بزن بریم:)
🌟 پارت ۱ – قسمت ۱: بازگشت اعصابخُردکن هوای لندن مثل همیشه نمنم بارون داشت و هرماینی با یه فنجون چای، جلوی ساختمان وزارت سحر و جادو ایستاده بود. قرار بود امروز نامهی مأموریت جدیدش رو بگیره. رون از راه رسید، موهاش مثل همیشه شلخته، نفسنفسزنان گفت: ــ هرماینی… بگو که این دفعه نبرنم دنبال اون قوری حرفزنهای呃… شیطانی! هنوز کابوس میبینم! هرماینی: ــ رون، اون قوریها فقط جیغ میزدن، شیطانی نبودن! رون: ــ خب همون! جیغِ قوری خیلی ترسناکتره! قبل از اینکه هرماینی بخواد جواب بده، هری سر رسید و پاکت طلاییرنگی رو جلوش گرفت. ــ این مال توئه. انگار خیلی مهمه. هرماینی پاکت رو باز کرد و چشمهاش باز شد: ــ «اعزام ویژه به هاگوارتز برای تدریسِ درس جدید… “جادوی منطقی و قوانین طلسمها”» ــ چی؟ من باید برگردم هاگوارتز؟ رون که داشت ساندویچش رو گاز میزد، با دهان پر: ــ عالیه! اونجا غذاش بهتره حداقل. هری پوزخند زد. ــ چیزای عجیبی تو مدرسه پیدا شده. شاید لازم بشه ما هم بریم. اما تو… تو استاد میشی، پروفسور گرینجر! هرماینی دستپاچه خندید. ــ پروفسور؟ نه بابا… زوده هنوز… هری: ــ نه، کاملن بهت میاد. مخصوصاً اون اخم موقع درس دادن. رون: ــ آره، همون اخم که وقتی غلط مینویسم نگام میکنی… وای… لرزه میگیرم. هرماینی ضربه کوچیکی به بازوش زد. 🔮 کات به هاگوارتز ورودی مدرسه مثل همیشه با ابهت بود. هرماینی که وارد شد، صداهایی از سالن بزرگ شنید. و دقیقاً همان لحظه… دراکو مالفوی از راهروی کناری بیرون زد، ردای مشکی، موهای مرتب، و همون نگاه "من از همه بهتریم ولی خستم کردین" روی صورتش. تا چشمش به هرماینی افتاد مکث کرد. ــ خب خب… ببین کی برگشته… "پروفسورِ همهچیزدان". لحنش تیز بود ولی تهِ صداش یک چیزی انگار گیر کرده بود—چیزی شبیه ذوق پنهانی. هرماینی اخم نکرد، فقط خندید. ــ متأسفانه باید تحملم کنی، مالفوی. امسال من اینجام. دراکو لبخند کج زد. ــ تحمل؟ نه… مشکلی نیست. فقط امیدوارم اینجا رو تبدیل به کتابخونه ملی نکنی. رون از پشت هرماینی ظاهر شد: ــ سلام به تو هم، مالفوی. نترس، اگه کسی بخواد اینجا رو خراب کنه، خودت هستی! دراکو: ــ ویزلی، هنوز همونقدری بیاستعدادی یا بالاخره یه طلسم یاد گرفتی؟ رون: ــ یاد گرفتم چطور اعصابتو خورد کنم، کافی بود. هری رسید و با خونسردی گفت: ــ امسال ما بیشتر اینجا رفتوآمد داریم، پس آروم باشین. دراکو با پوزخند: ــ عالیه. دقیقاً چیزی که لازم داشتم… سهتایی تون. ولی وقتی از کنار هرماینی رد شد، خیلی آرومتر گفت: ــ خوش برگشتی… هرماینی. هرماینی جا خورد. ــ چی گفتی؟ دراکو سریع جدی شد: ــ هیچی! برو سر کلاست، پروفسور. و رفت. هری زیر لب: ــ تو این یکی دو سال چهشده به این؟! رون: ــ نمیدونم ولی یه حسی بهم میگه امسال مدرسه منفجر میشه. هرماینی لبخند کوچک و مرموزی زد. ــ یا شاید… سال جالبی بشه.
