داستانمه😆اولین داستانی که نوشتم نویسنده ها اگه میشه اشکالاتش بگید
سخنی با ناظر عزیز : ناظر قوانین اینه که محتوای بد نباشه محتوای. من عشقه و توی قوانین نگفته عشق بده پس ممنون میشم گیر ندی راجب صحنه ها چون زیادم صحنه نداشت و اگرم ویرایش میزنی ی ویرایش منطقی بده😦😧😟
وقتی چشم باز کردم، دنیا از مه سردی پوشیده بود که در مغزم میخزید. هیچ چیز را به وضوح به خاطر نمیآوردم؛ نه اسمم، نه اینکه کجا بودم، و نه حتی اینکه چگونه به این تخت سرد و سنگی ختم شده بودم. فقط یک چیز را میدانستم: اینجا، جای من نبود. نوری ضعیف از پنجرهای کوچک و پردهدار به درون میتابید. اتاق، بزرگ و مخروبه بود، با دیوارهای سنگی که رطوبت از آنها میچکید. بوی کهنگی و غبار گلویم را میسوزاند. ناگهان، صدایی شنیدم. مثل زمزمهای که از دل دیوارها برمیخاست. **«بالاخره بیدار شدی.»** هراسان به اطراف نگاه کردم. کسی نبود. اما آن صدا، آشنا بود. بیش از حد آشنا. **«نترس. من همانم که همیشه بودهام. من الیسم.»** و آنگاه او را دیدم. شبحی درخشان و شفاف، با چشمانی به رنگ بنفش عمیق، که درست روبهرویم ایستاده بود. باید فریاد میزدم. باید میدویدم. اما هیچ ترسی در دلم نبود. گویی روحم او را میشناخت، حتی وقتی ذهنم به کلی فراموش کرده بود. **«کی... کی هستی؟»** صدایم میلرزید. **«تو الان لیلی هستی. اما قبلاً... قبلاً من بودم. و آنها ما را از هم جدا کردند**» آنها خود را "مهمانداران" من معرفی کردند—مردان و زنان زیبا و مرموزی با نیشهای تیز و چشمانی که در تاریکی میدرخشید. مرا به قصر عظیمی بردند، بنایی سنگی که در دل کوهها پنهان بود. گفتند من "مهمان" ویژهای هستم، اما درهای بلند و پنجرههای دارای میله، حکایت دیگری داشت. شبها، خوابهای عجیب میدیدم. خواب دختری با موهای طلایی که در باغی پر از گل میخندید. خواب چشمان نقرهای یک خونآشام که در انبوه جمعیتی به من خیره شده بود. و خواب دردی تیز در گردنم، و سقوطی بیپایان در تاریکی. صبحها با سردردی وحشتناک از خواب میپریدم، گویی کسی با نیزهای از یخ، مغزم را میخراشید. شبح الیس همیشه آنجا بود، در حاشیهٔ دیدم، مثل خاطرهای سرکش
یک شب، در کتابخانهی عظیم قصر، او را دیدم که زیر نور شمعی تکیه داده به دیوار ایستاده بود. نورش روی صورتش میرقصید، طوریکه انگار از خودش نور میتاباند. **کالین.** نه یک "مهماندار"، که یک شاهزاده. یک خونآشام. نگاهم به او چسبید و نگاه او به من. یک لحظه، فقط سکوت بود. سکوت سنگینی که پر بود از چیزهای ناگفته. در چشمان نقرهایاش چیزی موج میزد که برایم غریبه نبود؛ یک جور حسرت عمیق، یک جور تنهایی بیکران. انگار مرا میشناخت، ولی چیزی نمیگفت. سرم را پایین انداختم و رفتم. اما از آن شب به بعد، هرجا میرفتم، احساس میکردم نگاهش مثل سایه پشت سرم است. در سالن غذاخوری عظیم، وقتی با دستان لرزان لیوان آب را برمیداشتم، نگاهش را روی پشت گردنم حس میکردم. در راهروهای طولانی و تاریک، وقتی از کنار پنجرههای بزرگ رد میشدم، سایهاش را در انعکاس شیشه میدیدم که ایستاده بود و تماشا میکرد. او هیچ وقت جلو نمیآمد. هیچ وقت حرفی نمیزد. فقط میایستاد و نگاه میکرد. مثل یک نگهبان خاموش. یا یک شکارچی صبور. من، مثل یک احمق، شروع کردم به دادن