10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Lvecolle انتشار: 3 سال پیش 181 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
کم کم داره همه رازا فاش میشه 😅
با دو از پله ها پایین اومدم برایت با تعجب کیسه یخو گذاشت رو میزو بلند شد _ هی چیشده کجا میری با اینهمه عجله؟
^از حرکت ایستادم لبخندی زدم و دستمو به پشت موهام کشیدم : باید برم دیدن یکی از دوستام ...
^دوباره اخم کرد یه اخم بامزه و مشکوک دستاشو تو جیبش کرد و با تعجب به سر تا پام نگاه کرد : با این قیافت مشخصه یک اتفاقی افتاده تنهایی میخوایی بری ؟ خطر ناک نیست ؟ با داداشت برو یا اگه میخوایی میرسونمت ..... خندید و ادامه داد : منک بیکار عالمم
..
^استرسم باعث شد فقط با یک لبخند کجو کوله به شوخیش جواب بدم با استرس به اطراف نگاه کردم .. نباید هودانگ چیزی میفهمید ... نمیتونستم جلویه روش برم از جیمین یا جونگکوک بخوام که باهام بیان ... وقتی نگاه سردرگممو دید گفت : میرسونمت ... همینجا وایستا برم سوییچ موتور مایکو بیارم ...
همراه برایت از موتور پایین اومدمو با تعجب به خونه رو به روم نگاه کردم... برایت تیکه شو از موتور گرفت و با ابروهای بالا رفته و تعجبی که تو صورتش مشهود بود بهم نگاه کرد : فکر نمیکنم کسی اینجا بشینه ... مطمئنی خونه دوستته؟
^نگاهش کردمو لبخند زدم : همه چی خوبه برایت الان خیلی عجله دارم باید یک موضوعو حل کنم باشه؟
^هنوز یک قدم بر نداشته بودم که بازومو گرفت : مشکلی نیست تنهایی بری تو؟ حس خوبی ب اینجا ندارم... مطمعنی میخوایی بری تو!؟
^ سرمو به علامت منفی تکون دادم... : نیاز نیست ... خواستم برگردم ... باهات تماس میگیرم ...
^سرشو تکون داد و دستمو ول کرد : همینجا منتظر میمونم عیبی نداره ...
^سرمو تکون دادم و دستمو از لای میله های در کردم تو و در حیاطو باز کردم ... وارد حیاط شدم و درو پشت سرم بستم....
^برایت همونطور که به موتوره مایک تکیه زده بود دست به سینه و با نگرانی نگاهم میکرد .... چشم ازش گرفتمو با قدمای اروم همونطور که به سمت خونه میرفتم نگاهم دور تا دور حیاط در گردش بود ... ^باغچه حیاط پر از علفای وحشی شده بود و انگار گیاهای خود باغچه طی این 18، 19سال خشک شده بودن ... به سمت ساختمون رفتمو درو هل دادم ... بر خلافه انتظارم در خیلی راحت باز شد ...
^وارد خونه شدم و نگاهی به اطراف انداختم ... کلی گرد و غبار روی وسایل خونه نشسته بود ...
به قاب عکس بزرگی که روی دیوار وصل بود نگاه کردم به سمتش رفتمو دستی روش کشیدم تا گرد و غبار روش پاک شه ... به چشمای مرد جوونی که از توی عکس داشت بهم لبخند میزد نگاه کردم ناخواسته یک قدم به عقب برداشتم چهرش از لا ب لای خاطرات دفن شدم بیرون کشیده شد تو ذهنم اونو رو ب روم دیدم که داشت با لبخند نگاهم میکرد ... کپ کرده دستمو جلوی دهنم گرفتم ... چرا باید اونو یادم بیاد ... مگه من قبلا دیده بودمش ؟؟؟ با ترس نگاهمو از قاب عکس گرفتم و همونجوری که ادرس داده بود وارد اتاق مورد نظر شدم ... در کمدو باز کردم و به سقف نگاه کردم ... اصلا امکان داشت اینجا در اتاق زیر شیروونی باشه؟ یک صندلی بلند گذاشتم تو کمدو رفتم روش ... دستمو به سقف گرفتم... خیلی سبک بود و راحت کنار رفت ... یاد اون سازه هایی افتادم که تو ایران به عنوان سقف ازشون تو مدرسمون استفاده میکردن و خیلی راحت کنار میرفت .... نفس عمیقی کشیدم و چون صندلی بلند بود خیلی راحت تونستم خودمو بالا بکشم... نگاهی به اطراف انداختم کلید برقو زدمو خوشبختانه روشن شد ... به سمت قفسه رفتم و جعبه ی صورتیی که روش بودو برداشتم... مشخص نبود اون چند ماه خونه رو زیر و رو کرده که تونسته این جعبه رو پیدا کنه... مشخصا جای خیلی سختی قایمش کرده بودن...