🌟 پارت ۱ – قسمت ۲: اولین روز، اولین دردسر صبح روز بعد، هرماینی با یک دسته کاغذ، نقشهی کلاسها، و یک فنجون چای وارد سالن صبحانه شد. هنوز ننشسته بود که صدای غر زدن آشنایی شنید: ــ «وای خدای من… نه… دوباره اون سهتا…» دراکو از سر میز اسلیترین نگاهشون کرد: ــ من گفتم امسال سال خوبی نمیشه. هاگوارتز لیاقت این سطح از شلوغی رو نداره. رون جواب داد: ــ اتفاقاً ما اینجا رو قشنگتر میکنیم. یه مشکلی هست مالفوی؟ دراکو با حالت "تو واقعاً اینو پرسیدی؟" گفت: ــ هرچی کمتر حرف بزنی، دنیا جای بهتریه ویزلی. هری سعی کرد نخنده: ــ لطفاً امروز روز اول کلاساس، دعوا نکنین. هرماینی: ــ بغل من بشینین تا برنامه کلاسامو چک کنم. دراکو از دور داد زد: ــ نه نه نه! کنار من نشینین! همینجوریش هم اشتها ندارم! رون بلند گفت: ــ تو که همیشه قیافت انگار هیچی نخوردی که اینقدر لاغری! دراکو: ــ حداقل من مثل تو به ساندویچ پنیر معتاد نیستم. رون ساندویچش را محکم بغل کرد: ــ این یه توهینه؟! هری: ــ صددرصد. هرماینی خندید و نشست. داشت برنامهاش را نگاه میکرد که دید اولین کلاسش… کنار کلاس دراکو است. ــ هه… عالی شد. هری: ــ تو انگار خوشحالی؟ هرماینی سریع خودش را جمع کرد: ــ نه! یعنی… فقط خوبه که نزدیکم باشه… یعنی… برای همکاری علمی. رون: ــ آهاااان… همکاری عِلمی… بعد چشمک زد. هرماینی: ــ رون تو اگه یکبار دیگه چشمک بزنی، من واقعاً یه طلسم میزنم که ابروهات برن عقب! رون سریع چشمکش را جمع کرد. راهروهای هاگوارتز مثل همیشه پر از دانشآموز بود. هرماینی جلوی کلاس خودش ایستاده بود و داشت آماده میشد که… در کلاس کنار او محکم باز شد. دراکو با ردای مشکی بلند بیرون آمد. وقتی چشمش به هرماینی افتاد، مکث کرد. ــ تو همینجایی؟ هرماینی: ــ آره، همسایهی کلاسیات هستم. مشکلیه؟ دراکو لبخند کج زد: ــ فقط امیدوارم دانشآموزای من بعد کلاس تو سردرد نگیرن. هرماینی: ــ بله. امیدوارم به دانشآموزات یاد بدی چطور مودب باشن. دراکو: ــ مودب بودن حوصلهبره. هرماینی زیر لب: ــ دقیقاً چیزی که از تو انتظار دارم… دراکو شنید. ــ چی گفتی؟ هرماینی: ــ هیچی! برو سر کلاس، استاد مالفوی. دراکو با یک حرکت نمایشی ردایش را چرخاند و رفت داخل کلاسش. هنوز پنج دقیقه از شروع کلاس هرماینی نگذشته بود که یک نور بنفش از سقف عبور کرد و روی میز نفر اول افتاد! دانشآموز جیغ زد: ــ پروفسور! این چی بود؟! هرماینی سریع چوبدستیاش را بالا آورد. نور بنفش مثل دود پیچوتاب خورد، بعد از پنجره بیرون پرید. همه ترسیده بودند. هرماینی زیر لب گفت: ــ این… اصلاً طبیعی نبود. در کلاس کنار او صدای دراکو آمد: ــ کهفین! گفتم روی میز نایست! این کلاس افسونهاست نه باغوحش! بعد در اتاق او با صدا باز شد: دراکو با موهای بهمریخته بیرون آمد: ــ کلاس تو هم همین صدا رو شنید؟ هرماینی: ــ یه نور عجیب دیدم. تو چی؟ دراکو: ــ یه تودهی بنفش وارد کلاس شد و کتاب منو پرت کرد سمت سرم! هرماینی: ــ واقعاً؟ خوبی؟! دراکو سریع صاف ایستاد: ــ من؟ معلومه که خوبم! یه نور بنفش که نمیتونه به من آسیب بزنه! همان لحظه رون از انتهای راهرو داد زد: ــ هی! شما هم دیدین اون دود بنفش لعنتی از درِ بزرگ فرار کرد؟! هری پشتش بود: ــ این قضیه جدیه… خیلی جدی. دراکو با نیشخند گفت: ــ خب معلومه جدیه. چون تو اینجایی پاتر. هرجا تو میری دردسر باهات میاد. هری: ــ مطمئنی دردسر از سمت تو نمیاد؟ دراکو: ــ من؟ هرگز.
