فقط خودم و خودت ۵۷

که یهو گارسونی به سمت میزمان آمد و گفت: بفرمایید و غذا هایی که سفارش داده بودیم رو گذاشت روی میزمان همه شروع به خوردن کردن و منم چندتا سیب زمینی سرخ کرده و ۱ تیکه پیتزا توی بشقابم گذاشتم و دستی پشت گردنم کشیدم و روبه نینو گفتم: راستش ازش بابت جشن رقص درخواست کردم. تیکه ای از پیتزا رو برداشت و گفت: واقعا؟ گفتم: آره گازی از پیتزا زد و گفت: حتما قبول میکنه کمی سرخ شدم و گفتم: شاید از زبون مرینت: بعد اینکه غذا هارو خوردیم از هم خداحافظی کردیم و همه رفتیم خونه هامون

وقتی رسیدم به خونه ام رفتم توی اتاقم و خوابیدم‌.از زبون ادرین: بعد غذا وقتی بقیه رفتن فقط منو فلیکس موندیم فلیکس گفت:"برای فردا بلیت گرفتم که برم لندن امروزم پیش یکی از دوستام میخوابم تا فردا بشه پس..." و ب.غ.ل.م کرد:"خداحافظ پسر خاله" منم ب.غ.ل.ش کرد و گفتم: خداحافظ و رفت که صدای پلگ رو شنیدم:اهم اهم ادرین؟ به دور و برم نگاه کردم و گفتم: پلگ؟ گفت: من اینجام و به جیب کتم نگاه‌ کردم راست و فهمیدم اونجاست با خوشحالی گفتم: چی شد؟ همچی رو گفتی بهش؟ گفت:" از سیر تا پیازشم گفتم" گفتم: حالا چی شد؟ گفت: درخواستت رو قبول کرد با هیجان و تعجب گفتم: جدی میگی؟؟ گفت: بله

بعد کمی خوشحالی تا عمارت پیاده رفتم و وقتی رسیدم دم در خونه پشت یه ستونی قایم شدم و گفتم: "پلگ کلوز...." که...از زبون لایلا: روی نیمکت دم عمارت گابریل نشسته بودم و درحال فکر کردن به نقشه ی جدیدم بودم خیلی ایده داشتم و درحال مرتب کردن اونا بودن بعد چند ساعت کار روی نقشه ام تموم شد، اهی کشیدم و صفحه ی لپ تاپم رو خاموش کردم..زینگگگ...زینگگگ، گابریل بهم زنگ زده بود جواب اش رو دادم: الو؟ با لحن خشمگینی گفت: تو ادرین رو بردی؟ گفتم: ها؟ درمورد چی حرف میزنی؟ گفت: ادرین رو یا یکی دزدیده از عمارت یا خودش فرار کرده گفتم: خب؟ گفت: سریع بیا داخل گفتم: باشه و در رو برام باز کرد و وارد عمارت شدم.

از زبون گابریل: لایلا وارد سالن عمارت شد و نیشخندی زد و گفت: میبینم گنجشک کوچولو از لونه اش فرار کرده و باباش خیلی کفریه گفتم:" اینجوری حرف نزن درمورد من و ادرین! مایورا رو دنبال ادرین فرستادم و تو..." بعد مکث کوتاهی کردم و به لایلا فرصت حرف زدن دادم: و من؟ گفتم: و تو هنوز نقشه ای واسه ی گرفتن معجزه گر های لیدی باگ و کت نوار نداری

گفت: یعنی تو نمی‌‌خوای به خودت زحمت بدی و یه نقشه ای تنهایی بکشی؟ نگاهی عصبانی بهش انداختم و خواستم چیزی بگم که نذاشت و گفت: ولی حالا جوش نیار یه نقشه ای دارم گفتم: واقعا؟ گفت: پس چی؟ نکنه انتظار داری منتظر نقشه های چرت و پرت تو باشم؟ زیادی عصبانی شدم ولی چون نقشه هایی که داره به نفع من میشه چیز خاصی نگفتم و فقط گفتم: خب نقشه ات چیه؟ گفت: نقشه ام اینه که....(خودتون بعدا میفهمی)

از زبون ادرین: که صدای چکمه هایی از نزدیک شنیدم نگاه ریزی به اونور ستون انداختم و لایلا رو دیدم با خودم گفتم:" لایلا ساعت ۱۱ شب اینجا چیکار میکنه؟" و تصمیم گرفتم ببینم چه خبر هایی تو خونمون هست پلگ که از نقشه ام سر در آورده بود اروم گفت: نه ادرین این کار رو نکن گفتم: نمیشه....پلگ کلوز ات و تبدیل شدم و از پنجره وارد اتاقم شدم خواستم از در اتاقم برای گوش دادن به حرف های لایلا و پدرم برم بیرون که...تقق..تقق، یکی در اتاقم رو می‌زد گفتم: بله؟ ناتالی وارد اتاقم شد و گفت: ادرین، پدرت میدونه بیرون از خونه بودی و منم میدونم با دوستات بودی‌. ترسیدم گفتم: چی؟ م....من که حرفم رو قطع کرد و گفت: اما نگران نباش هنوز به پدرت نگفتم که با دوستات بودی، بهشون میگم توسط یه رور دزدیده شده بودی و جون سالم به در بردی گفتم: م..‌‌‌.‌ممنونم ناتالی، لطف بزرگی میکنی گفت: خواهش می‌کنم و شب بخیر بعد از اتاقم بیرون رفت.

وقتی مطمئن شدم کاملا رفته از اتاقم بیرون رفتم ولی دیگه لایلا اونجا نبود ولی یهو چشمم به...

آنچه خواهید خواند:("لای..لایلا کارساندیاست!😨....."یه پسری توی بالکن اتاقم بود🧐...."بمب توی مجلس رقص؟😧...."باید از لیدی باگ محافظت کنم، باید کل مردم توی مجلس رقص رو نجات بدم‌‌‌‌‌😠😞....") ادامه دارد....

خب تموم شد امیدوارم خ.و.ش.ت.و.ن اومده باشه لطفا اگه می‌خواید با نظراتتون حمایتم کنید و اگه خواستید لایک کنید ❤️