20 اسلاید صحیح/غلط توسط: Dream انتشار: 3 سال پیش 7 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
قسمت آخره و حرفه آخره از همه ی کسانی که من رو دنبال کردن تشکر میکنم💜💙و باید بگویم ممنون که من رو قوی کردین و کمک کردین نویسنده ی خوبی بشم ممنونم گلها خیلیم کتابی شد🤣🤦♀️
از👅مری:بعد از ۱۵ دقیقه وحشت بلاخره رسیدیم پیاده شدم که یکدفعه ماشین پشتمون منفجر شد درست عین تو فیلما بودیم یکم با برج فاصله داشتیم انگشتر هامون روفرستادیم بالا و نگینشون باز شد ولی هیچیم نشد مایکل بطری رو داد به من و گفت این رو تو باید تموم کنی تیرکمونم رو در آوردم و گفتم برو بریم زامبی ها جلومون صف بستن ما دویدیم و من یک تیر زدم به یکیشون
الیزابت گفت باید برم اون بالا و پرواز کرد رفت از👅الیزابت:رفتم پیشه آنا و گفتم آنا برگشت و گفت الیزابت خوشحالم میبینمت و بهم با حرکات تکواندو بهم حمله کرد و منم جا خالی میدادم و گفتم من نمیخوام باهات بجنگم ولی باید گوش کنی آنا دست برداشت و گفت باشه گوش میکنم میگم وقتی مادرت برادرش رو😵باید تمام کسانی که از این ماجرا خبر داشتن رو😵و اون ها آنا با صورتی گیج گفت منو و بابام؟گفتم آره و اون یک شب به بابات حمله کرد ولی با دخالت من نتونست من به یکی از پرستاران تیمارستان گفتم ظاهرن شوهرش بهش گفته و بعدشم پدر به همراه مادرت کله افرادی که اینجا بودن رو😵بعدش پدرت رو به خاطره اون جرم ها😵آنا میگه یعنی این که منم سرم رو تکون میدم و میگم مادرت بر اثره گاز مرده همون گازی که برای انفجار خونه ی ما استفاده شد اون ما رو😵آنا گفت ولی تو اون موقع نگفتی که به یک پرستار گفتی؟!(اولین دیدارشون توی قسمت ۲)الیزابت گفت:میدونم ولی آنا باید همچی رو برگردونیم چون من هم گناه کارم من به اون ها گفتم که یک خدمتکار بودم نه یک ثروتمند آنا میگه تو و خدمتکاری؟مگه یادت نیست وقتی خواستی ظرف بچینی لیز خوری و همشون شیکستن؟!
از👅الکساندر:الیزابت خیلی وقته رفته یکدفعه و هممون گیر کردیم به هم میچسبیم میگم چیکار کنیم مری میگه:خدایااااااا خودت کمکمون کن بعد تیرکموش رو درمیاره(عکس این پارت)یکدفعه دو تا روح اومدن و همرو شکست دادن یکیشون الیزابت بود ولی اون یکی مایکل گفت بپا اون آنا بود از👅مری اون آنا بود خواستم بزنمش که الیزابت اون خوب شده میگم از کجا بدونیم آنا گفت من متاسفم ولی باید برم به مادرم سر بزنم
( گیج شدین نه بزارین بریم پیشه آنا ولی از👅نمیشه چون آنا یکم خجالت میکشه)آنا میره رو برج جایی که با ملکه قرار داره ملکه نگاهش میکنه و میگه سلام آنا آنا میگه سلام و🐍میگه نه تو چرا اینقدر بی ادبی خودت چی فکر میکنی.....مامان