بهانه برای اینکه در مسیرش قرار بگیرم. کتابی از قفسهای که میدانستم آن طرفتر میخواند برمیداشتم. در باغ، روی نیمکتی مینشستم که او از آنجا رد میشد. یک بار، حتی خودم را به آب و آتش زدم تا در کلاس شمشیرزنی خونآشامها که به عنوان یک نمایش تماشا میکردم حاضر شوم، فقط برای اینکه ببینم چطور با آن وقار مرگبارش حرکت میکند. اما او فقط نگاه میکرد. تا اینکه یک شب، دیروقت، وقتی داشتم از کتابخانه برمیگشتم، در راهرویی تاریک، یکراست به او برخوردم. از شدت وحشت، کتابها از دستم رها شد و روی زمین پخش شد. او خم شد تا کتابها را جمع کند. وقتی کتاب آخر را به من داد، انگشتانمان برای یک لحظه به هم برخورد کرد. یک شوک یخ از نقطۀ تماس تا مغزم پیش رفت و تصویری از یک باغ پرگل، از خندهای که مال من نبود، از چشمان بنفشی که در آینه میدیدم، در ذهنم چشمک زد و خاموش شد. سردرد آشنا شروع به کوبیدن در شقیقههایم کرد. **«مراقب باش،»** صدایش آرام بود، اما مثل تیغ تیز بود. **«شبها اینجا امن نیست.»** این اولین بار بود که با من حرف میزد. دلم میخواست جوابی بدهم، ولی فقط توانستم زمزمه کنم: **«از چی باید بترسم؟»** نگاهش سنگین شد. **«از همه چیز.»** و در همان لحظه بود که همه چیز به جهنم تبدیل شد.
ماهها گذشت. من، لیلی، در قصر سنگیِ خونآشامها اسیر بودم، اما تنها زندانی من، میلهها نبودند. زندانیِ خاطراتی بودم که مال من نبودند، و تصویر دختری با چشمانی بنفش که هر شب در خوابهایم به سراغم میآمد: **الیس**. هر بار که سعی میکردم با یکی از نوکران خونآشام در مورد گذشته، در مورد نام "الیس" حرف بزنم، یا کتابی در تاریخچهٔ خاندان سلطنتی پیدا کنم، دری بلند میشد، یا سردی نگاه یک محافظ مرا از ادامۀ مسیر بازمیداشت. انگار خودِ قصر، مانع از کشف حقیقت میشد. و در مرکز این همه راز، **کالین** بود. شاهزادهای خونآشام که مثل مجسمهای از یخ، غیرقابل نفوذ به نظر میرسید. او همیشه آنجا بود. در حاشیه. ساکت. نگاه نافذ و سردش همیشه روی من بود، اما هرگز جلو نمیآمد. نه سلامی، نه احوالپرسی. فقط تماشا میکرد. گویی منتظر بود چیزی را در من ببیند که خودم از آن بیخبر بودم. این نگاه، دیوانهام میکرد. یک شب، در کتابخانهی خلوت، وقتی مطمئن بودم کسی نیست، شروع به زمزمه کردن با روح الیس کردم. دیوارهای بلند، تنها شنوندههای نجواهایم بودند. **"الیس، تو دقیقا کی هستی .... نه به من یک توضیح منطقی بده که من کی هستم!"** درست در همان لحظه، که نام او را بر زبان آوردم، ** صدایی عجیب امد انگار یک حمله رخ داده بود ** درهای بزرگ کتابخانه با صدایی مهیب به دیوار خوردند. سه سایهی بلند و ترسناک—**بازرسهای خونآشام**—با چهرههایی سرد و چشمانی برقزده وارد شدند. نگاههایشان مستقیماً به من دوخته شد. نفس در سینهام حبس شد. در یک چشم برهم زدن، کالین از دل سایهها بیرون امد انگار که انجا بوده است و من نمیدیدم
