شب در کتابخانه متروک: ماجرای من و روح یک کتاب‌خوان!

یک شب تنها در کتابخانه قدیمی، یک اتفاق غیرمنتظره مرا به دنیای اسرارآمیزی برد... روح یک کتاب‌خوان گمشده! آیا می‌توانستم راز او را کشف کنم؟ این داستان ترسناک و هیجان‌انگیز را بخوان و ببین چه کسی واقعاً در قفسه‌های تاریک کمین کرده بود! (داستانی پر از تعلیق، رمز و راز و کمی لرزش!) 📖👻

داستان اون موقعی شروع شد که با تانیا و رها رفتیم کتابخونه و کتابای جدید بگیریم و برای آخرین امتحان دی مون که اقتصاد ۲ بود درس بخونیم ساعت حدودای هفت شب بود موقعی که کتابخونه بسته میشد تانیا و رها راهشون یکی بود ازشون خداحافظی کردم و اونا رفتن منم رفتم wc که بعدش حرکت کنم به سمت خونه اما وقتی از سرویس اومدم بیرون چراغا خاموش بود هوا تاریک بود و در ها هم قفل بود

چند دقیقه توی همون وضعیت وایستادم تا چشمام به تاریکی عادت کنه و بعد شروع به حرکت کردم وایب یه رویا رو داشت برام یه شب کامل توی کتابخونه اولین کاری که کردم گوشیمو گذاشتم روی حالت هواپیما نه زنگی و نه پیامی فقط من و یک عالمه کتاب

رفتم توی قسمت رمان ها و اونجا شروع به گشتن کردم هوا کاملا تاریک بود و چراغا هم خاموش بود ولی روزنه های نور از انتهای قفسه به سمت من میومدن هیچ پریز برقی ندیدم اما فضا به قدری روشن بود که بتونم اسم کتابارو بخونم کم کم جلو می رفتم تا یه کتاب برای خودم پیدا کنم که صدایی اومد مهری تویی؟

یک لحظه از ترس قفل شدم توی جام منکه تنهام صدای چیه بالاخره تمام شجاعتم را جمع کردم و پشت سرم را نگاه کردم یا خالق هستی اون یک روح بود؟یک روح که دستشو به سمتم دراز کرده بود؟با لرز داخل صدایم گفتم آره خودمم روح گفت میدونم چقدر این فضا برات رویاییه منم مدتها بود آرزو میکردم که با تو توی این کتابخونه مهمونی شبانه بگیرم نظرت چیه دوست من؟

یک دقیقه سکوت کردم و بعد گفتم قبوله منم بازی اسم تو چیه روحی؟روح گفت همون روحی بگو بهم در ضمن چند ثانیه همینجا وایستا تا برگردم.حدود بیست ثانیه ای گذشت و روحی با یک ملحفه ی سفید و یک عینک آفتابی اومد سمتم و گفت اینا برای تو بپوششون. گفتم اما از زیر ملحفه که چیزی نمیبینم. روحی گفت بیخیال به من اعتماد کن و ملحفه رو کشید روی سرم عینک هم گذاشت روی چشمام

بعد از پوشیدن اون پارچه ی سفید به ظرز عجیبی همه چیز رو میدیدم روحی دستمو گرفت و به سمت انتهای قفسه دوید و گفت ژانر مورد علاقت توی رمان ها چیه؟با تردید گفتم عاش.قانه یه کتاب از داخل قفسه کشید بیرون و گذاشت توی دستام و گفت اینو بزار یه جایی تا بعدا بخونیش فعلا باید خوش بگذرونیم باهم و منو برد به سمت یک در مخفی داخل کتابخونه اون در مخفی رو باز کرد. اونجا یه جنگل بود و ما ساعتها باهم حرف زدیم و بازی کردیم تا اینکه دم دمای طلوع خورشید شد روحی ناراحت اومد ازم خداحافظی کرد و گفت تو برگرد به کتابخونه من باید برم عزیزم از دیدنت خیلی خوشحال شدم

تا اینکه دوباره صدایی اومد خانوم؟خانوم شما اینجا چیکار میکنید لطفا بیدار شید! چشمامو باز کردم و خانم کتابدار رو دیدم که گفت شما شب داخل کتابخونه مونده بودید و خوابتون برده بود