در جعبه رو باز کردم... یک قاب عکس و یک نوار ویدیوئی بود... قاب عکس رو برداشتم مامان و بابا؟ اونا این شکلی ان؟ لبخند زدم... اونا خوشگل بودن ... هودانگ خیلی شبیه بابا بود ... سوآه شیش ماهه ام توی بغلشون خیلی شیرین و دوست داشتی بود.... نوار ویدیویی رو برداشتم... روش نوشته بود روز تولد سوبین و سوهیون 5 دسامبر سال 1997 و با یک خط فاصله نوشته بود : برای سوبین و سوهیون و سوآه 25 ساله از طرف مامان و بابا.... سوبین و سوهیون ؟ اما اونا کی بودن؟ چرا تولدشون با هودانگ توی یک روز بود... مامان و بابای ما... مامان و بابای اونا هم بودن؟ از جام بلند شدم به اطراف نگاه کردم... و دستگاه مخصوص اون نوار ویدیوئی که زیر یک قفسه داشت خاک میخورد و برداشتم و به تلوزیون وصل کردم نوار ویدئویی رو داخلش گذاشتم.... هودانگ بود با شمع پنج سالگی و من ده یازده ماهه که کنارش نشسته بودم.... یک دفعه بابا از پشت دوربین گفت : سوبین.... سوهیون... شعماتونو فوت کنین سوهیون برو تو کادر کنار سوآه و سوبین بشین اینقدر شیطونی نکن.... >همون لحظه یک پسر بچه دیگه ام هم سن و سال هودانگ و باشباهت تغریبا زیاد اومد جلوی دوربین و کنار هودانگ نشست هودانگ ریز خندید و سرشونو اوردن جلو و شعمای کیک تولدشونو فوت کردن... خشکم زده بود... هودانگ سوبین بود اما سوهیون کی بود؟؟؟؟؟؟ ؟اگه هودانگ سوبین بود اما.. اما چرا اسمشو عوض کرده بود ؟؟؟ پس سوهیون کجاست؟؟؟ ویدیو رو زدم جلو تا صحبتای مامان و بابا برای سوبین و سوهیون و سوآه 25 ساله پخش شه....
به تلوزیون زل زدم بابا بود با استرس دستی به موهاش کشید و روی صندلی رو به روی دوربین نشست ... = سلام بچها ... امیدوارم خیلی خوب بزرگ شده باشین ...
^با پشت دستش زیر چشمشو پاک کرد و با استرسی ک تو صورت مشهود بود ادامه داد : امیدوارم اونجوری که مامان بابا دلشون میخواد بزرگ شده باشین ... اگه دارین این ویدیو رو میبینین ینی مشکلاتتتون تازه شروع شده و دنبال جواب برا سوالاتون میگردین ... واسه همین برگشتین به خونه قدیمیمون و دنبال یک سرنخ از گذشته و دلیل وجود اون اتفاقای عجیب میگردین ...
^باید بابا واستون یه داستان تعریف کنه ... میدونم که هرچند تلخه ... ولی باید این داستانو حتما گوش کنید تا بتونین از هم دیگه در برابرشون محافظت کنین ...
یک ماه قبل از تولد شیش سالگی سوبین و سوهیون... بابا اشتباهی درگیر این ماجرا شد ... ماجرایی که خیلی اشتباه بود اشتباهی که تهش منتهی شد به ، به خطر افتادن جون خوانوادم و مرگ مادرتون...
گریش گرفته بود نمیدونم چرا ولی بغض کرده بودم ...
