راه افتادیم به سمت شمال شرقی، بیصدا و بیحرف. هوا هنوز سرد بود ولی باد از روی زمین خشک رد میشد و خاک رو پخش میکرد. هر چی جلوتر میرفتیم، ساختمانها خرابتر میشدن و خیابونها خالیتر. بانی کنارم راه میرفت و هر چند دقیقه یه بار، زیر لب چیزی میگفت یا آه میکشید. یه جایی، نزدیک یه دیوار پر از نقاشیهای نصفه، بانی گفت: «تو این منطقه فقر زیاده، تارا... همهجا معلومه. حتی خونههاشون دیگه سقف ندارن.» نگاه کردم به سمتش و گفتم: «آره، کاملاً معلومه. اینجا یه جورایی از دنیا حذف شده.» چند قدم جلوتر، یه صحنه دیدیم که بین اون خرابهها عجیب بود. یه مرد روی زمین نشسته بود، یه بوم بزرگ جلوش، دستش پر از رنگ و قلمو. دورش چند تا بچهی ریزهمیزه نشسته بودن، با لباسهای پاره، ولی خندهرو. خودش هم هر از گاهی بهشون چیزی نشون میداد، میخندیدن، بعد دوباره نقاشی میکشید. حسش عجیب بود، یه تکه زندگی وسط مردگی. نگاه کردم و گفتم: «اون نقاشه؟» بانی گفت: «به نظر میاد آره.» رفتم نزدیکتر، صدا زدم: «تو نقاشی؟» مرد سرش رو بلند کرد، یه نگاه کوتاه به من و بانی انداخت، بعد قلمو رو روی رنگ گذاشت و با یه لبخند کوچیک گفت: «آره.» بلند شد و اومد جلو، دستش پر از رنگ خشکشده. چشماش روشن بود، ولی چیزی توش بود که یه جور آرامش عجیب میداد. پرسید: «شما کی هستین؟» «من تارا هادسون،» گفتم. بعد به بانی اشاره کردم. «این دوستم، بانی.» اون یه لحظه مکث کرد، بعد لبخندش تبدیل شد به یه جور نگاه دقیقتر، انگار داشت هویت ما رو تجزیه میکرد. «تارا و بانی،» تکرار کرد، بعد نشست روی یه تخته چوبی کنار بومش. «اسمهاتون آشنا نیست، ولی طوری میگین که انگار از جای خاصی میاین.» ساکت موندم، نمیخواستن بدونن از کجا اومدیم. فقط گفتم: «ما فقط رد میشیم از اینجا.» اون خندید. «همهی آدمهایی که رد میشن از اینجا همینو میگن. ولی بعضیا هیچ وقت واقعاً نمیرن.» بانی با کنجکاوی به نقاشیاش نگاه کرد. روش یه تصویر از یه خیابون خراب بود، ولی با بچههایی که میخندیدن، دقیقاً همونایی که اطرافش بودن. رنگهای گرم، زرد و نارنجی، وسط اون خرابیها برق میزد. «تو چرا از فقر نقاشی میکشی؟» پرسید بانی. نقاش بدون مکث گفت: «چون تنها چیز زندهی این دنیا همینه. وقتی همه چیز نابود میشه، فقط فقر زنده میمونه. پس اگه قراره چیزی رو ثبت کنم، بهتره چیزی باشه که هنوز نفس میکشه.» من یه لحظه چیزی نگفتم، فقط بهش خیره شدم. یه جور حس سنگین داشت، انگار نقاشیهاش نه برای فروختن بودن، نه فقط برای زیبایی — برای زنده موندن بودن. اون برگشت سمت ما، سوالی تو نگاهش بود. «شما دنبال چی میگردین؟ آدمای معمولی اینجا پیداشون نمیشه، مخصوصاً دو تا جوون با چهرهی تمیز که معلومه تازه از جاهای بهتر اومدن.» «ما دنبال یه فرستنده رادیو میگردیم،» بالاخره گفتم. «یه صدایی شنیدیم، از همین سمت.» اون ابروهاش بالا رفت. «رادیو؟...» یه لبخند نصفه زد. «شاید بدونی، ولی یه مردی هست که همینجا، چند خیابون اونورتر، رادیو پخش میکنه. همه بهش میگن “خاطرهگو”. فقط شبها پخش داره.» با کنجکاوی گفتم: «خاطرهگو؟ اون کیه؟» نقاش قلموشو دوباره برداشت، ولی گفت: «ممکنه همون کسی باشه که دنبالشین. اگه سایه همون فرستنده باشه که میگفتی، احتمال زیاد اونجا پیداش میکنین. ولی مراقب باشین... بعضیا براش کار میکنن و دوست ندارن کسی نزدیکش بشه.» بانی زیر لب گفت: «فکر کنم اون داره همون سایه رو میگه.» من فقط سرم رو تکون دادم. «میریم اونجا.»
نقاش یه لبخند خسته زد، بعد گفت: «راه شمال شرقی رو بگیرین، ولی از رود خشک رد نشین. یه مسیر باریک سمت چپ هست بین دو تا دیوار ترکخورده. همونجا پخش رادیو رو میشنوین.» وقتی داشت دوباره برمیگشت سمت بوم، بچهها دویدن سمتش و خندیدن. یه لحظه همه چیز آروم شد. نگاه آخرم رو بهش انداختم و گفتم: «نقاشیهات قشنگه. حتی بین این همه ویرانی.» اون فقط گفت: «ویرانی بدون رنگ نمیفهمه که هنوز زندهست.» بعد پشتش رو کرد، و ما به سمت راهی که گفته بود حرکت کردیم.