🌟 پارت ۱ – قسمت ۳: دود بنفش، دردسر بنفشتر هری، رون و هرماینی وسط راهرو وایساده بودن که مکگوناگال با قدمهای تند رسید: ــ چه خبره اینجا؟ چرا نصف مدرسه انگار دیده روح دیده؟! رون: ــ چون دیدن! یعنی… نه دقیقاً روح… یه چیزی… یه دود بنفشـه، اما روحطور! مکگوناگال یه لحظه مکث کرد، بعد محکم گفت: ــ دود بنفش؟ توی روز اول سال تحصیلی؟ واقعاً که. و قبل از اینکه بقیه توضیح بدن، دراکو از کلاسش پرید بیرون: ــ پروفسور! این دود بنفش کتاب منو پرت کرد تو دیوار. به نظرتون این کار بی احترامی نیست ؟ مکگوناگال اخم کرد: ــ مالفوی! اولاً آرومتر. دوماً… کتابت سالمه؟ دراکو: ــ کتاب سالمه ولی غرورم نه! اون دود حتی صبر نکرد سلام کنه! هری زیر لب: ــ دود چرا باید به تو سلام کنه دقیقاً؟ دراکو با همان نگاه «اصلاً دوست ندارم صداتو بشنوم» جواب داد: ــ چون منو از تو بیشتر دوست داره، پاتر. هری: ــ معلومه. چون اصلاً مغز نداره. رون: ــ وای وای دعوا شروع شد… هرماینی بینشون پرید: ــ خب خب، الان دعوا نکنین! این دود قطعاً یه چیز خیلی عجیب و جدیده. من باید بررسیش کنم. دراکو ابرو بالا برد: ــ تو؟ یاااااا بهتر بگم خانم همهچیدان؟ هرماینی اخم کرد: ــ بله. من. مشکلی هست؟ بعد خیلی آروم گفت: ــ نه… اصلاً. ولی لحنش یهجوری بود… انگار منظورش چیز دیگهای بود. یهو زد زیر خنده: ــ آهای مالفوی… چرا اینجوری به هرماینی نگاه کردی؟! دراکو مثل کسی که چیز داغ دستش دادهباشن پرید عقب: ــ چـــی؟! من فقط نگاه کردم ببینم هنوز اینقدر زود از کوره در میره یا نه! هرماینی: ــ از کوره در میرم؟! مالفوی— هری سریع دست هرماینی رو گرفت: ــ الان وقتش نیست. باید دنبال اون دود بریم. هرماینی نفس عمیق کشید: ــ باشه… حق با توئه. چهار نفر باهم راه افتادن سمت سالن بزرگ. ردّ دود بنفش، مسیرش رو روی دیوارها گذاشته بود؛ یه مسیر مارپیچ . رون: ــ این ردّ چرا بوی نعناع میده؟ هری: ــ نعناع؟ دود بنفش از کِی خوشبو شده؟ دراکو: ــ معلومه که بوی نعناع میده. هر چیزی تو این مدرسه باید عجیب باشه! هرماینی جلوی رد دود خم شد، انگشتش رو نزدیکش برد ولی تماس نداد. ــ این… این انرژی معمولی نیست. یه چیز دیگست! دراکو: حتما بازم یه چیز احمقانه دیگه. هرماینی: دراکو تو فقط یه بار دیگه مسخره کن! ــ آفرین هرماینی! دراکو: ــ خ.ف.ه شو ویزلی! همینکه اونها رد دود رو دنبال کردن، ردّ به سمت درِ بزرگ سالن رفت… اما قبل از اینکه وارد بشن، نور بنفش یکدفعه مثل انفجار کوچیک وسط راهرو ظاهر شد! همه یک قدم عقب رفتن. هری: ــ آماده باشین! شاید همون موجوده باشه! ولی دود اینبار به یک علامت عجیب روی زمین تبدیل شد اون علامت علامت م.ر.گ.خ.و.ا.ر ها بود. هرماینی با صدای آروم گفت: ــ این… یه نماده. یه نماد … ــ این علامت م.ر.گ.خ.و.ا.ر.ه.ا.س.ت.(دراکو گفت) رون: ــ یعنی چی؟یعنی...ولد..مو..رت... هرماینی: ــ آره… هرماینی مکث کرد… ناگهان علامت شروع کرد به لرزیدن… صدای «وووووووووم» کل راهرو رو پر کرد. هری: ــ وایسا! داره فعال میشه! رون: ــ اوه اوه اوه… من این حس رو دوست ندارم! دراکو: ــ خب خاموشش کن دیگه! تو استاد جادوی منطقیم! هرماینی: ــ این چیزا با منطق خاموش نمیشن احمق! علامت نورانیتر شد… همه یک قدم عقب رفتند. و درست قبل از اینکه بفهمن چی میخواد بشه… علامت با نور شدید منفجر شد — و چیزی از وسطش بیرون پرید. ولی چی؟ این قسمت نمیفهمیم. چون اینجا قسمت ۳ تمام شد. 😈🔥