ملکه آرایش هاشو پاک کرد واقعا لوآن بود مادره آنا ملکه میگه آفرین از کجا فهمیدی آنا میگه از اون جایی که با فاسرو ها دود شدی رفتی هوا چرا مامان پیشم بر نگشتی میگه تو واقعا نفهمی دخترک بیعشور من چرا باید خانواده داشته باشم وقتی کلی قدرت رو میتونم جای شما کنم😈(عجب شخصیتی درست کردم🤣شما دیدین شخصی با انقدر بدی!احتی ثانوس هم اینجوری نبودی یکم دخترش رو دوست داشت)
خانواده هیچ ارزشی نداره عشق و وفاداری مادر همش یک افسانه هست تو هم مثل پدرتی اگه گیاه بهنسونز (یک نوع گیاه که در زمان آنها باعثه نوعی مدتی فرمانبردار میشد) رو بهش بدیم راحت به فرمان ها عمل میکنه (یعنی در طول این مدت یک آدم خبیث خوب بود و اون کمرنگ آدم بده😱یعنی کسی که تو داستان نمیومد آدم بده بود و آدم بده ی تو کادر آدم خوبه شده😈🤪)آنا عصبانی شد و گفت تو با خود خواهی هات کاری کردی من سال ها عذاب بکشمممممممممم کاری کردی قرن ها روانییی باشمممممم کاری کردی به اون بچه هاااایییی ییگناه صدمه بزنم و بهش حمله میکنم
از👅سم:میگم نمیشه شکستشان داد مری میاد و میگه سم!این جنگ آخره من شده جونمم میدم تا دیگه هیچ کس رنج نکشه یکدفعه آنا از تسلا محکم خورد به زمین ملکه از اون بالا داد میزنه دیگه دیره!۵۰۰ ساله که دیره!و میگه حالا من کسی هستم که باید بهش احترام گذاشت از👅مری:میگم باید برم بالا
مایکل به الکساندر میگه طناب رو بده الکساندر طنابش رو انداخت من به سوزان میدم و من میپرم روش با سرعته موشک رفتم سمته ملکه
و فرود میام پیشه ملکه ولی ملکه میگه چطور میخوای اون کتاب رو باز کنی؟(سره راه معجون رو ریخته)میگم چرا باز نمیشه یکدفعه قفلش رو میبینم و میگم سم کلید رو بنداز!سم کلیدش رو انداخت دسته من (اسلوی مویشنش کنید بدجور حال میده)و میگم اینطوری و دره کتاب رو باز میکنم کتاب توش یک پرتال باز شد و شروع کرد به کشیدن دامنه ملکه ملکه داد زد نه!نهه!نهههههههههههههههههههههههههه و رفت داخلش و هیولا ها به درونه خودش و هی طول و عرضش بیشتر و بیشتر میشد🤯
همه ی اون زامبی ها غول ها و خلاصه همه رفتن داخله کتاب گفتم داره کار میکنه آسمونمون آبی شد و شهر از اون حالتش در اومد همه ی مردمی که سنگ شده بودن داشتن عادی میشدن یکدفعه برج لرزید و از زمین کنده شد
همه داد زدن مری!و سالم فرود اومدم میگم محافظ کار کرد و میرن بغلش (کتاب داره کار میکنه)یکدفعه کتاب الیزابت رو گرفت!آنا گفت چیییییییییییی؟نهههههههههههههههههههههههههه!الیزابت هیچ کاره بدی نکرده بیا من رو بگیر!میگم مگه چی میشه اون تو!؟آنا میگه:صدای جیغ و التماس میشنوی و درد میکشی حتی از مردن هم بدتره!