دستشو دوباره پشت چشماش کشید و اشکاشو کنار زد : وقتی سوآه بابا مشکل قلبیش اوت کرد دکترا بهم گفتن دخترتون فقط قراره یک ماه زنده بمونه ...مامانتون خیلی داغون شده بود و از غصه داشت دق میکرد در ب در ب همه جا زدم تا اینکه یک روز دوستِ عموتون به دیدنم اومد و گفت میتونم جون دخترتونو نجات بدم به دو شرط اول اینکه فقط یک هفته بدون اینکه ببینیمش اونو پیش خودش نگه داره و دوم اینکه با تموم عواقبش باید کنار بیاییم ... چون راه اخرمون بود سوآه و به دستش سپردیم با اینکه که اون بود که با کاراش باعث زندان رفتن عموتون شد ... یک هفته بعد سوآه مارو صحیح سالم برگردوند... هرچند ک ترسیده بود و بغض کرده بود و با وحشت نگاهمون میکرد ... انگار که خانوادش براش غریبه ان ... اون متوجه حرفامون نمیشد با اینکه وقتی رفت نمتونست درست حرف بزنه ... اما همون چند کلمه ای که میتونست بگه با یک زبون دیگه بود ...
دنبال یک مامان بابای دیگه میگشت ...
وقتی به دیدن اون مرد دیوونه رفتیم گفت : گفتم باید با تموم عواقبش کنار بیایین.. سوآه شما تا 19 سال اینده امنیتش کامله.. هرچند که نمیتونم مشکل قلبشو کاملا رفع کنم اما تا موقعی ک بدنش توان تحمل اون عمل سنگینو داشته باشه منتقلش دادم اون نوزده سال دیگه بر میگرده و حتی اگ به ته خط برسه میتونه از اول شروع کنه و همه چیزو تغییر بده ... سعی کنین از اول بهش اموزش بدین ... فقط یک عکس بهمون داد از دختر دو سه ساله ای که با خوشحالی توی بغل مامان و باباش بود... ^بابا عکسی که توب دستش بود و بالا گرفت.... شوک زده به عکس خیره شدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم که بابا ادامه داد : اون مرد دیوونه گفت این سوآه منه ... ^ با کلافگی خندید و دستی به سرش کشید و ادامه داد : با این که هرچی گفت همش چرتو پرت بود اما اون مرد روز بعدش خودکشی کرد یک هفته بعد تولد سوبین و سوهیون... شروع کردم به گرفتن پیامای تهدید امیز که راهی ک رفتم اشتباه بوده و چیزایی که خانوادم میدونن منجر به مرگمون میشه... خندید و وسط خنده هاش زد زیر گریه ... ^همون لحظه سوهیون با گریه اومد و خودشو انداخت تو بغل بابا و گفت : بابایی ... اونا اینجان ... اونا دارن میان تو خونه ...
بابا با ترس به اطرافش نگاه کرد با زوهای سوهیون میون دستاش گرفت : تو چرا اینجایی؟ تو چرا با سوبین و سواه نرفتی مهدکودک ؟؟؟
با بغض فقط به بابا نگاه کرد .... بابا یک جعبه برداشت و عروسکای توشو خالی کرد سوهیون رو بغلش گرفت و توی جعبه گذاشت سوهیون زد زیر گریه : بابایی پس تو چی؟ تو چرا قاییم نمیشی؟ مگ به مامان نمیگفتی اونا ادمای بدین و میخوان هممونو بکشن؟؟؟ مگ اونا اون بلا رو سر مامان نیوردن؟ چرا میخوایی بری جاشون؟؟
^بابا با گریه سوهیونو تو بغلش گرفت : گریه نکن بابایی باشه؟ بهم قول بده اگ نتونستم برگردم از داداشتو خواهرت مراقبت کنی ...
ازش جدا شد و سرشو میون دستان گرفت و با انگشت شستش اشکاشو پاک کرد : باشه ؟ بهم قول میدی سوهیون ؟
^سوهیون با گریه سرشو تکون داد حالا دراز بکش و صبر کن هوا تاریک بشه ... به هیچکس اعتماد نکن و فقط سوار اتوبوس بشو سوار هیچ ماشینی نشو...
