تصور کن یک ماشین زمان مخفی پیدا کردی و مستقیم به سال 3023 پرتاب شدی! دنیایی پر از فناوری های باورنکردنی، شهرهای شناور و موجودات عجیب و غریب... اما صبر کن! اینجا همه چیز آنطور که به نظر میرسد نیست. همراه ما در این ماجراجویی دیوانهوار باش تا رازهای آینده را کشف کنی و ببینی آیا میتوانی به زمان خودت برگردی یا برای همیشه در آینده گیر میکنی؟!
چگونه سفر کردم؟ همه چیز از یه انبار قدیمی شروع شد یه ساختمون متروکه که هیچکس جرأت نمیکرد نزدیکش بشه من؟ خب کنجکاویم همیشه دردسرسازه 🤷♂️ درِ زنگزدهی انبارو با یه فشار باز کردم داخلش تاریک بود ولی یه نور آبی ضعیف از زیر یه درِ فلزی بیرون میزد رفتم جلو درو باز کردم و اونجا بود یه ماشین عجیب با صداهای زمزمهوار و صفحههایی که خودشون روشن میشدن روی یکی از صفحهها نوشته بود: مقصد؟ سال ۳۰۲۳ 😳 منم مثل هر آدم عاقل و بیعقل دیگهای دکمه رو زدم یه صدای بوم بلند اومد همه چیز تار شد انگار توی یه تونل نور افتاده بودم بدنم سبک شده بود و بعد... چشمامو باز کردم و دیدم وسط یه شهر شناورم ساختمونا توی هوا معلق بودن ماشینا بدون چرخ حرکت میکردن و یه موجود صورتی با سه چشم داشت برام دست تکون میداد 👽 ولی یه چیز عجیب بود هیچکس تعجب نکرد از دیدن من انگار منو میشناختن یا بدتر از اون... منتظرم بودن 😨
اول فکر کردم خوابم ولی وقتی اون موجود صورتی با سه چشم اومد جلو و گفت خوش اومدی مسافر زمان دیگه مطمئن شدم بیدارم 😳 اسمش زوف بود یه جور راهنما یا شاید مأمور کنترل زمان نمیدونم فقط میدونم که با یه دستگاه کوچیک که شبیه بستنی قیفی بود منو اسکن کرد و گفت: تایید شد، تو همونی که باید بیاد 😐 شهر؟ یه چیز عجیب بود ساختمونا توی هوا معلق بودن با کابلهای نور به هم وصل شده بودن آدمها یا بهتر بگم موجودات، با لباسهای شفاف و ماسکهای درخشان راه میرفتن بعضیا حتی پر داشتن 🦋 یه قطار هوایی رد شد که صدای موزیک کلاسیک میداد و یه بچه با بالهای نقرهای از پنجرهاش بیرون نگاه میکرد و برام دست تکون داد زوف گفت باید بریم مرکز زمان اونجا همه چیزو میفهمی ولی یه چیز توی نگاهش بود یه چیزی که میگفت همه چیز اونطور که نشون میده نیست 😶
راز اول با زوف وارد یه ساختمون شیشهای شدیم که سقفش به شکل ساعت شنی بود داخلش پر از آدمایی بود که لباساشون مثل موج نور تغییر رنگ میدادن 😮 یه زن با موهای نقرهای جلو اومد گفت: خوش اومدی مسافر زمان تو انتخاب شدی چون ذهنات هنوز انعطافپذیره چون هنوز سوال میپرسی نه فقط جواب میخوای من؟ فقط سر تکون دادم چون مغزم داشت سوت میکشید 🤯 بردنم به یه اتاق که وسطش یه گوی آبی معلق بود زوف گفت این حافظهی زمانه همه چیزو میدونه ولی فقط به کسی نشون میده که آماده باشه دستم رو بردم جلو گوی روشن شد و یه تصویر ظاهر شد: خودم بودم ولی پیرتر با یه لباس عجیب و یه جمله روی تصویر نوشته بود: «تو قبلاً اینجا بودی» چی؟ من قبلاً اینجا بودم؟ یعنی این اولین سفرم نیست؟ یا شاید... من از آیندهام؟ 😨
گذشتهای که آینده شد بعد از دیدن تصویر خودم توی گوی زمان، مغزم قفل کرد یعنی چی «قبلاً اینجا بودی»؟ یعنی من یه بار دیگه از ماشین زمان استفاده کرده بودم؟ یا شاید... من اصلاً از آیندهام؟ 😵 زوف گفت: حافظهی زمان فقط بخشی از حقیقتو نشون میده بقیهشو باید خودت کشف کنی منو بردن به یه اتاق دیگه که پر بود از پروندههای شفاف هر پرونده یه لحظه از زندگی یه مسافر زمان بود ولی یه پرونده خاص با نور قرمز میدرخشید روش نوشته بود: «مورد ۷۷۷ – بازگشت ممنوع» زوف گفت این پرونده مال کسیه که سعی کرد برگرده ولی نتونست چون آینده رو تغییر داده بود و دیگه جایی توی گذشته نداشت 😐 من پرسیدم: اون شخص کی بود؟ زوف فقط نگام کرد و گفت: هنوز مطمئن نیستیم ولی یه احتمال هست... که اون شخص خودت باشی 😨
انتخاب نهایی&قسمت اول بعد از دیدن پروندهی «بازگشت ممنوع» و شنیدن حرفهای زوف، یه چیزی توی دلم سنگین شد یعنی اگه بمونم، دیگه راه برگشتی نیست؟ یا اگه برگردم، آیندهای که دیدم نابود میشه؟ 🤔 زن نقرهای دوباره اومد گفت: زمان یه رودخونهست، اگه خلاف جهت شنا کنی، باید قویتر از جریان باشی منو بردن به یه اتاق پر از درهای نورانی هر در یه مسیر بود یکی به گذشته یکی به آینده یکی به یه زمان ناشناخته 😶 باید انتخاب میکردم قلبم تند میزد ذهنم پر از سوال بود ولی یه چیز روشن بود: هر انتخابی یه پیامد داره رفتم سمت درِ وسط همون که نه گذشته بود نه آینده فقط یه علامت روش بود: «کشف» 🚪✨ پامو گذاشتم داخل و همه چیز محو شد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حتما
خیلی قشنگ بود
حتما قسمت های بعدی رو مشاهده کنین