حتما قبل از خوندن قسمت دوم رو بخونینن مرسی
جایی بین زمانها وقتی از درِ «کشف» عبور کردم، انگار همه چیز از نو شروع شد نه گذشته بود نه آینده فقط یه فضای بیوزن پر از نورهای شناور و صداهایی که انگار از خاطرهها میاومدن 🎇 یه صدای آرام گفت: «تو وارد منطقهی بین زمان شدی، جایی که انتخابها شکل میگیرن و واقعیت هنوز تصمیم نگرفته چی باشه» من توی یه دالان نورانی حرکت میکردم اطرافم پر بود از درهایی که هرکدوم یه لحظهی ممکن از زندگیم بودن یه در نشون میداد من توی یه آزمایشگاه آیندهدارم روی حافظهی مصنوعی کار میکنم یه در دیگه منو نشون میداد توی یه کلبهی چوبی وسط جنگل، در حال نوشتن کتابی دربارهی سفر در زمان 📖🌲 اما یه در خاص بود که هیچ تصویری نداشت فقط یه جمله روش نوشته شده بود: «اگه وارد شی، دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیمونه» من ایستادم، نفسهام سنگین شده بودن، ذهنم پر از سوال بود آیا باید وارد بشم؟ یا برگردم به همون جایی که هنوز میدونم کیام؟
درِ بیتصویر رو باز کردم و انگار وارد یه دنیای موازی شدم نه زمین بود نه آسمون فقط یه فضای بیانتها با رنگهایی که هیچوقت توی زندگی ندیده بودم یه صدای خشن گفت: «اینجا منطقهی انتخابه، و تو تنها نیستی» سه نفر جلو اومدن، هرکدوم یه ظاهر عجیب داشتن: آراکس: یه زن با موهای آتشین و چشمهایی که مثل ساعت شنی میدرخشیدن، گفت: «من نگهبان مسیرهای فراموششدهام، اگه بخوای گذشتهتو پاک کنی، باید از من عبور کنی» 🔥 نِرُو: یه مرد با پوست نقرهای و صدایی مثل صدای موج، گفت: «من حافظ تعادلام، اگه بخوای آینده رو تغییر بدی، باید با من معامله کنی» 🌊 کِسرا: یه موجود نیمهشفاف با بالهای نورانی، گفت: «من نگهبان درِ بیزمانام، اگه بخوای چیزی فراتر از زمان رو ببینی، باید از ترسهات عبور کنی» 🦋 هرکدوم یه در پشت سرشون داشتن و من باید یکی رو انتخاب میکردم زوف که حالا مثل یه سایه کنارم بود گفت: «فقط یکی از این مسیرها تو رو به حقیقت میرسونه، ولی هرکدوم یه بهایی داره» قلبم تند میزد ذهنم پر از سوال بود ولی یه چیز روشن بود: اینجا دیگه بازی نبود اینجا ☆نقطهی تصمیم☆ بود
آتشِ فراموشی نگام بین سه دروازه میچرخید ولی یه چیزی توی نگاه آراکس بود که نمیذاشت چشم بردارم اون موهای آتشینش مثل شعلههای خاطره میسوختن و صدای نفسهاش مثل زمزمهی گذشته بود گفت: «اگه از من عبور کنی، گذشتهت دیگه مال تو نیست، فقط یه سایه میمونه» من قدم برداشتم، وارد در شدم و یه موج گرما پیچید دورم یهو خودمو دیدم توی لحظههایی که فراموش کرده بودم بچگی، اولین شکست، اولین رؤیا، اولین دروغی که گفتم، اولین علاقه ایی که از دست دادم 💔🔥 آراکس گفت: «اگه میخوای به آینده شکل بدی، باید گذشته رو بسوزونی، نه اینکه توش گیر کنی» ولی یه چیز عجیب شد یکی از خاطرهها تغییر کرد من توی اون خاطره، به جای اینکه فرار کنم، موندم و جنگیدم یعنی چی؟ یعنی گذشته قابل تغییره؟ یا این فقط یه توهمه؟ در لحظهای که داشتم از دروازه عبور میکردم، یه صدای جدید شنیدم صدایی که گفت: «تو تنها نیستی، ما داریم تماشا میکنیم» برگشتم و یه گروه از موجودات نورانی رو دیدم که توی تاریکی ایستاده بودن اونا کی بودن؟ چرا منو زیر نظر داشتن؟ و مهمتر از همه... چرا یکیشون شبیه خودم بود؟ 😨
من بین نسخههای خودم ایستاده بودم هرکدوم یه مسیر بودن، یه آینده، یه «منِ ممکن» ولی فقط یکیشون لبخند میزد، بیادعا، بینقاب اون نسخه گفت: «من خودِ توام، بدون فیلتر، بدون ترس، بدون نقشه» دستمو دراز کردم نورها لرزیدن درها شروع کردن به ناپدید شدن و صدایی پیچید توی فضا: «انتخاب تأیید شد، واقعیت در حال بازنویسی است…» یهو همه چیز تار شد نه نور بود نه صدا فقط یه حس انگار داشتم از نو متولد میشدم، نه توی زمان، بلکه توی معنا وقتی چشمهامو باز کردم، توی یه اتاق بودم نه آینده بود نه گذشته یه دفتر خالی جلوم بود و یه قلم و یه جمله روی دیوار: ☆♡حالا تو نویسندهی زمان خودتی♡☆
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خسته نباشی
عالی
مرسیی