🌟 پارت ۱ – قسمت ۴: هیولایی که نباید بیدار میشد نور بنفش مثل یه انفجار کوچیک کل راهرو رو روشن کرد. هر چهار نفر چشمهاشون رو با دست پوشوندن. رون: ــ وایساااا من هنوز آماده نیستم! دراکو: ــ تو هیچوقت آماده نیستی ویزلی! وقتی نور کم شد… همه با دهان باز به چیزی که وسط دایره ظاهر شده بود نگاه کردن. نه دود بود… نه هیچ موجود معمولی. 🌀 یه موجود کوچیک… اما بشدت شرور قدش شاید ۳۰ سانتیمتر بود. بدن نیمهشفاف، بنفش، با چشمهایی که انگار برق شیطنت ازش میپرید بیرون. موجود یه نگاهی به هر چهار نفر کرد. چند بار پلک زد. سرشو کج کرد. بعد یهو: ــ فِـــــــــــــــش!! پرید روی دیوار و مثل مارمولک شروع کرد بالا رفتن. رون جیغ زد: ــ این چیهههههه؟! این از کجا اومد؟! هری: ــ نمیدونم ولی بهنظر خیلی سریع و خیلی بیاعصابه! دراکو با چوبدستی نشونه رفت: ــ خب، وقتشه بدم توش! Stupe— موجود قبل از اینکه طلسم کامل گفته بشه، از دیوار کند شد و مستقیـــماً پرید روی صورت دراکو! دراکو: ــ آآآآآآآآآآآ!! اینو از رو من بردارید! هرماینی: ــ آروم باش! تکون نخور! تکون نخور گفتــــــــم! رون: ــ هری! یه کاری کن! یه کاری کن! ــ نه نه نه نزن! الان میخندی؟! هری درحالیکه تلاش میکرد نخنده: ــ خب منظرهش یه کم بامزهس… دراکو صدای خفه از زیر موجود: ــ بامزهس؟! بامزهس پاتر؟! این موجود داره هنــــــگ میکنه روی صورتم!! هرماینی با سریعترین حرکت ممکن چوبدستیشو گرفت بالا: ــ Finite! یه نور سفید زد… موجود از صورت دراکو پرت شد عقب… چند تا غلت زد… بعد با سرعت غیرعادی فرار کرد داخل راهروی تاریک. همه دویدند سمت راهرو… ولی وقتی رسیدن، موجود رفته بود. فقط ردّ نور بنفش مثل دود رو هوا مونده بود. دراکو نفسنفسزنان به دیوار تکیه داد؛ موهاش کامل بههمریخته بود. ــ اَه! این چی بود؟ چرا پرید روی من؟! هری: ــ چون… نمیدونم… شاید قیافت شبیه مامانشه بود؟ رون خندید: ــ آره، دقیقاً یه جور شباهت بنفشی دارین! دراکو: ــ وای خدا… من با شما دو نفر چطور تو یه راهرو وایمیستم؟ هرماینی نگاهی آرامتر ولی دقیق انداخت: ــ اون موجود… خیلی عجیب بود. به نظر من… دنبال یه نفر میگشت. نه دنبال حملهکردن. هری: ــ دنبال چی؟ دنبال کی؟ هرماینی: ــ نمیدونم… ولی این قضیه ساده نیست. این موجود یه چیز قدیمی رو بیدار کرده. قضیه از یه دود بازی کوچیک خیلی بزرگتره… دراکو که هنوز نفسش کامل جا نیومده بود، یهو گفت: ــ هرماینی… پشتت! همه خشکشون زد. هرماینی آهسته برگشت… و دید همون موجود بنفش دوباره ظاهر شده. اینبار درست پشت سرش. در فاصلهی فقط چند سانتیمتری. موجود چند لحظه خیره موند… چشمهاش برق زد… و بعد— یــه دفعه پرید مستقیم سمت هرماینی. صحنه تو یک ثانیه یخ زد. هری: ــ هرماینییییی!!! دراکو با خشونت یک قدم جلو پرید: ــ بکش کنارررررررر!!! نور بنفش همهجا رو گرفت. و اینجا… قسمت ۴ پارت ۱ با نهایت نامردی تموم میشه 😈🔥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)