اون روز مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شدم. برف همه جارو گرفته بود. دو روز بود که برف بند نمیومد همه جا سفید شده بود. درست مثل قلب من که دیگه احساسی نداشتم... مامانم اومد بهم گف مدرسه ها تعطیله
از این بابت نه خوشحال بودم نه ناراحت :)
مامانم که رف پا شدم رفتم صورتمو بشورم ابو یکمی زیاد باز کردم که همین بس بود تا مامانم کتکم بزنه.
حسابی ازش کتک خوردم... به طوری که لبم زخم شد ، بدنم درد میکرد
با چشمای خیس اومدم دوباره خوابیدم تو تخت خوابم
بعد یه ساعت خواهرم از خواب بیدار شد براش صبحونه اماده کردم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
52 لایک
سلام دوستان
امیدوارم از خوندن داستان لذت برده باشین
من از این به بعد از این قبیل داستانا براتون میزارم
و اینم بگم که این داستانا از زندگی واقعی افرادی الهام گرفته میشه
یعنی یجورایی زندگی واقعی افراد رو با کمی تغییر و بدون اسم براتون میزارم
خیلی ممنون 🥲❤️🩹
من گریه نمیکنم:))
دردناک ولی قشنگ:)🥺✨
غمگین شدمم:بغض:
🥺🫂
عالی بود ❤️
تنکس 🥲❤️🩹
وای 🙂
گریم گرفت 😖
حالا بگم از روی واقعیته بیشتر گریه میکنی؟ 🥲
واقعیه 😨
نه خب کامل واقعی نیس ولی از روی واقعیت الهام گرفته شده و البته کمی هم بهش چیزایی اضافه کردم و بعضیاشم حذف کردم
نگران نشو 🙂🥺
خیلی غم انگیز بود
🥲💔
وایی عالی بود
خوشحالم خوشت اومده 🥲❤️🩹
بدیش فقط اینکه که الان گوهم بخوری فایده نداره مادر عزیز 🥲
هوم، این اخرش انقدر دردناکه که خودمم میخونم گریم میگیره 🥲💔🫂
20
19