در تاریکی کتابخانه نشسته بودم و نام الیس را ــ آن نامی که مثل خاری در ذهنم فرو رفته بود ــ زیر لب تکرار میکردم. در آن سکوت سنگین، صدایم عجیبی داشت. انگار انعکاسی دور، از خودم نبود. همین که نامش را زمزمه کردم، صدایی مهیب بلند شد. درهای عظیم کتابخانه با خشمی ناگهانی به دیوار کوبیده شدند. سه چهرهٔ سرد و قدبلند وارد شدند؛ بازرسهای خونآشام. نگاهشان مثل تیغهای یخزده بر بدنم نشست. تمام رگهایم یخ زدند. میخواستم عقب بروم، اما پیش از آنکه نفس بکشم، سایهای از دل تاریکی جدا شد؛ کالین. بیصدا ظاهر شد، آنقدر نزدیک که انگار همیشه آنجا بوده و من نمیدیدمش. چشمان نقرهایاش سردتر از همیشه میدرخشید. آرام گفت، بدون اینکه نگاهم کند: «پشت من بمان.» صدایش نه خواهش بود، نه دستور. چیزی بین این دو؛ چیزی که نمیتوانستم نافرمانیاش کنم. بازرس اول پوزخندی زد. «پادشاه دستور داده. یا خودت کارش را تمام میکنی، یا اجازه بده ما خونش را بریزیم.» کالین هیچ واکنشی نشان نداد. هیچ. نه خشم، نه ترس، نه حتی انکار. این بیحسیاش بیشتر از هر عصبانیتی مرا میترساند. احساس کردم چیزی درون جمجمهام میلرزد. سردردی، مانند چنگالی که از درون مغزم را میکشید، ناگهان از گوشهایم تا پشت چشمانم دوید. دیدم تار شد. زمین زیر پاهایم عقب کشید. و بعد… دنیا بنفش شد. وقتی بلند شدم، انگار کسی دیگر بودم. نفسهایم آرامتر، نگاهام سنگینتر. کلمات بدون فکر بر زبانم جاری شدند. «گمشید از اینجا.» صدای خودم بود، اما نبود. تیزیاش، بیصبریاش… الیس بیدار شده بود. بازرسها عقب رفتند. ترس در چشمانشان موج میزد. یکیشان حتی زیرلب نجوا کرد: «غیرممکنه…» و بعد، مثل حیواناتی که سایهٔ شکارچی را ببینند، گریختند. لحظهای بعد، بدنم شل شد و دوباره خودم را یافتم. لرزان، نفسزنان، و با طعمی تلخ در دهان. به کالین نگاه کردم. چهرهاش، در آن روشنایی کمرنگ شمعها، مانند صورت مجسمهای از یخ بود. حتی پلک هم نمیزد. به سختی گفتم: «توانایی انسانها را دستِ کم نگیر.» او هیچ پاسخ نداد. فقط لحظهای نگاهم کرد؛ نگاهی که هیچ معنایی در آن خوانده نمیشد. گویی در برابرش ایستاده نبودم، بلکه از میانم عبور میکرد.
هنوز از آن صحنه بیرون نیامده بودم که هوا سرد شد. نه سرمای معمولی؛ سرمایی مثل سقوط در چاهی تهنداشت. پادشاه وارد شد. قد بلند، چشمانی به رنگ خون لخته، و حضوری که باعث شد بیاختیار نفسم را حبس کنم. نگاهش را بر کالین دوخت ــ نه بر من. «پسرم… تو ننگ خاندان هستی. یا تو این انسان را میکشی، یا من.» کالین هیچ نگفت. سکوتش سنگینتر از هر توهینی بود. اما ناگهان، بیآنکه حتی فرصت کنم چشم تکان بدهم، پادشاه پیش تاخت و ناخنهای بلند و استخوانیاش را در سینهٔ کالین فرو کرد. صدایی خفه، و خون تیرهای که بر زمین پاشید. بیهوا فریاد زدم. اما پادشاه پشت سرش را هم نگاه نکرد. در حالی که دور میشد، گفت: «زنده بمان تا وزن خیانت را بفهمی… اگر توانستی.» وقتی رفت، دستانم روی زمین یخ کرده بودند. اما چیزی مرا کشید. چیزی از جنس التماس. نه از من ــ از درونم. از الیس. خودم را به کالین رساندم. روی زانو افتادم و دستم را روی زخم او گذاشتم. نور بنفش لرزانی از انگشتانم بیرون زد. زخم کمی بسته شد ــ نه کامل. اما خون، آرام گرفت. او زیر گوشش نفس میکشید، به سختی. چشمان نقرهایاش نیمهباز شد و با تعجبی خاموش، مرا نگاه کرد. «چرا… کمکم میکنی؟» صدایش خشدار و ضعیف بود، اما همچنان سرد. گفتم: «سؤالها را برای زمانی بگذار که نمیری… از نفس افتادهای.» برای لحظهای ــ فقط لحظهای ــ گرمایی گذرا در نگاهش دیدم. اما همان هم مثل مه ناپدید شد.