از جیبش پول در اورد و تو دست سوهیون گذاشت : برو به اداره پلیس و همونجا منتظر وایستا تا بابابزرگ بیاد دنبالت باشه؟؟! حالا دراز بکش میخوام مخفیت کنم تا اونا پیدات نکن....
سوهیون با گریه سرشو تکون داد.... و دراز کشید بابا عروسکارو روی سوهیون گذاشت و در جعبه رو بست...
به دوربین نگاه کرد و به سمتش اومد ....
مات و مبهوت به صفحه سیاه تلوزیون زل زدم ... اونقدر شوک زده بودم که نمیدونستم اول باید کدوم قضیه رو هضم کنم اول وجود یک داداش دیگ ک یک دفعه غیبش زده بود یا وقتی که بابا عکس منو مامان بابامو نشون داد و گفت اون مرده گفته این سوآه واقعیه ؟ دستمو به سرم گرفتم و زدم زیر گریه... ینی این اتفاقی که یازده روز پیش برای ما افتاده بود نوزده سال پیشم تکرار شده بود ؟؟؟ ینی تا الان ما خودمون نبودیم و الان برگشتیم به اصلمون؟ بابا نتونست این قضیه رو باور کنه ... اما برای من که اتفاق افتاده چی؟؟ برای همین بابا توی اون عکس برام اشنا بود؟ ... ینی من سوآه واقعیم ینی سوهیون و سوبین داداشای واقعی منن ؟؟؟ یعنی همه اینا از نوزده سال پیش شروع شده؟ چه بلایی سر سوهیون اومده؟ اون الان کجاست؟ ناباور به جعبه کنار اتاق نگاه کردم و با پاهای لرزون به سمتش رفتم نکنه... نکنه... کنار جعبه زانو زدم و درشو باز کردم و عروسکارو کنار زدم
اگه زیاد متوجه نشدید چند بار با دقت بخونین چون واضح نوشتم تغریبا اما خوب داستان یک مقدار پیچیده شد که لازم بود و اگه.... سوالی هست بگین تا توی ادامه بهش جواب بدم
و خوب بنظر شما سوهیون زنده هست یا نه؟ 😊؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
40 لایک
میشه بابایه برایتو بکشی آخرش😐😐😐
چرا🤦♀️
دلم میخواد یکی بمیره😐😐😐😐
دلت میخواد یکی بمیره؟؟ اومممم نظرت راجب جونگکوک چیه 😂😂😂😂؟ همین فردا بکشمش؟
خب خب میرم برا نوشتن پارت بعد و کشتن یکی از نقش اصلیا با توجه ب درخواست یکی از خاننده های محترم 😛😛😛😛😛🤸♀️🏃♀️🤸♀️🏃♀️🚶♀️
فقط بکش😈😈😈🔪🔫🔪🔫
رفتم ک رفتم منتظر پارت 29 باشید🤣🤣🤣
لوسیفر مگه کرم داری😐
پگاه عاجی منم یه داستان نوشتم برو بخونش خیلی متفاوته فعلا فقط پارته اوله پارت دو خیلی باحاله😄
لطفا معرفی کن و بخون و نظر بدع😊
عا راستی من نمی دونستم۱۹سالته😂
پس واسه همین بود اینقدر خوب مینویسی
چون یه شخص ۱۶یا۱۵ساله نمی تونه اینقد خوب با جزئیات بنویسه😁
من رمان زیاد میخونم تا حالا نزدیک به ۷۰تا رمان خوندم.
