرون، هوا خاکستری بود. اون جهشیافتههای بیرون، که چند ثانیه پیش داشتن راهبهها رو میخوردن، حالا ساکت شده بودن. فقط وایساده بودن و منو نگاه میکردن. انگار بوی من، حتی با این بدن جدید، براشون ترسناک بود یا شاید... آشنا نبود. من موندم یه هیولای جدید توی یه شهر م\رده.
هیچوقت فکر نمیکردم قدمهای خودم اینقدر سنگین و ترسناک باشه. با اون بدن جدیدم، قدم برداشتم. جهشیافتهها گوشه خیابون، انگار یه نیروی نامرئی مانعشون میشد، فقط با چشمهای زردشون تعقیبم میکردن. از کنارشون رد شدم، یه فاصله امن رو حفظ کردم. نفسم بالا نمیومد؛ هر نفس، یه مخلوط از بوی گرد و خاک و بوی خون راهبه بود که توی ریههام میپیچید. **«من هنوز تارا هستم. من این نیستم.»** این جمله رو توی سرم تکرار میکردم. یه ریتم مصنوعی برای جلوگیری از فروپاشی کامل ذهنی. **آزمایشگاه.** تنها کلمهای که میتونست من رو سرپا نگه داره. یه جای امن که بتونم بفهمم این استخونهای تغییر یافته، این دندونهای تیز، قابل بازگشت هستن یا نه. مسیرم رو به سمت جنوب تنظیم کردم. جایی که ساختمونهای بلند و قدیمی شهر شروع میشدن. باید زودتر میرسیدم، قبل از اینکه این گرسنگی لعنتی کاملاً روی من مسلط بشه و اون چیزی که از انسانیت مونده رو هم ازم بگیره. وقتی وارد خیابون اصلی شهر شدم، اوضاع وحشتناکتر بود. ماشینهای واژگون، سکوت سنگین، و بعد... آدمها. چند نفر که توی یه ایستگاه اتوبوس پناه گرفته بودن، منو دیدن. اونها با دیدن قیافهام، با اون تغییرات جزئی که حالا دیگه مخفیشون نمیکردم، جا خوردن. جیغ نکشیدن، ولی یه دیوار انسانی جلوی راهم کشیدن. «آروم باشین! من... من مشکلی ندارم!» صدایی که از دهنم خارج شد، یه غرغر خشن بود، نه کلمه. تلاش کردم با قدمهای تند و کوتاه از کنارشون رد شم، دستهام رو بالا گرفته بودم تا نشون بدم قصد حمله ندارم، ولی ترس توی چشمهاشون موج میزد. فقط میخواستم دور بشم، این نگاههای پر از وحشت، داشت اون ذره باقیمونده از انسانیتم رو هم نابود میکرد. سریعتر از چیزی که فکر میکردم، از میان جمعیت متشنج رد شدم و به سمت حاشیهی جنوبی شهر دویدم. جایی که دیگه ساختمون بلندی نبود، فقط ویرانههای پراکنده و سکوت. به یه فضای باز رسیدم، شاید یه پارک سابق، زیر یه درخت تنومند. دیگه نتونستم ادامه بدم. بدنم درد میکرد، سنگین بود، و از همه بدتر، این تشنگی دیوانهکننده بود. روی زمین افتادم. سرم گیج میرفت. انگار همه چی توی یه مه غلیظ فرو رفته بود. گرسنگی... این دیگه فراتر از گرسنگی معمول بود، یه نیاز بدوی بود که تمام تمرکزم رو مختل میکرد. **«باید آزمایشگاه رو پیدا کنم... باید...»** آخرین فکری که به ذهنم رسید، همین بود. بعدش، دنیا سیاه شد. حس کردم هر دو دستم رو فشار دادم به زمین تا شاید بتونم جلوی اون میل شدید رو بگیرم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)