الیزابت میگه باید برم میگم نه نباید بری الیزابت تنهامون نزاررررررررررررررررررر یکدفعه کتاب لرزید الیزابت گفت فقط یکی دیگه لازم داره گریم گرفت و اجازه دادم الیزابت رو ببره الیزابت میگه این خدافظی نیست!این به امیده دیداره و رفت مردم آب شدن ولی هیج کس هیچی یادش نمیومد یکدفعه مامان و بابا اومدن و گفتن حالتون خوبه؟گفتم مامان در مورد اون اتفاق مامانم میگه کدوم اتفاق پس هیچی یادش نبود
میگم اون گلدونت که شکست میگه اشکالی نداره و بغلمون میکنن من به کتاب نگاه کردم گفتم نه الیزابت! این خداحافظیت برای همیشه بود😔وقتی مامان من رو برمیگردونه من بدو میرم تو اتاقم و در رو میبندم مامانم میگه چی شده؟از👅مایکل:میگم یکی از بهترین دوستاش مرده🖤میگه باید باهاش حرف بزنم!و میرود از👅مری:یک نفر در میزند میگم بیا تو مادرم میاد میگه چی شده عزیزم؟میگم یکی از دوستام مرده!(خب راست میگه)میگه میدونی وقتی من مادرم رو از دست دادم به عکس هاش نگاه میکردم!حسه بهتری پیدا میکردم💜💙بعد بغلم میکند و میگوید بجنب وقته شامه
چند ساعت بعد پیشه سوزان و مایکل:داشتم با سوزان رو پل قدم میزدم یکم به کار هاش فکر کردم خیلی عالی بود اون شجاع وفادار مهربون و خوش قلبه و حاضره برای ما جونش رو هم بده از👅سوزان:مایکل خیلی پسره خوبی اون برای خانوادش خیلی ارزش قائله و مهربون و شجاع میشینیم و بستنی چوبی میخوریم میگم برنامه چی؟مایکل میگه:۲ هفته بعد برمیگردیم شهر میگم هیف شد میگه آره میگه اون حرفی بود که تو ماشین بهم زدی راست بود مایکل میگه آره سرخ شدم و گفتم تو فقط بامزه نیستی!تو عالی هستی!(لبه ی پل نشستن)بعد مایکل رو از رو پل پرت کردم پایین و میخندم مایکل میگه اینجوری؟بعد من رو از پا محکم میکشه پایین میگم به چه جرعتی!و جنگ میکنیم
از از آب اومدیم بیرون،خیسه خیس شده بودیم به مایکل شمارم رو دادم که یکدفعه آلفردو ی فضول میاد و میگه به به یک زوجه خالص با قلب و عشقی خالص براتون بستنی دو استوپه بیارم؟(پنچ سالشه و فضول)میگم برو پی کارت قبل از اینکه سر از رودخونه در بیاری
یک هفته بعد از👅مری:مامان گفت بچه ها بیاید سم گفت:کی گزارش این شکار رو توی سایت میزاریم؟میگم هیچوقت میگه عالی میگم که اول با اون صحن وایسا!چی؟چرا!میگم:سم من نمیتونم بزارم شما رو از دست بدم میگه چییییی!به خاطره الیزابت!مری!لطفا،یک دقیقه گوش کن ما میگم برام مهم نیست فقط برو تو ماشینننننننن شکارچی بودن تعطیله😡سم عصبانی میره تو ماشین مایکل گفت راستی راستی؟میگم اوهوم میگه:ولی پس میر...داد میزنم ،میراثی جز نابودی خودمون وجود نداره
سواره ماشین شدیم و رفتیم پایان💜💙
نکنه فکر کردین من دست از سرشون برداشتم!فصل جدیدم داره 🤪با شخصیت های جدید یکم توضیح میدم:قسمته بعدی حدوده ۲۰ سال بعده🏃♀️🏃♂️شخصیت هامون بزرگ شدن و شخصیت های جدید داریم:اسمشان:لی لی-لیو(دوقولو)جینی جیک(خواهر برادر)و یک خبر برای کسانی که از مرگ الیزابت ناراحتن.برمیگرده ولی به سختی!ببینیم برمیگرده یا تو دنیای مردگان زندانی میمونه؟
گود بای مای لاو💜💙
خدافظ گلم💜💙
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
پاسخ نامه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
اگر چه که من فصل اول از آخر شروع کردم اما همین هم که موندم عالیییییییییییییییییییی بود خیلی خوب بود ادامه بود 😉
مرسی گلم💜💙