
فصل اول : منتخب کوچک🎭
ندگی را یک جهنم بزرگ آتشین در نظر دارم ،آتیش آن مخفی هست ولی از هر طرف زبانه میکشد . ما تاوان گناه نکرده را پس میدهیم ،خدا میداند چرا باید این همه درد را تحمل کنیم . ما تا یک سنی آزادیم ، چیز های کوچک شادمان میکند ، آرامش خاطر داریم اما... درنتیجه ما بازیکن هستیم ،بازیکن جهنمی که با سرنوشتش کلنجار میره و سوالات زیادی در سر داره که ذهنش را قلقلک میدهد . من به عنوان یک رابی قصه گو برایت یک داستان را روایت میکنم ، که خیلی به این جهنم تعریف شده ی من نزدیکه ، چون سرنوشت یک انسان منجی را رقم میزنه . داستان عشق ، مرگ ، درد ، جدایی ، دروغ ، محال ، آرامش ترس ، فراموشی ،یادآوری و...
=بفرمایید +یک اتاق میخواستم =شناسنامه لطفا! +بفرمایید،شناسنامه خودم ، همسرم و پسرم. =شما دانیل گریس مشهور هستید؟ +بله خودمم. =از دیدنتون خوشحالم ، و همسرتان اوبره آشیل!درسته؟ +بله =بهترین اتاق برای شماست ، بفرمایید اینم کلید اتاق 69 دوست دارید چه خدماتی داشته باشید؟ +خدمات all =چشم حتما. +ممنون ، روز خوش . بعد از گرفتن شناسنامه به سمت لابی رفتم ، اوبره روی کاناپه نشسته بود و با جان بازی میکرد . همون لحظه سرم گیج رفت و احساس کردم نفس کم آوردم ، با دستان لرزانم دست های اوبره را گرفتم که با نگرانی نگاهم کرد. _چرا دستات میلرزه و انقدر سرده ؟ +چیزی مهم نیست ، فقط یکم ضعف کردم . _میخوای بریم کافیشاپ؟ +نه میخوام برم اتاقم _باش ، مراقب باش +بیا فکر کنم طبقه دومه.
وارد آسانسور شدیم ، باز هم همان حس را داشتم . نه که بگم قرشمال بازی در میاوردم ، واقعن حالم بد بود . اوبره نگاه متعجب انداخت که لبخندی بی حال زدم و ، دستم را روی شانه هایش گذاشتم . توی سالن دنبال اتاق بودیم که صدای پا اومد ، اوبره ترسید و به من نگاه کرد. _کی؟+نمیدونم 🙄بلاخره اتاق را پیدا کردیم و وارد شدیم ، وسایل های لوکس و تمیزی داشت . _وسایل خوبی داره ولی خیلی فضای سردی داره ، هتل پدرم بهتر بود ، حداقل فضاش خیلی خودمونی بود +اگر هتل پدرت اینجا بود که ، خدمتش شرفیاب میشدیم . _اینجا خیلی قشنگه ولی به حرفم گوش نمیده . لبخند زدم و حرف هایمان را یکسره کردیم ، به موهای سیاهش نگاه کردم ، آرامشی که کنار اوبره دارمو با هیچ کسی شریک نمیشم . کنار پنجره ایستاده بود به بیرون نگاه میکرد ، موهایش در باد پیچ و تاب میخورد.
-بریم بیرون +باشه ، ولی قبلش بریم یک چیزی بخوریم. _راستی تو ضعف کردی بودی ، آخ شرمنده یادم نبود ، خیلی خوب چمدون بزار تا بریم . +چشم . چمدون ها را کنار تخت گذاشتم و منتظر اوبره شدم تا بیاد ، یک ترس و دلهره تو دلم افتاد که انگار همین الان نامه پایان زندگیم را بهم داده باشند . با سرعت از اتاق زدیم بیرون ، کارت ورود ممنوع جابه جا کردیم و سوار آسانسور شدیم . آسانسور صدا داد و لامپ ها کم رنگ شدن ، تو آسانسور گیر افتاده بودیم . دریچه بالای آسانسور باز شد و یک موجود کریه المنظر با چشمان سفید به ما نگاه میکرد ، خون از دهانش میچکید و هوفه میداد انگار سگی آن را گاز گرفته صدا داد که سریع با طلسم (مَکوندری) اون را کشتم . اوبره با وحشت به من نگاه میکرد و من استرس داشتم ، پس حق داشتم انقدر دلشوره داشته باشم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نخست
اری 🙂