زندگی از ۸ سالگی تار شد؛کاملا غیر منتظره.
تصاویری مبهم و روشن،صداهایی از جنس توهم،مداوم سرزنشگر.
دنیای من،غیر قابل فهم،از جنس خیال.
بدون پدر،بدون مادر.فقط با برادرم؛که برایم کافی بود.
وقتی مادرم با پدرم ازدواج کرد کایوی۳ ساله بود و ۲ سال بعد،من وارد زندگی ای شدم که از همان اول چندان خوشایند نبود،یا از ۸ سالگی.
پدرم را شاید هفته ای یک بار میدیدم.مادرم را نیز در بدو تولد از دست دادم.
تنفر پدرم از برادرم،باعث جدایی ام از او نشد و بلکه وابستهتر ام کرد.
سرم توانایی حمل این همه درد را یکجا نداشت،این منجرب شد فقط فرمانبر صداهای سرم باشم...
می رفتم و با چاقو موهایم را میبریدم؛کایوی به دنبالم می آمد
وایییی، گریه.. 😭✨🫠
واااااای بالاخرههه😂✨