تالار بزرگ قصر در نور چلچراغهای بلورین میدرخشید و ماسکهای نقرهای مهمانان را میپوشاند. موسیقی وینسی آرام در فضا پیچیده بود، اما زیر لب، زمزمههای خشمگین و کنایهآمیز خونآشامها به سختی قابل شنیدن بود. یکی از آنها، با ماسک گرگ، آهسته گفت: «پسر پادشاه… آبروی ما را برد. چطور اجازه داد اون دختر انسان زنده بمونه؟» صدایی دیگر، تلخ و با خندهای کوتاه، ادامه داد: «شاید مثل پدرش ضعیف شده… یا شاید هم—» در همین لحظه، در تالار با صدایی مهیب باز شد. سکوتی سنگین فضا را پر کرد. من ایستادم، نفس در سینه حبس شد. و آنجا بود که وارد شدم. لباس سیاه ابریشمی به تن داشتم و ماسکی نیمهباز روی صورتم. چشمانم بنفش درخشان بود، و به سمت کالین رفتم که گوشهای ایستاده بود، زخمهایش هنوز دردناک بود. با لبخندی آرام و تلخ گفتم: «چِت شده گوشهگیر، شاهزاده؟ جشن مال آدمهای زندهست، نه مردههای عبوس.» کالین تنها ابروهایش را بالا انداخت. هیچ چیز در چهرهاش تغییر نکرد، مگر گوشهی لبش که اندکی به سمت بالا کشیده شد. بیصدا، بدون آنکه چیزی بگوید، نگاهش را به من دوخت. من پایم را، کمی بازیگوشانه، روی پای او فشار دادم، درست روی همان زخم قدیمی. او کمی اخم کرد، اما هنوز همان سکوت سرد و یخین را حفظ کرد. بعد، با صدای خشدار اما کوتاه گفت: «عیب ندارد… حالا که تو اینجا هستی، جشن واقعاً زنده شده.» قهقههای کوتاه زدم، صدایی که توجه همه را جلب کرد. در میان خونآشامها، نگاهها پر از تعجب و تردید بود. یکی زیر لب گفت: «حتماً جادو کرده… یا شاید—» من برگشتم و ماسکم را کنار زدم، چشمانم بنفش و درخشان. با طعنه گفتم: «یا شاید من اصلاً یه انسان معمولی نیستم. دوست داری امتحان کنی؟» سکوتی سنگین تالار را پر کرد. حتی کالین هم، برای چند لحظه، کمی متعجب شد؛ اما حرفی نزد. چند ثانیه گذشت و موسیقی دوباره آرام آرام بلند شد، و ظاهراً همه تصمیم گرفتند وانمود کنند که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
جشن به پایان رسیده بود و مهمانان رفته بودند. هنوز لباس بالماسکهام را پوشیده بودم و روی نیمکت باغ قصر نشسته بودم، به ماه نگاه میکردم. کالین آرام از پشت آمد. خسته بودیم، اما سکوت شب آرامشی عجیب به ما میداد. گفتم: «فکر میکنی خونآشامها هم مثل آدمها دلشون تنگ میشه؟» بعد از مکث کوتاهی، با همان صدای سرد و آرام گفت: «فقط اونایی که یاد گرفتن دوست داشته باشن.» و سکوت شب، بین ما، آرام و سنگین ماند
چند ماه بعد، صندوقچهای قدیمی پیدا کردم. نامهٔ ملکه سفید، مادر خواندهٔ کالین، در آن بود. حقیقت… تلختر از چیزی بود که تصور میکردم. کالین پسر یک شکارچی بود؛ مادری که کشته شد. پادشاه، از ترس رسوایی و قدرت نیمهانسانها، همه را به قتل رسانده بود. و الیس… الیس همان تنها انسانی بود که کوچکترین کالین را دوست داشت. نوشته بود: «عشق او مرگ را هم شکست میدهد.» وقتی نامه را پیدا کردم، نمیخواستم کالین آن را بخواند. میدانستم قلب سردش، پشت آن بیحسی ظاهری، شکنندهتر از چیزی است که جهان باور دارد. اما روزی رسید که حقیقت دیگر پنهانکردنی نبود. وقتی فهمید، خشمش آرام اما مرگبار بود. فریاد نزد؛ کالین هیچوقت فریاد نمیزد. فقط گفت: «تو هم مثل بقیه… حقیقت را از من پنهان کردی.» این جمله بدتر از هر فریادی بود. آنقدر آرام، آنقدر سرد، که انگار با تیغهای یخزده پوست روحم را برید
در زیرزمین قصر، اتاق مهرشدهٔ مادرش را یافت. سلاحهای شکارچیان بر دیوار بود. نامهای خونآلود از سارا. و سپس پادشاه ظاهر شد. با آن خندهٔ مسموم، حقیقت را دوباره ــ بیهیچ شرمی ــ تکرار کرد. وقتی حمله کرد، زمان برایم ایستاد. اما کالین، با چالاکیای که همیشه داشت، از ضربهٔ مرگبارش گریخت و خنجر مادرش را در قلب او فرو برد. پادشاه در آخرین لحظه گفت: «تو هرگز پسر من نبودی.» کالین آرام پاسخ داد: «و تو هرگز پدر نبودهای.» صدایش نه از پیروزی، بلکه از سوختن روحی خاموش بود.
