دختری که در جنگلی گم می شود
دست هایم و پاهایم می لرزید ، ولی با آن دست لرزه و با ترس و لرز به آن شماره یک بار دیگر زنگ زده ام . تا ۳۰ ثانیه کسی جوابی نداد ، ولی بعد از آن ، صدای عجیبی به گوش هایم می خورد ، که می گفت : نجاتم بده ، نجاتم بده ، من را از اعماق جهنم بیرون ببر ! و بعد از آن تماس به پایان رسید .
ولی یک چیز به نظر درست نمی رسید چون صدا از گوشیم نمی آمد ، و شاید ... ... ! رومو به آن طرف کردم و همان چیزی بود که بهش فکر کردم ! پاهایم سست شده بود و به زمین افتادم ! تپش قلبم دیگر نمی زد و بیهوش شده ام .
وقتی بهوش آمدم در درون خانه ام نبودم ، بلند شده ام تا بشینم ولی هنوز خوب جایی را نمی دیدم . بعد از ۱۰ ثانیه همه چیز برایم واضح تر شده بود ، و تازه دیدم که در را پله های خانه ام افتاده ام .
چیزی برایم سوال شده بود ، و آن سوال این بود که چه کسی مرا به اینجا آورده است ؟ جواب آن سوال به ذهنم رسید که شاید آن دختری که قبل از اینکه بیهوش بشوم در خانه ام بود مرا به اینجا آورده است . بلند شده ام و به درون خانه ام رفتم ، ترس زیادی در درون من بود .
رفتم در درون اتاقم ، کسی آنجا نبود ، بعد از اینکه مطمئن شدم کسی نیست نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم : شاید تَوَهُم زده باشم . خواستم دست به کار بشوم ، کیفم را برداشتم در آن یک چاقو از آشپز خانه ام و گوشی ام و چراغ قوه ام را از اتاقم و کلید ماشین و کلید خانه را برداشتم ، زیپ کیفم را بستم و به سمت ماشینم راه افتادم .
ماشینم را روشن کردم و به سوی جنگل ... که همین جنگل روبروی خانه ی من است و من اسم جنگل روبرویی را نمی دونم راه افتادم . توی راه ، هر چه جلو تر می رفتم ماشین های کمتر ای می دیدم ، و وقتی رسیدم هیچ ماشینی نبود ، و آن جنگل یک جنگل متروکه بود . به درون جنگل رفتم .
عصر بود در درون جنگل تاریک بود ، بخاطر همین چراغ قوه ام را از درون کیفم درآوردم و روشنش کردنم و بعد از آن زیپ کیفم را بستم . و همان طور روبه جلو می رفتم ، تا اینکه پاهایم و دست هایم به زمین افتادند ! آن دو جسد پر از خون ! حالم بد نشده بود ، حالم بسیار بد شده بود ! وایسا نه چرا ۲ جسد یکی از آن جسد ها جسد کایا بود .
ولی آن یکی جسد را نمی شناختم ! و شاید آن یکی دوست کایا بوده است ! زود زیپ کیفم را باز کردم و از درون کیفم مبایلم را درآوردم و به پلیس زنگ زدم . پلیس آمد و وقتی آن ۲ جسد را دید ، ترسیده بود . بعد از یک روز نتوانستن که بفهمن کار کی بوده است بخاطر همین من را به دادگاه بردند .
وقتی به آنجا رفتم ، بیشتر از ۵۰ سوال از من پرسیدند . و بعد از آن که تمام داستان را فهمیدند ، من را ول کردند . و وقتی برگشتم به خانه خسته و ترسیده بودم ، بخاطر همین به درون اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم ، و گفتم : هیچ وقت آن کسی که این دو نفر را کشته است را نمی بخشم . پایان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ادامه بده
مرسی 🪷🌸
🥰🥰🥰
عالیییی بود:)))
فقط ای کاش یه پوستر قشنگ براش میزاری که وایب خوب داستانت رو توصیف کنه🎀🫠
مرسی ، توی ساخت پستم گذاشتم ولی حیف نیومد .😕