بزن بریم:)
درمانگاه ساکت بود. رز هنوز بیهوش، با نفسهایی ضعیف، روی تخت افتاده بود. هرماینی و رون کنار تخت نشسته بودن، وردهای درمانی زمزمه میکردن، ولی جواب نمیداد. دراکو، با صورت خسته و چشمهای قرمز، از تخت فاصله گرفت. رفت سمت پنجره. دستش رو به لبهی سنگی گرفت، و به آسمون تاریک خیره شد. هری، بیصدا، کنارش ایستاد. برای لحظهای، هیچکدوم حرفی نزدن. فقط صدای باد، و نفسهای ضعیف رز، فضا رو پر کرده بود. دراکو گفت: «میدونی… هیچوقت فکر نمیکردم عاشق بشم. مخصوصاً نه کسی مثل رز. ولی اون… اون همه چیز رو عوض کرد.» هری، با صدایی آروم، گفت: «منم عاشقش بودم. شاید هنوزم هستم. ولی وقتی دیدم تو چطور نگاهش میکنی… فهمیدم که اونم تو رو انتخاب کرده.» دراکو لبخند تلخی زد. «ولی حالا ممکنه از دستش بدیم. و من… نمیتونم دوباره کسی رو از دست بدم.» هری گفت: «رز همیشه قوی بود. حتی وقتی همه چیز تاریک بود، اون نور میداد. حالا نوبت ماست که براش نور باشیم.» دراکو، با اشکهایی که بیصدا میریختن، گفت: «اگه اون برنگرده… قسم میخورم دیگه هیچ وردی رو به کار نبرم. هیچ جادویی بدون اون معنی نداره.» هری دستش رو روی شونهی دراکو گذاشت. «ولی اگه برگرده… باید براش بجنگیم. با همهی وجودمون.» دراکو سرش رو پایین انداخت. «من فقط میخوام یه بار دیگه چشمهاش رو ببینم. یه بار دیگه صدای خندهش رو بشنوم.» و در اون لحظه، پشت سرشون، صدای ضعیفی پیچید. نفس… نه کامل، نه مطمئن—ولی واقعی. رز، شاید برای لحظهای، داشت تلاش میکرد برگرده.
رز هنوز بیهوش روی تخت افتاده بود. نفسهاش کوتاهتر و ضعیفتر میشدن، انگار هر لحظه ممکن بود آخرین باشن. هرماینی با دستهای لرزان وردهای درمانی رو تکرار میکرد، ولی هیچکدوم جواب نمیداد. رون، با چشمانی پر از اشک، گفت: «چرا کار نمیکنه؟ چرا هیچچیزی جواب نمیده؟» هری، کنار تخت، دست رز رو گرفت. «رز… تو باید برگردی. ما بدون تو نمیتونیم.» صدای هری شکست، و اشکهاش روی دست رز چکید. دراکو، با صورتی رنگپریده و هنوز درد ورد شکنجه در بدنش، خودش رو به زور به تخت رسوند. کنار رز نشست، اشکهاش بیوقفه میریخت. «رز… من نمیتونم بدون تو نفس بکشم. تو همهی دنیای منی…» رز تکان کوچکی خورد، ولی چشمهاش بسته موند. نفسش به سختی بالا و پایین میرفت، مثل شمعی که در باد آخرین لحظههاش رو میسوزونه. هرماینی با صدایی لرزان گفت: «اگر همینطور ادامه پیدا کنه… ممکنه دیگه نتونه نفس بکشه.» دراکو، با صدایی شکسته، فریاد زد: «نه! اون نمیمیره! نمیذارم!» و سرش رو روی سینهی رز گذاشت، گریهاش بلندتر شد. هری، با استرس شدید، به سمت در رفت. «باید استادها رو خبر کنیم. باید کاری کنیم، همین الان!» فضا پر از اشک، ترس، و صدای نفسهای ضعیف رز بود. همه میدونستن که اگر معجزهای رخ نده، ممکنه این آخرین شب رز باشه...
درمانگاه پر از اضطراب بود. رز بیهوش، نفسهاش ضعیفتر از همیشه، و همه دور تختش حلقه زده بودن. هرماینی با صدایی شکسته گفت: «هیچ وردی جواب نمیده… هر لحظه ممکنه از دستش بدیم.» هری مشتهاش رو گره کرده بود، اشکهاش بیوقفه میریخت. رون بیقرار قدم میزد، زیر لب میگفت: «نه… نه… نمیتونم باور کنم…» دراکو، با صورتی رنگپریده و چشمانی پر از اشک، کنار رز زانو زده بود. «رز… تو نمیتونی منو تنها بذاری… من بدون تو هیچی نیستم.» سکوت سنگینی فضا رو گرفت. تا اینکه صدای سرد و آرام اسنیپ شکست: «هیچ وردی، هیچ معجونی، هیچ درمانی… نمیتونه این جادو رو بشکنه.» همه به سمتش برگشتن. هری با صدایی لرزان گفت: «پس… پس باید چی کار کنیم؟!» اسنیپ، با نگاه جدی و بیرحم، گفت: «تنها راه… پیدا کردن سنگ زندگی مجدد است.» همه نفسهاشون برید. هرماینی زمزمه کرد: «سنگ زندگی مجدد… ولی اون فقط یه افسانهست…» اسنیپ نگاهش رو به رز دوخت. «نه. واقعیه. و تنها چیزیست که میتونه بین مرگ و زندگی، دوباره نفس رو برگردونه.» دراکو، با اشکهایی که روی گونههاش میلغزید، گفت: «پس ما پیداش میکنیم. حتی اگه مجبور باشیم همهی دنیا رو زیر و رو کنیم.» هری سرش رو تکون داد، با چشمانی پر از عزم و ترس. «برای رز… ما هر کاری میکنیم.» رز هنوز بیهوش بود، نفسهاش ضعیفتر از همیشه. و در سکوت سنگین درمانگاه، همه فهمیدن که فصل جدیدی شروع شده—فصلی که با جستوجوی سنگ زندگی مجدد آغاز میشه.
پایان فصل اول این داستان ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت
آره میدونی معلم ها خیلی منطقین (بررسی)
6 اسلاید پست 0 مشاهده 0 لایک 0 نظر 21 ساعت پیش
بررسی؟
👍😍😍
عالی بود
💜💗💙💚🧡
🥰🥰🥰🥰
عالی بودددد 💞💙✨
خیلی عالیییییی بوددددددد
خیلی جای حساس تمومش کردیییییی
ببخشید کرم داشتم
بهرحال انسان از خاک به وجود اومده طبیعیه کرم داشته باشه ولی تو از اون قسمت پر کرم خاک بوجود اومدی آخه الان باید تموم بش-
😁😁😂😂😂😂