نداریمممم
صبح از خواب زودتر از همه بیدار شدم .
مامانم هيچوقت نمیذاره که آشپزی کنم اما آشپزی بلدم .
بدون سر و صدا اومدم پایین توی آشپزخونه و پنکیک درست کردم . داشتم پنکیک می خوردم که به فکری به ذهنم رسید .....
وسایل هایی که کثیف کرده بودم رو تمیز کردم
بعدشم خشکشون کردم و گذاشتم سر جاهاشون و هیچ ردی از هیچی نگذاشتم .
بعد لباسمو پوشیدم ، ساکمو گذاشتم جلوی در و حاضر و آماده شدم .
مامان بعد من بیدار شد و صبحانه حاضر کرد . من هم چون شک برش نداره دوباره صبحانه خوردم .بعد لیلی بلند شد و حاضر شد .
صبحانه هم خورد و بعد چوبش رو دستکاری کرد
بعد بابا بیدار شد و حاضر شد و صبحانه خورد
بعد هم به راه افتادیم
همه رفتند اما من یکخورده بیشتر داخل خانه موندم و نقشه ام را عملی کردم
گاز پیکنیکی و مواد لازم برای پخت پنکیک رو برداشتم و با یک ورد کوچیک ، وسایل رو کوچیک کردم و داخل کیفم گذاشتم
مادرم صدام زد :ویولت بیا دیگه
منم رفتم و داخل ماشین نشستم
لیلی هی در راه غر میزد :( وای کی میرسیم؟ خسته شدم . میخوام جادو کنم . میخوام نامرئی شم) انقدر لیلی غر زد که هدفونم رو روی گوشم گذاشتم
یک ۱۰ دقیقه ای خوابم برد اما وقتی چشمام رو باز کردم دیدم رسیدیم
رفتیم وسط ایستگاه ۹ و ۱۰ وایسادیم
داشتم میرفتم که مامانم داد زد : ویولت وایسا!
وایسادم
مامانم گفت : وایسا اول خواهرت بره بعد تو
گفتم : مامان! باید یاد بگیره چطوری بره
مامانم گفت : بلده خودش میره .
گفتم : باشه خب
لیلی دویید و به داخل دیوار رفت
و من هم دوییدم و داخل دیوار رفتم
عکس لیلی بالای صفحه👆👆
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
پارت جدیدو بزار
فردا میزارم
عالییییی
مرسی
عالی بود ویولت❤
همینطوری ادامه بده😍
مرسیییی
عالی بود:))) 🐍 🫀💚🖤
مرسیی
:))) 💚🖤🫀 🐍