شب آرام بود. باد شکوفههای ساکورا را از شاخهها میچید و روی زمین میپاشید. کالین زیر درخت ایستاده بود، خنجر مادرش در دست. صورتش بیحالت، سرد، و به شکلی دردناک تنهاتر از همیشه. نزدیکش شدم. وقتی نگاهم کرد، فهمیدم تمام دیوارهایش ــ آن دیوارهای یخی ــ ترک برداشتهاند. گفت: «این خنجر… آخرین چیزی بود که مرا به او وصل میکرد. حتی او… از من میترسید.» آرام دستش را گرفتم و آن را روی قلبم گذاشتم. «من نمیترسم.» چشمانش لحظهای لرزید. نه از ضعف، بلکه از شناخت؛ از بازگشت خاطرههای الیس، از مواجهه با لیلی. آهسته گفت: «تو دیگر… همان کسی نیستی که بودی.» لبخند زدم. «و تو هم.» پیشانیاش را به پیشانیام چسباند. شکوفهها میان ما میچرخیدند. و وقتی لبهایش، آرام و بیشتاب، بر لبهایم نشست، فهمیدم این نه بوسهٔ آغاز، که بوسهٔ احیا بود. از دل خون، از دل خیانت، از دل دو زندگی در یک روح… ما دوباره متولد شدیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها برای اینکه اذیت نشید بزارید روی حالت کتابی و بعد بخونیدش
چجوری توی ۴۷ دقیقه انقدر لایک میگیریییی😭😭😭
من ۴ ساعته گذاشتم لایکا زیر ۱۰ عه😭😭😭
عالیییییی😭بالخره گذاشتیششششش
اگاتا خانم دوباره اسلی کرده ☝🏻
فدات شمم😭😭
بهترین نویسنده تستچی وجود ندار-
قربونت برممم😭
تالار بزرگ قصر در نور چلچراغهای بلورین میدرخشید و ماسکهای نقرهای مهمانان را میپوشاند. موسیقی وینسی آرام در فضا پیچیده بود، اما زیر لب، زمزمههای خشمگین و کنایهآمیز خونآشامها به سختی قابل شنیدن بود.
آنها خود را "مهمانداران" من معرفی کردند—مردان و زنان زیبا و مرموزی با نیشهای تیز و چشمانی که در تاریکی میدرخشید. مرا به قصر عظیمی بردند، بنایی سنگی که در دل کوهها پنهان بود. گفتند من "مهمان" ویژهای هستم، اما درهای بلند و پنجرههای دارای میله، حکایت دیگری داشت.
_______
اینا خیلی خوبن 😭
مرسیی
منم الیس! به لیست هورااا عالی بوددد💞 افزوده شد.
توسط Oyasumi🗯احمق
_____
مرسیی
یکی از بهترین داستانایی بود که تاحالا خوندم اگاتا 🛐🛐
الحق که جزو بهترین کاربرایی قلمت معرکه ست بازم بنویس
مرسیی 😭
میخوام ایده بگیرم میشه بگی بیشتر از کجاهاش خوشت اومد؟
فعععک کنم اس ۶ و ۹ و ۱۱
ممنونم
بهترین داستان دنیا وجود ند-
مرسییی
منم الیس! به لیست ²♡𝓁𝒾𝓁𝒾'𝓈 𝒻𝒶𝓋𝑜𝓇𝒾𝓉𝑒𝓈‘ افزوده شد
_____
مرسیی