در آرزوی گم شدن٭

دلم دور شدن از آدم ها و مشکلات میخواهد..... دلم میخواهد آنقدر دور شوم کە کسی نتواند مرا پیدا کند.... دلم میخواهد وسط جنگلی دور افتادە کلبەای چوبی با سقف شیروانی داشتە باشم کە اتاق خوابم زیر سقف باشد،،....... خانەام کوچک اما دل نشین باشد دورش را نردەهای چوپی گرفتە باشد ..حیاطش را گل های رنگاورنگ فراگرفتە باشند

بە شدت بە شبی نیازمندم کە برف ها آب شدەاند و بهار درحال رسیدن است و باران شروع بەباریدن کردە است ،.......و من در این حالت بەاتاق زیر شیروانی ام میروم و با اجاق روشن شدە و با پتوی گرم و نرم بەخواب میروم و صدای باران لالایی من است

صبح کە بیدار شدم ،...تختم را مرتب کردم و پنجرەی اتاقم را باز کردم و اولین چیزی کە چشمم بەآن خورد درخت هلویی بود کە غنچە های بی سر و صورتش تبدیل بە شکوفەهای خندان با رنگ صورتی و سفید شدەاست.......

نسیم خنکی بەصورتم میخورد دستانم را مانند عقابی کەتازە پرواز یاد میگیرد باز کردەام و دماغم را باز میکنم و اولین چیزی کە بویش را حس میکنم بوی خاک نم خوردەاست .... بەپایین اتاق میروم برای خودم صبحانە درست میکنم و میخورم...سپس بەبیرون از خانە میروم و سری بەگل هایم میزنم کە باران آنهارا سرحال کردە است.... بەسمت باغچە میروم تا برای نهارم سبزیجات بیاورم درون چالەای میوفتم و بیدار میشوم و میبینم همەی اینها خیال بودە......خیالی کە با آن خوش گشتم...