و رمان تو هم مث اون رمانایی که خوندم
قلمش خیلی قوی هستش😊
دستت درد نکنه
موفق باشی
فک کنم قبلا هم کلی رمان نوشتی و تجربه داری چون رمانت بی نقصه😅
اره ولی اصلا از قلمم راضی نیستم و کلی تلاش میکنم خوبش کنم.... چقدر خوب میخونم رمانتو
نگو بده عتماد ب نفس داشته باش😁
واسه خوندن رمانم هم ممنون😘
آقا من الان گرفتم سوآیی که تو کره زندگی میکرده در اصل یسنا بوده و الان به جای اصلی خودشون برگشتن هودانگم همون سوبینه که اطلاعاتشو عوض کرده و سوهیونم به امکان زیاد زندست و برایته چون تقریبا اون و هودانگ همسنن و بابای برایتم شاید همونیه که اون روز سوآه و تهیونگو دزدیده و میخواسته بود تو پارکینگ بکشتش 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
چقد فسفر سوزوندم تا فهمیدم نگ که ین نی چون خودمو دار میزنم😹😹😹😹
🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️چقد پس پیچیده نوشتم بابا
همین جور خوبه پیچیده دوس دارم😹😹😹😐
وایییی این عالیه🤯
دختر تو ذهنت خیلی خلاقه😻💜
آها و درمورد داستان باید بگم که به احتمال زیاد سوهیون مرده یا اگه هم زنده باشه جونگهیون یا مایک یا برایته(حالا که من اینو گفتم مطمئنن مشخص میشه از اعضای بی تی اسه🙄)
آها راستی یه سوال:
هودانگ از گذشته چیزی یادش نمیاد؟ اینکه یه برادر داشته یا خواهرش که یسنا میشه؟
راجب عوض شدنشون اطلاعی نداره ولی چرا خانوادشو یادشه فقط با هیپنوتیزم اتفاقاتی ک طی دزدیده شدنش براش افتاده رو پاک کردن که طی گذشت زمان یادش اومده...
آها مرسی🌌💜
سلام خوبی میگم اجی میشی زهرا ام ۱۵ سالمه
سلام اره عزیزم پگاهم 19 سالمه
عالیه واقعا بهترین داستان که تو عمرم خوندم
فقط میشه زود زود بزاری آخه من دارم از کنجکاوی میمیرم
میسی.. باشه حتما
عاجی ترکوندی😂
من کاملا متوجه شدم و هضمش کردم
چون قوه تخیلم بالاست این چیزا واسم عادیه ولی تو هر دفعه شوک زدم میکنی😁
خوب امکان نداره سوهیون تو جعبه باشه و مرده باشه چون اون وقت جنایی میشه.البته امکان هم داره که مرده باشه ولی...
در کل عالی بود😄
ب این فکر کرده ک مثلا نکنه اون زمان مثلا دچار خفگیی چیزی شده باشه و حالا ب هرشرایطی نتونسته باشه بیاد بیرون.... به هر حال احتیاط شرط عقله
سلام ببخشید یه چیزی خیلی یهویی به ذهنم رسید اونم اینکه شاید سوهیون واقعی مایک یا جونگ هیون باشه و بابای برایت پیداش کرده چون انگار بابای برایت یه زخم خیلی قدیمی و کهنه از خانواده سوآه داره البته من اینطور فکر میکنم دیگه نمیدونم درسته یا نه یه چیزی حدس میزنم ولی فکر نکنم این باشه اخه این فکر من با عقل جور درنمیاد
سلوم زینبم نه یه حسی به من میگه برایته آجی و دلیلم داره چون تقریبا اونو هودانگ همسنن😐😐😐
الان ساعت تقریبا ۲ و ربع نصوه شبه چرا داستان ترسناک می نویسی اخههههه
ترسناک کجا بوددددد
در کل بمیره ک خیلی خونوک میشه .... بعدم مردنا مال اخر سریالاس ما هنوز اول داستانیم ب سوهیون نیاز داریم....
سلام آجی خوبی ببین منکه هنگ کردم 🤐🤯🤯الان سواه توکره سواه اصلیه و اونی که تو ایرانه هم اصلیه بعد اینا اومدن سر جاشون هوادانگ داداش واقعیه سواه و سوهیون که فکر میکنم برایت باشه و سوبین میمونه که اونو نمیدونم کجاست بعد از اینور که من دارم فکر میکنم که سواه عاشق کی میشه هر کی باشه فقط بی تی اس باشه جان من و اینکه حرف نداشتتت عالیی بود زو بزار بعدی رووووو ❤❤❤❤❤
سوبین و هودانگ یک نفرن دیگ توضیح دادم ک راجبش چون جونشون در خطر بوده بابا بزرگشون همه اطلاعاتشونو عوض کرده