تقدیم نگاهتون پارت ۱ معنای حقیقی ناظر چیز بدی نداره
خورشید آرام آرام بالا می آمد و آفتاب تازه در آمده به هرسو ی دشت می تابید. نور ازلای پرده ی اتاق خواب به دختری زیبا که خواب بود می تابید و لپ های گلگونش را سرخ تر می کرد و صورت پریده رنگش را همچو جواهری زیبا می درخشاند و موهای زرد رنگ آشفته اش را براق می کرد.آری؛دختر زیبا بود اما حالت چهره اش پر از بیم و هراس بود ؛انگار که داشت کابوسی هراس انگیز و وحشت آور می دید.نور کمی جابه جا شد و در همان لحظه دختر از خواب پرید.چشمان اش به سفیدی برف شده بود و انگار هیچ مردمک یا عِنَبیه ای در چشمانش وجود نداشت. دختر به خود آمد.در چهره اش اضطراب و ترس دیده می شد.او سعی کرد دوباره به خواب برود اما تلاش او بیهوده بود؛پس از تختش بیرون آمد،تختش را مرتب کرد، دست و صورتش را شست ،مسواک زد،موهایش را شانه زد و لباس تابستانی آستین کوتاه چهارخانه ی ابی -سفیدش و صندل های چرم سفیدش را پوشید و به بیرون از اتاقش رفت.آهسته و بدون آنکه کوچک ترین صدایی بیاید دختر به طبقهی پایین رفت و از در پشتی خارج شد و هیچکس خروج او را نفهمید. خانه ای که دخترک از آن خارج شد در دشتی پر از گل های بابونه قرار داشت و هر چندوقت یک بار آفتابگردان و گل های رنگارنگ دیگر هم در آنجا می روییدند. دختر قدم زد .هر چند دقیقه یک بار خم می شد و گل بابونه ای را می چید؛او بیشتر صبح ها چای بابونه می نوشید و بعضی صبح ها هم قهوه یا چای میوه.خلاصه دختر پس از حدود ۳۰ دقیقه قدم زدن و چیدن ۱۰ بابونه به خانه بر گشت و بابونه ها را توی آشپزخانه گذاشت سپس به اتاقش رفت و کتابی را انتخاب کرد و آن را خواند.پس از نیم ساعت خواهر و پدرش هم بیدار شدند و همگی صبحانه خوردند. پس از صبحانه پدر دو دختر به محل کارش رفت و دختر ها تنها شدند.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
عالی بود
ممنون
عالیییی❤️❤️❤️
پارت بعد پلیززززز💚💚💚
ممنون
دارم مینویسم
عالی بود
مرسی