من و بانی داشتیم راه میرفتیم، همه چی آروم بود. فقط صدای قدمهامون و یه باد خنک از سمت رود خشک میومد. یهو یکی از پشت داد زد: «صبر کنین!» برگشتم، دیدم نقاش داره میدوه سمتمون، قلموش دستشه، نفسنفس میزنه. رسید جلو ما گفت: «میخوام نقاشیتون رو بکشم، فقط چند دقیقه وایستین، لطفاً!» به بانی نگاه کردم، اون شونه بالا انداخت. گفتم باشه، مشکلی نیست. وایستادیم کنار دیوار خرابشده، نور خورشید هنوز افتاده بود روی زمین. نقاش بومش رو گذاشت روی پایهی زنگزده، سریع رنگهاشو آماده کرد، بعد شروع کرد به کشیدن. یه صدایی از نفس کشیدنش تو سکوت میپیچید، من یه لحظه حواسم رفت به دست خودم. از صبح یه حس عجیبی داشت، انگار تیر میکشید زیر پوست. نقاش وسط کار یهویی گفت: «دستت چی شده؟» نگاش کردم، دست راستم رو پایین آوردم، گفتم: «هیچی، زخمی شده.» ولی راستش نه، اون سیاهی که رو مچم بود داشت میرفت بالا، هر لحظه بیشتر میشد. حس میکردم داره خیمه میزنه، یه چیزی زیر پوست میچرخه. بانی گفت: «تارا، مطمئنی حالت خوبه؟» گفتم: «آره، خوبم.» فقط خواستم زود تموم بشه. با دست چپم دست راستمو گرفتم، محکم، که اون قسمت دیده نشه. نقاش بدون حرف ادامه داد، تندتر رنگ میزد، چشماشم هی بینمون و بومش میچرخید. بعد از چند دقیقه گفت: «تمام شد.» بوم رو چرخوند سمتمون. هنوز بوی رنگ تازه میداد. من نقاشی رو دیدم و خشکم زد. خودمون بودیم، من و بانی، با همون حالت خستهمون، ولی مچ دست من... دقیقاً مثل واقعیت، سیاه، با ردهایی پیچخورده که انگار زندهست. نقاش گفت: «نمیخواستم اونجوری بکشم، خودش افتاد تو رنگ. عجیب بود.» چیزی نگفتم. فقط حس کردم یه سرمای ریز تا گردنم بالا رفت. بانی گفت: «تارا، شاید باید ببریش پیش یکی که بلده.» گفتم: «نه، فقط یه زخم سادهست.» دروغ گفتم. یه قسمت از من خودش داشت حرف میزد، نه مغزم. نقاش چند لحظه ساکت شد، بعد گفت: «میخواین امشب توی خونهی من استراحت کنید؟ این اطراف امن نیست شبها.» به بانی نگاه کردم، اون گفت: «میتونیم، به هر حال خستهایم.» گفتم: «باشه، ممنون.» رفتیم دنبالش. خونهش نزدیک رود خشک بود، یه خونهی نیمهخراب با نور زرد کمرنگ از پنجره. بوی رنگ و رطوبت میداد، ولی گرمتر از بیرون بود. نشستیم کنار بخاری نفتی. من دستمو قایم کرده بودم زیر آستین. نقاش برامون آب آورد، بانی تشکر کرد. بعد نشست روبهرو من، نگاهش رفت سمت لباس من، گفت: «اون دستت، تارا، حالا که نور افتاده روش... فکر نمیکنی باید کاریش کنی؟» گفتم: «نه، فقط خستهس، مثل خودم.» اون آه کشید گفت: «اون چیزیه که همیشه قربانیها اول میگن. خستگی.» ساکت شدم. نمیدونستم چی جواب بدم. بانی که داشت چشماشو میبست گفت: «اگه درد داره، صبح میریم دکتر.» گفتم: «باشه، صبح.» اما همون موقع، یه صدای خشخش از گوشهی اتاق اومد. یه رادیوی قدیمی افتاده بود روی میز، خودش روشن شد. صدایی پخش شد، خشدار و آروم: «خاطرهگو گزارش میده... بین خطوط سیاه، همیشه یه نام هست.» نقاش سریع رفت سمتش، زد خاموشش کرد، رو کرد بهم گفت: «اون دیشبم پخش شده بود، اسم تو رو گفت.» حس کردم دستم داره میسوزه.
سیاهی رسیده بود تا بازوم. گفتم: «من کاری نکردم، قسم میخورم.» گفت: «میدونم. شاید همین کار نکردنِ تو باعثش شده.» بانی خوابش برده بود، نقاش رفت تو اتاق کناری، من موندم تنها. چراغ کمنور رو خاموش نکردم. نشستم، به نقاشی نگاه کردم، اون مچِ سیاه توی تصویر انگار تکون خورد. نفس کشیدم. اون لحظه فهمیدم اگه فردا صبح از خواب بیدار بشم و ببینم همون نقاشیِ من واقعیتر شده، شاید اون تارا که دارم تو آینه میبینم، خودِ من نباشه دیگه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصتتتتتتتتت
عالی