این رمان در مورد جنگ تحمیلی عراق و ایران از زبان یه دختر به اسم نرگس هست، همچنین این رمان رو از کتاب اتاق تاریک نوشته محمد بکایی الهام گرفتم و امیدوارم خوشتون بیاد
اون شب دور و بر ساعت 2 بود که هممون با صدای اژیر قرمز رادیو از خواب پریدیم.. هممون گیج و خواب الود به طرف زیر زمین دویدیم... تو تاریکی زیر زمین که دیوارا و پنجره هارو خفه کنان پیش می اومد چشمای پدر و مادرم و برادر بزرگترم برق خاصی داشتن... شاید تو تاریکی زیاد معلوم نبود اما مادرم ریز ریز اشک میریخت... انقد ساکت بود که بعد از تموم شدن اژیر و شروع اون سکوت مرگبار هم نمیشد صدای گریه اش را شنید.. از صدای اژیر بدم میومد... جوری بود که انگار همیشه از وسط اغاز میشود و بدون اینکه به پایان برسد قطع میشود... اژیر که تموم شد تا بعد از مدت ها همچنان سکوت مرگباری حاکم کوچه و محله شده بود.. ارام از پله های زیر زمین بالا رفتیم.. هر کدوممون در گوشه ای از خانه تاریکمان گرفتیم خوابیدیم.. صبح که شد اولین حرفی که پدرم زد این بود که به باغ و خانه پدر بزرگ میرویم..
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
خیلی خوب بود🤍✨
عالییی👌🏻
عالی😭😭😭💓
آخجون داستان جدید 🥲
حیحییییییی 😂🥺❤️🩹