هر روز کلاس ها برگزار میشد و منم به کارآموز ها رقص و آواز یاد میدادم و تمرین میکردیم.ولی تهیونگ زیاد به من توجه نمی کرد....یک روز داشتم مثل همیشه به کلاس میرفتم که یهو پدرم صدام کرد.برگشتم و اونو دیدم.من:سلام پدر😊😄.پدر:سلام.میخوام باهات صحبت کنم.من:ولی من الان کلاس دارم🙂.پدر:واجبه.کلاس چند دقیقه عقب بیفته که چیزی نمیشه.من:باشه🙂.بعد دنبال پدرم تو اتاق مدیریت رفتم.اون پشت میزش نشست و منم رو صندلی روبه روش نشستم.من:خب...چیکارم داشتین؟پدر:راستش....یون هی....نمیدونم چطور بهت بگم...من:اتفاقی افتاده؟!😦.پدر:اتفاق که نه....من میخوام که تو ازدواج کنی.من:ازدواج😮؟ پدر:بله.تو مدیر کانگ مین رو میشناسی دیگه؟من:مدیر کانگ؟پدر:مدیر کمپانی اف بی(یه اسم الکی گفتم😂) من:آهان...کمپانی اف بی...ولی پدر...اون که به جای بابامه😐.پدر:من که نگفتم با اون ازدواج کن...اون یه پسر داره که همسن توئه.آقای کانگ با من تماس گرفت و گفت پسرش از تو خوشش میاد.اگر تو با اون ازدواج کنی برای هر دو طرف خیلی خوب میشه.کمپانی اف بی یکی از بهترین کمپانی های دنیائه.هم ما خیلی سود میکنیم هم اونا.اونا هم براشون بد نمیشه.پسرش میخواد با معلمی که بهترین رقاص و خواننده کیپاپ هست ازدواج کنه.....خب...قبول میکنی؟.....