ببخشید دیر شد تازه رسیدم خونه
آفتاب صبح گاهی باز در آمد و دشت از نور خود بهره مند کرد. یورونا نتوانسته بود بخوابد؛او تمام شب داشت به آن روز صبح و رفتن به کوچه ی دیاگون می اندیشید . خیلی هیجان زده و خوشحال بود و لحظه شماری میکرد تا صبح شود؛البته لونا هم دست کمی از یورونا نداشت و کامل و درست و حسابی نخوابیده بود؛فقط دو یا سه ساعت.البته اصلا برای جفتشان مهم نبود که کم خوابیده بودند. هردو کاملا انژی داشتند و ذره ای احساس خستگی نمی کردند. آن شب دو دختر تصیم گرفته بودند جفتشان در کیسه خواب و در اتاق لونا کنار هم بخوابند. آفتاب که در آمد یورونا به لونا نگاه کرد و دید که کاملا بیدار است . "لونا،لونا بالاخره افتاب در اومد!اما به نظرت ساعت چنده؟""نمی دونم اما از نظرم احتمالا ساعت شش باشه.""آه!ای بابا!دلم می خواد هرچه زودتر بریم خرید!" دختر ها تصمیم گرفتند کتاب بخوانند. اما یورونا نمی توانست در کتابش تمرکز کند. آخر بعد از یک ساعت خسته کننده و حوصله سر بر پدر دختر ها بیدار شد و صبحانه درست کرد. خانواده ی کوچک صبحانشان را خوردند و لباس های خود را پوشیدند.پدر دختر ها گلدان آبی رنگی پر از پودر برداشت به نزدیکی شومینه رفت و گفت :"خب ،لونا تو اول برو.یورونا توهم بعد خواهرت برو." دو دختر هم زمان گفتند:"چشم پدر"لونا کمی از پودر را برداشت و به داخل شومینه رفت۰"کوچه ی دیاگون"لونا در آتش سبز رنگی ناپدید شد."یورونا،حالا تو برو.""چشم."یورونا نیز کار خواهر دوقلویش را انجام داد و او نیز در آتش سبز رنگی ناپدید شد.پدرشان هم پشت سر دختر ها رفت و او هم در آتش ناپدید شد
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
بازم ببخشید
من اینا رو دیشب نوشتم حدود ساعت ده و نیم تا یازده و چهل و پنج دقیقه
برای همین حواسم پرت بود و غلط املایی زیاد داشتم
خسته نباشی
عالی بود
خیلی قشنگ بود
اصلا هم چرت نبود
لطفا زودتر پارت بعد رو بزار
ممنون❤☘
دارم مینویسمش🌻✨❤
امیدوارم بعد اینکه نوشتیم خیلی زود منتشر بشه
ادامه بده 💚💚💚
قشنگ بود☘️☘️
ممنون❤
عالیییییی
مرسی☘😊😊😊