
سخنی نیست واقعا :)
از استرس و اضطراب روی ویبره افتاده ام . تمام جان و تنم می لرزد . مردمک چشمانم دو دو میزند و چشمانم سیاهی میرود. آنقدر شدت استرسم بالاست که اطمینان دارم به محض بلند شدن سریعا پخش زمین می شوم طوری که دیگر با کاردک هم نتوانند مرا جمع کنند .یعنی پدر بعد از بیرون آمدن از آن اتاق سرد مدیریت با من قرار است چه کاری انجام دهد ؟ تیک عصبی ام دوباره شروع میشود . طبق معمول پایم تند تند روی زمین ضرب می گیرد . اهمیت نمی دهم که بقیه عجیب مرا نگاه می کنند . حالا فقط ارقام در کاغذ کارنامه ام مهم است .
شروع میکنم به جویدن ناخن هایم. نگاه های بقیه برایم مهم نیست . این که از استرس تا به حال سکته نکرده ام هم خودش خیلی است . بعد از چند دقیقه دیگر ناخن هایم قابل جویدن نیستند . سراغ پوست لبم میروم و شروع میکنم به کندن آن . آنجل با آن صدای جیغ جیغو اش از آن سر راهرو داد می زند : " آخی بچه مثبت . الان بابایی جونت از اتاق میاد بیرون و بخاطر نمره افتضاحت کلی کتک میزنتت ." نمیتوانم میزان تنفرم را نسبت به این دختر وصف کنم . به او اهمیتی نمیدهم . تنها چیزی که در این زمان مهم نیست اوست . نمیخواهم سمت او برگردم و فکر کند در عصبی کردن من موفق شده . که تا حدودی موفق هم شده بود . از دیوار آینه کاری شده به او نگاه می کنم. مثل همیشه خط چشمش را تا سر کوچه کشیده است. رژ لب پر رنگ قرمزش قیافه زشت و لوس و سوسولی اش را ناجور تر کرده. کِرِم صورتش زیادی سفید هست مثل گچ و کمی هم ماسیده . درست مثل یک دلقک . دوباره صدایش بلند می شود : "لالی بچه مثبت ؟" من اهل دعوا نبودم . فقط بدون تغییر دادن طرز نشستنم بلند گفتم : "صدای ویز ویز پشه میاد " جمع حاضر در آنجا از خنده رو به انفجار بود . آنجل اما با 《ایش》 کشداری مثل میگ میگ و تق تق کنان از نظر ها پنهان شد .باور نمیکنید چقدر سبک شدم . اگر سقف نبود احتمالا در حال پرواز بودم .
مزه گس خون توی دهنم میپیچد. از لبم خون می آید . فورا دستمالی در می آورم و رویش میگذارم تا خونش قطع شود . هر لکه روی لباس فرمم باعث پنج دقیقه کتک بود . من حتی برای کوچکترین چیز ها هم به اندازه مشخصی کتک می خوردم . اوه من احمق چطور فراموش کرده ام ؟ روی بورد دیجیتال مدرسه احتمالا نفر اول و دوم و سوم را نوشته اند . اگر جزو آن نباشم که باید برای خودم فاتحه بخوانم . اگر هم باشم که نمره ام معلوم میشود. تا خود طبقه اول از پله ها می دوم . وقتی نفس نفس زنان جلوی تابلو می ایستم چشمانم با دقت تابلو را آنالیز می کند . نفر اول بودم ! چشمانم به صورت خودکار روی نمره ام می رود . 19.97 . سه صدم کم داشتم . خودم میدانستم که موقع تخریب روحی است . نمره کم میزان مشخصی داشت . کمتر از بیست و پنج صدم تخریب داشت به اندازه نمره کم داشته و بیشتر از بیست و پنج صدم هم سی دقیقه کتک بود . با صدایی بر میگردم: "خانم ! آقا گفتن که توی ماشین منتظر هستن و خونه هم میخوان یه هدیه ای خدمتتون بدن " هدیه ای در کار نبود . این به معنای تنبیه بود . تا خود خونه هیچ حرفی نزدم . مثل یک دختر خوب کتکم را خوردم و بعد با کلی اشک خوابیدم .
فردا صبح با صدای داد و بی داد برادرم بیدار شدم . او تنها کسی بود که خودش اینها را تجربه کرده بود و درد مرا می دانست . بعد هم ازدواج کرد و رفت . ازدواجش حکم آزادی از این شکنجه گاه بود . او با کلی داد و هوار برگه ای را دستم و گفت : "باورم نمیشه ! تو بورسیه گرفتی ! بلاخره آزاد میشی نابغه خانوم " هنوز سیستمم بالا نیامده بود . خط به خط نامه را خواندم و از خوشحالی بالا و پایین پریدم . بعد که بدنم درد را نشانم داد یاد گرفتم آرام مثل یک دختر خوب سر جایم بشینم و جوگیر نشوم . هفته بعد زمانی که در خانه مجردی ام نشسته بودم و با خیال تخت از این که پدرم دیگر نمیتواند کاری کند و سر هر نمره مرا تنبیه کند شیر کاکائو میخوردم تازه معنای آزادی را پس از هجده سال درک کردم . اما بعد از چهار سال در بیست و دو سالگی ام مشکل عصبی حاصل از آن سختگیری ها باز هم مرا تنها نگذاشت .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود . ادامه بده حتما
ممنون ، قشنگ که شمایی.
وای،چه باحال بود
متشکرم .:)